جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

«مادر ایرانی ...»

کویتی پور می خواند:
« یاران چه غریبانه رفتند از این خانه ...»
به پهنای صورت اشک می ریزم ... و هیچ نمی دانم چرا!
امروز سالگرد جنگ است .
ایرانی بودن چیزغریبی ست ... و این سخن هیچ ربطی به ناسیونالیسم ندارد ... ربط به تاریخ دارد ... به تاریخی چنین فشرده ... فشرده از ماجرا ...
قاجار ... پهلوی ... انقلاب ... جنگ ... اصلاحات ... انتخابات 88 ... برجام ...
به پهنای صورت اشک می ریزم ... و هیچ نمی دانم چرا!
فقط می بینم مادرم در مرکز اشک هایم هست!
او ... مادرم ... که هرگز نه سیاسی بود ... نه انقلابی بود ... نه اپوزیسیون بود ... نه این سو بود ... نه آن سو بود ... فقط مادر بود ...مادری ایرانی ... در روزگاری پر تلاطم ...
« او» در ثقل داستان است ....
31 شهریور آن سال نوجوانی بودم بیزار از مدرسه ... بیخبر از همه چیز ... فردا روز اول مهر است ... من بیزار از مدرسه .... در حال جلد کردن کتاب هایی که ازشان بیزارم.
مادر خیاطی می کند .
رادیو آژیر خطر می نوازد .
اولین بار است که چنین صوتی می شنوم .
مادر به پهنای صورت اشک می ریزد.
خواهر تازه عروسم ساکن پایگاه هوایی بوشهر است.
گیجم ... بهت زده از اشک های بی امان مادر ... می پرسم :
«چی شده مامان ؟ چرا گریه می کنی ؟»
مادر میگوید :
«جنگ شده است ... خواهرت نزدیک مرزهای جنگ است ... »
اشک هایش را با گوشه آستینش پاک می کند .... و من هنوز نمیفهمم چرا او این همه غمگین و ناراحت است ...
باید بیست سال بگذرد ... خودم بچه دار شوم ... تا معنای اشک های «او» را بفهمم.
امروز می فهمم ....
از جنگ می ترسم ... از اسلحه بیزارم ... و از بازار اسلحه متنفر ...
این تنها چیزی ست که در زندگی از آن متنفرم ... و هرگز آنها را نخواهم بخشید .
« تاجران اسلحه » ... « بازار اسلحه» ...
کویتی پور میخواند :
« یاران چه غریبانه رفتند از این خانه ...»
هزار صورت ، هم زمان ، به ذهنم هجوم آورده اند ... دوست و آشنا و فامیل ...
شهید انقلاب ب - م ... منافق اعدام شده م- م ... شهید جنگ س- ر .... مفقود الاثر ح- ا ...
فراری منافق م- ق ...
هزار تصویر ، هم زمان به ذهنم هجوم آورده اند ...
پشت سوراخ سوراخ شده برادرم از ترکش های جنگ ... پشت کبود شده برادر دیگرم از شلاق های گشت ارشاد ... چشم های اشک آلود و عصبانی خواهرم .... وقتی به خانه برگشت و هرگز .. هرگز ... حتی یک کلام هم نگفت چرا .... من فقط فهمیدم او خیلی خیلی عصبانی ست .... و بعد او ایران را ترک کرد ... مثل من ....
« ما » عصبانی بودیم ...
یکی به جنگ رفت و مجروح شد ...
یکی به مهمانی رفت و مجروح شد ...
یکی به دانشگاه رفت و مجروح شد ...
یکی به خیابان رفت و مجروح شد ....
«ما» همه مجروح شدیم ...
برخی ماندند ... برخی رفتند ... جملگی اما در یک چیزمشترک ... جراحت ... زخم.
ما «همه» زخمی شده بودیم .
زخم دردناک است .... برای مادر اما دردناک تر ...
مادرانی را می شناسم که فرزندی شان شهید است ، فرزندی دیگرشان اعدامی و فرزندی دیگرشان مهاجر ....
کویتی پورمیخواند :
« یاران چه غریبانیه ....:»
به پهنای صورت اشک می ریزم ...وهیچ نمیدانم چرا .... فقط چهره مادرم را می بینم ... در ثقل همه اشک هایم ...
ایرانی بودن چیز غریبی ست ... مادر ایرانی بودن ، غریب ترین !

https://www.youtube.com/watch?v=QOQCYg5JwF8

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر