جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه

لذت ِ زوزه ی درد

یه وقت هایی هیچی جز درد آدمیزاد رو آروم نمی کنه.
از چی حرف میزنم.
چهار روز تعطیلات برای آدمی که فی ذات بی قراره می تونه خطرناک باشه.
زدم اومدم به یه ساحل صخره ای دنج.
داشتم از صخره ها بالا پایین می پریدم که پام یهو پیچ خورد و افتادم میون صخره ها.
چنان دردی به جونم پیچید که نگو و نپرس.
صدای جابه جا شدن قوزک پام رو شنیدم.
عرق سرد به تنم نشست که حالا میون این صخره ها با این پای شل چه خاکی به سرم کنم.
اما راستش رو بخواین یه چیزی ته وجودم به طور مازوخیست واری داشت لذت می برد.
صدا می گفت:
ها ها ها ... بیا!
تو همین چیزا رو می خوای دیگه ... دلت سرخ پوست بازی می خواد . بیا ... بگیر ... نوش جونت این هم سرخ پوست بازی.
با صدا میون اون صخره ها عالمی داشتم .
بهش گفتم :
آره همینو می خوام ... حالا خفه شو و فقط نگاه کن.
سرتون رو درد نیارم.
 لباسم رو محکم دور پام پیچیدم و در حالیکه از یه حس ناب تنازع بقا داشتم لذتی ناب و نادر می بردم خودم رو سگ کش تا خونه کشیدم.
رسیدم خونه دراز به دراز رو زمین خوابم برد.
بیدار شدم می بینم
 پام اندازه یه طالبی ورم کرده .... درد رو دیگه حس نمی کنم ... جاش چنان رخوت مطبوعی تنم رو گرفته که می دونم این دو روز آخر تعطیلات رو با قلبی شاد، ضمیری مطمئن و تنی آرام در خانه قرار می گیرم و از
معجزه ی سه گانه ی زندگی،
ترس، درد ، لذت ،
 همچنان سپاس گذار خواهم بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر