جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

برادرم


یه چیزایی هست که آدم دوست داره به یه کسایی بگه اما گفتنش به طور مستقیم سخته. نیاز به جمع هست تا آدم یه قصه ای رو براشون تعریف کنه به این امید که اون شخص در حاشیه ی این حکایت گویی ایستاده باشه و اون حرف به گوشش برسه.حرفی که گفتنش به خودش سخته.

این مقدمه ای بود برای این حکایت:
این بادبادک بزرگی که تو عکس می بینید یکی از کایت های دست ساز پدرمه. اون خوش تیپی هم که بهش آویزونه - یا بهتره بگم داره باهش پرواز می کنه-  برادرمه.
یادمه اولین بار که این عکس رو دیدم یاد درس پرواز تو کتاب فارسی سوم دبستان افتادم.
اتو لیلینتال ...  مرد آلمانی  که کایت ساخت و باهش پرواز کرد و بعدش هم افتاد و مرد!
می دونین
 از وقتی یادمه پدرم رویای پرواز داشت.
من بچه بودم . زمستون ها تو زیر زمین خونه هواپیمای مدل می ساخت و تابستون ها رو پشت بوم خونه کایت. کایت هایی که پرواز نمی کردن! چون سنگین بودن.
هنوز غرغرهای غم انگیز و حسرت به دل  پدرم رو یادمه که می گفت:
این پارچه خوب نیست . سنگینه. باید پارچه اش رو از خارج بگیرم. آخ اگه امکانات این خارجی ها رو داشتم !
هواپیماهای مدلش اما خوب بودن .

گذشت و رفت و من بزرگ شدم و سرم گرم رویاهای خودم.
رهایی روی زمین و نه الزاما روی هوا.
به هر حال از پدرم و رویای همیشگی پروازش  دور و بی خبر شده بودم  تا اینکه چند سال پیش این عکس رو دیدم.

راستش 
من از دیدن برادرم که از این بادبادک بزرگ آویزون بود وحشت زده شده بودم . مخصوصا اینکه گفتن بابام سازنده این کایته ! ( حالا البته امیدوارم این تیکه به گوشش نرسه )
اما با خودم فکر می کردم پرواز با یه کایت استاندارد تست شده هم برای کسی که اصلا سابقه پرواز نداره کار خطرناکیه چی برسه به اینکه کایته هم تست اولش باشه !
اما ظاهرا اونا واقعا پرواز کرده بودن. این کامنت برادرم زیر این عکسه :
«وای نمی دونی چه حالی کردیم وقتی برا اولین بار کایت پدر رو به پرواز در آوردم! از همون بچگی که پدر کایت می ساخت و پرواز نمی کردند با خودم می گفتم اینارو باید بده به من تا باهشون پرواز کنم ولی چون سنم کم بود مسخرم میکردند!تا اینکه بلاخره اینجا با بی میلی رضایت داد یه بار امتحان کنم و نتیجه اش برا همه حیرت آور بود حتی موقع فرود هم مثل یه کسی که عمریه پرواز میکنه فرود اومدم!»

امروز روز تولدش هست. تولد برادرم!
کسی که چندین بار جون من رو نجات داده. بدون اینکه خودش بدونه.
می دونین چه جوری؟
با ذهنیتی که از خودش در من ساخته . شجاعت ، تسلط و اعتماد به نفس.
مهارت های حرکتی او در نظر من فوق العاده اند. و من وقتی از چیزی می ترسم یا احساس ضعف حرکتی می کنم ناخودآگاه ذهنم من رو در او شبیه سازی می کنه.
واکنش ذهنی که چندین بار باعث نجاتم شده .

یک بار داشتم تو مدیترانه غرق می شدم. دیوانگی کرده بودم و زیاد رفته بودم جلو. موج ها بلند شده بود و ساحل زیر پای من خالی . خسته شده بودم و بدتر از همه وحشت زده. صدای بالهای عزرائیل رو بالای سرم می شنیدم. اما در آخرین لحظه ها که داشتم دیگه تسلیم ترس می شدم یهو چیزی درونم جرقه زد. برادرم رو می دیدم که مسلط و قوی داره کنارم شنا  می کنه . اینگار داشت بازی می کرد. اینگار ذهنم از تسلط او نمونه برداری کرد. شده بودم دادشم .... و به ساحل برگشنم!

امروز روز تولدش هست. تولد برادرم.
کسی که چندین بار جون من رو نجات داده بدون اینکه خودش بدونه.
دوست داشتم این رو بدونه.
مرسی که همراهی کردین.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر