جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۸, جمعه

« نامه ای که بیست سال به تاخیر افتاد»


دیدنش سخته ... خیلی سخت اما بهتره دید ... بسته نگه داشتن چشم ها کافیه.
نوشتن برام سخت شده ... حالم خوب نیست ... اما باید بنویسم ... نوشتن تنها تسکین بر این درد است ... درد دیدن ... دیدن صورت ها ... بیش از بیست ساله که چشم هام رو بستم و از کنار صورت ها رد شدم .
اما حالا به یک باره همشون برگشتن .... همه ی اون صورت های زخمی و کبود .
تو اتوبوس ... تو تاکسی ... تو خیابون ... حتی تو مهمونی ها ... بیشتر از همه تو راهروهای دادگستری.
دادگستری، محل کار همسرم بود ... گاهی می رفتم دنبالش ... صورت های توی راهروها تا ته ذهنم رو می خراشیدن .... کبود و زخمی ... مستاصل ... دوست نداشتم ببینم ... دوست داشتم چشم هام رو ببندم و سریع از کنارشون رد بشم ... فراموش کنم .
احساس استیصال می کردم ... ناتوانی!
حالا همشون برگشتن ... به یک باره.
پر رنگ تر از همه « او» .

جوان است.
می توانم بگویم زیبا ... زیبایی صورتش در چشم سالمش دیدنی ست .. چشم راستش اما ناپیدا ست .... در کبودی وحشتناکی به اندازه یک نعلبکی.
چادر سیاه و خاکی و مندرسی به سر دارد.
یک گوشه چادرش را محکم با دندانش نگه داشته است ... دست هایش را لازم دارد ... برای نگه داشتن کودکش ... در آغوشش.
زن میان سالی همراهش هست ... شاید مادرش ... می شنوم که زن میان سال با لهجه غلیظی از سرباز دم در می پرسد:
پزشک قانونی کجا ست؟
از کنارشان رد می شوم ... شاید فقط سه ثانیه طول کشید... نگاهش ....  خیره در چشم هایم .
در نگاهش چیزی ست .... شبیه یک پرسش ... حسرت ... و خجالت ...
چیزی درونم را به سختی می خراشد ...
دوست دارم چشم هایم را ببندم ... نبینم ... فراموش کنم ... اما اکنون بازگشته است ... هر دو چشمانش .
آن چشم کبود وحشتناک و آن چشم زیبا ... با نگاه خیره اش.
او در نگاه من چه دید؟
نمی دانم ... آیا او نیز در چشم های من درد را دید ... درد ِ ناتوانی و شرم ...
دردی که اکنون پس از بیست سال دوباره و به یک باره بازگشته است ... و امان را از چشم هایم گرفته است.
سزای دیدن ، اشک ریختن است.
سزای زبان خاموش و دست ِ بیکار ، مرده گی کردن پیش از مردن.
نامه ای نانوشته دارم .
بیست سال است که نوشتن این نامه به تاخیر افتاده است.
نامه ای به خانم تهمینه میلانی .
در سالن سینما بود ، به وقت دیدن فیلم « دو زن» که دانستم باید نامه ای بنویسم .
نامه در سرم با سلام آغاز شد اما هرگز حتی به واژه سوم هم نرسید ... اکنون باید نامه تمام شود.
سلام خانم تهمینه میلانی عزیز،
مرسی که هستید ... مرسی که می بینید ... درد می کشید و اما می کوشید و نشان می دهید.
مرسی که فریاد حنجره های خاموش شده اید ... و مرهمی بر ناتوانی ِ چون «من» هایی.
که از چون « من » هایی جز اشک بر نمی آید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر