جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

قدر گذاشتن!

رفته بودم دکتر.
برای گرفتن گواهی پزشکی.
پزشک، زن مسن ِ خوش لباس و خوش مشربی بود.
با اسم فامیلی خاورمیانه ای.
پیدا بود همسری خاورمیانه ای دارد.
شاید ایرانی.

طبق معمول، همان اول کار به خاطر زبان فرانسه پر نقصم عذر خواهی کردم.
ادب حکم می کند زبان مردمی که مهمانشان هستی را یا درست حرف بزنی و یا به خاطر ضعفت عذر خواهی کنی.
یعنی جوری به زبان بی زبانی بگویی که رعایت اصول الفبای هم زبانی با شما برایم مهم است گرچه در آن هنوز ضعف دارم.
طبق معمول با گشاده رویی دلداری و دلگرمی داد که مرا میفهمد و هیچ جای نگرانی نیست.
لا به لای معاینه و سئوالات پزشکی گاه سئوال هایی دیگر هم می کرد.
پرسید:
چه مدت است در فرانسه ام؟
دوست پیدا کرده ام؟
زندگی اجتماعی دارم؟
افسرده نیستم؟
ورزش می کنم؟
 سئوالات را خوش بینانه اما بی حوصله پاسخ می دادم.

نوبت به سیگار رسید.
پرسید روزی چند سیگار می کشید.
گفتم حدود پانزده تا.
گفت برای زنی به وزن و جثه شما زیاد است.
خوب است آرام آرام کمش کنید.
حرفش ساده بود اما مرا گیج کرده بود.
گنگ و مبهم نگاهش کردم.
بی لبخند.
صدایی در ذهنم می گفت:
چرا کم کنم؟
برای چه چیز؟
برای چند سال عمر بیشتر؟!

نگاهش در نگاهم خیره شد.
ردی از آشنایی در نگاهش بود.
انگار سابقه ای ذهنی از نگاه گنگ و خالی من در ذهن داشت.
پس از ثانیه هایی سکوت گفت:
شما جوانید.
بسیار جوان.
چهل سالگی تازه ابتدای زندگی ست.
دشواریها را پشت سر گذاشته اید.
وقت مزه مزه کردن زندگی ست.
سالهای زیبای عمر پیش رویتان است.
در سلامت کامل هستید از آن استفاده کنید.

حرف هایش برایم تکراری بود.
حتی تا حدی کسالت بار.
با خودم فکر می کردم:
امان از دست این فرانسوی ها و دلهای خوش شان.
نگاهم همچنان سرد و بی روح بود.
صورتم بی لبخند.
او اما لبخندش پر رنگ تر شده بود.
با رنگی از استیصال.

موقع خداحافظی به طور غیر متعارفی بازویم را گرفت.
دوباره در چشم هایم خیره شد.
جا خورده بودم.
از فرانسوی جماعت چنین حرکاتی بعید است.
و بعید تر چنین حرف هایی آن هم با چنان لحنی.
لحنی با رد محوی از اصرار و درخواست.

گفت:
آدم های زیادی دوست تان دارند.
آدم های زیادی منتظرند که دوست شان داشته باشید.
قدر بگذارید ... سلامتی و دوستی را!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر