جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

فَرانَک

فَرانَک، چهل ساله است،
مقیم آلمان.
شاغل در یک شرکت دارویی.
دیروز در مراسم تقدیر از محققین برتر ، وقتی اسم او را صدا زدند و پرسیدند ازاین موفقیت چه احساسی دارد، گفت:
خوشحالم براتون که بالاخره من رو شناختید!
همین!
بدون لبخند ... بدون هیجانی در صدایش و برقی در نگاهش .... حتی شاید قدری سرد و خشک ... با غروری در چشم هایش که جماعت را برای چند لحظه گیج و منگ کرده بود.
البته جماعت پس از چند ثانیه مکث برای او هم قدری دست زد.
هر چه باشد ، آنجا آلمان است و رعایت آداب و اصول جمعی امری ست ضروری حتی اگر پاسخ خیلی در چارچوب اصول جمعی نباشد.
خوب البته جماعت بی تقصیر بود.
جماعت عادت به ساختار های جمعی دارد ... کلیشه ای!
آن را زودتر درک می کند و واکنش نشان می دهد.
مثل پاسخ همکار روس ِ فرانک که موقع دریافت جایزه با هیجان و شادی زائد الوصفی گفته بود:
«اکنون بی اندازه خوشحالم که در جامعه ای مترقی و پیشرو نقشی سازنده به عهده گرفته ام.
از اعتماد شما سپاسگذارم و به شما اطمینان می دهم عمیقا خود را یک آلمانی احساس میکنم.
زندگی و کار در میان شما باعث مباهات من است.»
خوب روشن است که در میان جماعت، هیجان غالبا هیجان تولید می کند.
جماعت با شور و شادی برای همکار روس ِ عمیقا آلمانی کف زده بود .
اما فرانک آنها را گیج کرده بود ... شاید حتی قدری آزرده.
بدون شک آنها برای درک پاسخ او نیاز به زمان داشتند.
زمانی که شاید با قدری تلخی و سردی باید سپری می شد.
اما فرانک جان سخت و سر سخت شده بود .... مقابل سرما و سردی و ساختار ... هر سه.
اصلن این سرسختی و ساختارگرایی را اینجا از خود آلمان یاد گرفته بود.
او برای درک ساختارهای آلمانی ، سال های سرد و تلخی را سپری کرده بود.
سختی، تلخی و گاه تحقیرهایی که او را به مرز نفرت و ترک آلمان رسانده بودند اما او ادامه داده بود ... سرسخت تر از خود آلمانی ها .
اصلن همین سختی ها ی ساختارگرایانه آلمانی بود که انگار استعداد سرسختی او را هم شکوفا کرده بود.
کیفیتی که او را علی رغم سختی ، سخت دلبسته آلمان کرده بود.
او در مقابل فشار سخت و ساختارگرایانه آلمان برای تبدیل کردنش به قالبی از یک آلمانی به شیوه خود آلمانی ها مقاومت کرده بود ... با سرسختی و ارتقا ِ کیفیت کاری.
فرانک چیزی در خود داشت که می دانست هرگز نمی تواند آن را برای خوشایند این جامعه انکار یا پنهان کند.
یک چیز نیم زنده ی مغشوش ... درآمیخته با سلول سلول وجودش.
نت ها، عطرها ، طعم ها ، فرم ها و نوازش هایی که ایران در خاطره سلول های وجودش  باقی گذاشته بود.
فرانک می دانست انکار یا فراموش این حس ها غیر ممکن است .
این حواس در او از همه ی ساختارهای سرسخت آلمان هم برای تبدیل او به یک آلمانی ، سرسخت تر بودند.
این را آلمان باید می دید ... می فهمید و می پذیرفت.
و این ممکن نبود جز با سرسختی ِ مضاعف،
با کیفیت ِ کاری ِ مضاعف که زبان قابل فهم این جامعه بود.
فرانک می دانست ، آلمان با داشتن او چیزی بیش از آلمان دارد و بهتر است این را بداند و بپذیرد.
چنانکه او آلمان را دیده بود، پذیرفته بود و دلبسته آن شده بود.

۴ نظر:

  1. فرانک رو میشود فهمید...مثل خیلی از تک سلولی های جدا افتاده ی جامعه ی خودمون که باید شناخته بشند اما راهی براشون نیست و نمیشند یا دیر میشند با این تفاوت که اینجا ساختاری وجود نداره جز روابط و رقابتی اگر هست در کیفیت نیست در زد و بند است.
    خوب می نویسی صبا...به توصیفاتت که فکر میکنم میبینم جا داره تو هم بیش از این شناخته بشی در حیطه ی نوشتن شاید هم شدی و من خبر ندارم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی کهمی خونی .. راستش گاهی که دیر می کنی نگران می شم!
      تو قسمت آمار وبلاگم عادت کردم آدرست رو همیشه ببینم.
      به نوشتن نیاز دارم.
      آدم ها و قصه هاشون یه حس مسئولیت عمیق روی وجودم می ذارن.
      با نوشتن و به اشتراک گذاشتن از فشار مسئولیت قصه هاشون خلاص می شم.

      حذف
  2. همیشه میخونمت بدون استثنا اما گاهی کامنت میزارم :)
    خوبه که مینویسی و به اشتراک میگذاری. توی این دنیای شلوغ پلوغ برخی نوشته ها
    واقعن ارزش درنگ و خوندن کامل و با حوصله رو داره.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چه دلگرم کننده ... مرسی.
      به قول باختین :
      برای سخن و در نتیجه برای انسان چیزی وحشت انگیزتر از نبودن پاسخ نیست.

      حذف