جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

لحظه مرگ و دروغی به نام نفرت!

امروز صبح با فشار حسی شدیدی بیدار شدم.
ناشی از خوابی که دیشب دیدم.
خواب، فضای حسی شدیدی داشت.
حس ِ حسرت.
هنوز هم رهام نکرده.
حالا اون احساس ِ شدید حسرت که بر فضای خواب غالب بود، تبدیل شده به ترس.
ترس اینکه مبادا چنین بشه.
تمام بشه و فرصت از دست بره!
هشدار در مورد زمان و فرصت رو بارها در زندگیم شنیدم اما دیشب، در خلال اون خواب انگار برای اولین بار بود که اون هشدار رو به صورت یک تجربه حسی ، لمسش کردم.
و صدایی بهم می گه:
هیچوقت هشدارها رو جدی نگرفتی .... این بار بگیر!
دیدی چه فشاری داره .... همیشه صبح فردایی نیست.
آنچه در خواب اتفاق افتاد، می تونه تو بیداری هم اتفاق بیفته!
و این من رو دچار ترس می کنه.
ترس از اندوهی که در پی اتفاقات هست.
اما
چی تموم شد؟
چی از دست رفت؟
خواب دیدم کسی مرده بود.
کسی که رابطه مون رو در زندگی واقعی باهم قطع کردیم.
در واقعیت یکدیگر رو دوست داشتیم و در عین حال یکدیگر رو آزار دادیم.
از طرف من، بی قصد.
بیشتر از روی سر به هوایی .
از طرف او کاملا از روی قصد.
برنامه ریزی شده.
زشت، خشونت امیز و بدوی.
چه دوست داشتن اون به تنفر رسید.
دوست داشتن من به ترحم!
از چشمم افتاده بود.
از چشمش نیفتادم.
پر رنگ تر هم شدم.
با تنفر.
در زندگیش تبدیل شدم به سیبل همه ی ناکامی هاش، شکست هاش و عصبانیت هاش.
شده بودم آینه ای مقابل درونش.
بار اول آینه قوت های درونش.
عاشم شد.
معتادم شد.
کلافه ام کرد.
بس که مصرفم می کرد.
ازش فرار کردم.
با دست هاش دنبالم نکرد.
با ذهنش اما ول کن نبود.
دوباره ازم آینه ساخت.
اینبار نقص های درونش.
ازم متنفر شد.
تیر پرتاب می کرد ... از دور.
زخم می زد.
اما من وارد جنگ نشدم.
خوب چون اصلا تحملش رو نداشتم.
تحمل ِ زخم تیرهاش از دور ، آسونتر از تحمل خودش از نزدیک بود.
انتخاب من برای اجتناب از جنگ، غریزی بود نه عقلانی.
مثل همه ی دیگر انتخاب های زندگیم!
انتخاب های غریزی به طبیعت آدم نزدیک ترن.
شاید هزینه های مادی بیشتری رو سبب بشن اما از نظر روانی، آدم رو سبکتر و رها تر می کنن.
حداقل برای من.
بگذریم.
برگردیم سر خواب.
این آدم تو خواب من، ناگهان مرده بود.
و خبر مرگش من رو عمیقا ناراحت کرد.
با حس شدیدی از حسرت.
توصیفش سخته.
حسرت نه برای خودم.
برای اون.
ناگهان تمام شده بود.
اون همه برنامه.
اون همه اعتماد به خود.
اون همه نفرت!
و من می دیدم :
چقدر سخته لحظه مردن در دروغی به نام نفرت!
در لحظه مرگ همه چیز عریان می شه.
همه چیز.
همه ی بهانه های نفرت، می ریزن.
ذهن عریان می شه.
بهانه های دروغ، تبخیر می شن.
دیگه به خودت نمی تونی دروغ بگی.
تو می مونی و آشکار شدن یک دروغ که عمری رو به پاش ریختی.
نفرت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر