جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ فروردین ۱۶, پنجشنبه

آدم ها و قصه هایشان

این روزها کمتر می خونم .... بیشتر گوش می سپارم.
مدت ها ست که رمانی نخوندم به جاش حکایت های مردم رو گوش می کنم ... و خدای من، هرکدومشون یک رمان هستن.
خانم سالخورده مفابلم نشسته است.
گاهی اندکی شراب مزه مزه می کند .... صدایش را صاف می کتد و به آرامی و خونسردی بخشی دیگر از ماجراهای زندگیش را تعریف می کند.
وقتی مادری جوان و غریب بود.
با دو کودک.
در روستایی دور افتاده و ایزوله در دل کوه ها.
با زمستان های سرد و برفی.
گاهی برف تا سقف خانه ها.
« خانه های آن زمان مثل خانه های امروزی نبود. شوفاژی در کار نبود ... با کنده ی درخت خانه را گرم می کردیم. 
سرد بود.
تنها بودم.
شوهرم را فقط شب ها می دیدم.
اغلب خسته و سرد .... سردتر از برف های بیرون از خانه.»
می گویم:
« همسایه ها چی ؟ با همسایه ها رفت و آمدی نداشتید؟»
پاسخ می دهد:
« نه ... برایشان غریبه بودم ... غریبه ها را دوست نداشتند.»
می پرسم :
« چطور خودتان را سرگرم می کردید؟ ... با تلویزیون ؟ ... رادیو ؟ .... شاید هم سینما ... راستی سینما داشتید؟»
می گوید:
« دهات بود خانم جوان ... سینمایی در کار نبود ... کل روستا یک تلویزیون داشت در شهرداری ... شهردار بود که برنامه عمومی تماشای تلویزیون را تنظیم می کرد. با این همه من هیچوقت نمی رفتم. خانه و تنهایی را ترجیح می دادم.»
« در خانه چه می کردید؟ »
« خیال .... رویا ... هیزم می ریختم بر آنش رویاهایم .... رویای موفقیت ... بیرون سرد بود ... آدم ها سرد بودند .... درون من اما سوزان ... شعله ور از آرزو ... آرزوی دیده شدن .... بازگشتن به خانه مادری و نشان دادن دوباره خودم به زن پدرم .... اینکه هنوز هستم .... می توانم باشم .... خانه داشته باشم و ثروت ... ثروتی بیشتر از ارثیه مادرم که او غارت کرد .
عزیزدردانه مادرم بودم .... شانزده سال داشتم که مادرم مرد .... پدرم پس از چند ماه ازدواج کرد ... تغییر کرد ... مومی شد در دستان زنش.
زنی که مقابل چشمان پدرم مرا از خانه بیرون کرد و پدرم فقط نگاه کرد ... مثل یک جسد ایستاد و فقط نگاه کرد!»
مکث می کند ... به آرامی ذره ای شراب می نوشد .
بهت زده ام ... اندکی معذب .... نگاهم را از صورتش بر می گردانم ... به بیرون نگاه می کنم ... اندکی دورتر .... می شود از میان پنجره تابلوی مدرسه ای را دید ... ماری کوری ... اسم مدرسه ماری کوری ست!
هزار چیز در ذهنم بهم گره می خورد.
اولین بودن هرگز آسان نیست ... با آتش باید پرداخت ... آتش درون ... اولین زن فیزیکدان ... اولین زن مدیر یک شرکت .
می گویم :
تکان دهنده است.
می گوید:
هیچ چیز در زندگی سخت تر از نادیده گرفته شدن نیست ... آن هم توسط نزدیک ترین آدم های زندگیت.
« و شما چه کردید؟»
می گوید:
« ازدواج کردم ... یک دختر شانزده ساله تنها به غیر از ازدواج چه راه حل دیگری دارد؟!»
« ازدواجتان خوب بود؟»
پاسخ می دهد ... با صدایی آرام .... و خدای من چه تضادی در آرامش صدایش هست با چیزی که تعریف می کند.
« دو بچه داشتم . یک روز رفتم مدرسه دنبالشون ... برگشتم و دیدم شوهرم با زنی دیگر در اتاق خوابمان هست.»
نفسم بند آمده است.
« باید خیلی تکان دهنده باشد!»
« چیزی بیش از تکان دهنده خانم جوان ... خیلی بیشتر از تکان دهنده.»
« و شما چه کردید؟»
« هیچ .... چه می کردم؟ ترکش می کردم ؟! ... یک مادر جوان خانه دار ِ بدون شغل و منبع مالی انتخاب زیادی ندارد خانم جوان .... خودم را فدای بچه هایم کردم .
میل به موفقیت و ثروت همیشه از روی حرص و آزمندی نیست ... گاه یک راه حل است ... تنها راه حل برای بقا !
حتی بقای همان ها که آزارت دادند و نادیده ات گرفتند.»
« شوهرتان چه کرد ؟ ... از شما عذرخواهی کرد؟»
« عذرخواهی!!! ... ترسش ریخته بود ... این کارهایش شده بود بخشی از زندگی مان ... زن ها می آمدند در حانه در می زدند و سراغ آقای خانه را از خانم خانه می گرفتند!»
« شوهرتان را بخشیده اید؟»
« بیشتر از بخشیدن خانم جوان ... خیلی بیشتر از بخشیدن ... کمکش کردم وقتی زندگیش در خطر بود.
مریض شد و زمین گیر .
خانه ای بزرگ خریدم. بخشی جدا از خانه را اختصاص به او دادم تا بچه ها از پدر محروم نباشند. برایش پرستار گرفتم و به بچه ها یاد دادم همیشه به پدرشان احترام بگذارند.
اختلال در روابط بین پدر و مادر را هرگز نباید وارد رابطه فرزند با پدر و مادر کرد.»
سکوت می کند .
لبخند می زنم ... و فکر می کنم :
واژه ها برای توصیف عظمت درون آدمیزاد چه کم هستند!
ناگهان حرف را تغییر می دهد :
می گوید :
یک شنبه رفتم کلیسا ... کلی با خدا حرف زدم .
با لبخند می پرسم : 
و به خدا چه گفتید؟
گفتم :
زندگیم رو کردم ... بچه هام سروسامان گرفتن اگه فکر می کنی وقتشه زمین رو ترک کنم بیا دنبالم و ببرم!»
خدای من چه فعل های عجیب و زیبایی استفاده می کند.
« بیا دنبالم ! »
و فکر می کنم :
حتی اگر خدایی نباشد ... حتی اگر هستی به کلی فاقد معنا باشد باید آن را خلق کرد ... معنا را ... چرا که قدرت بقا در معنا ست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر