جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

«کریس»

اولین بار که دیدمش احساس کردم مقابل تندیسی گمشده از میکلانژ ایستادم.دو چشم آبی نافذ میان خطوط خوش فرم و تراشیده صورتش بیشتر به اساطیر یونان می مانست تا مردی گمشده میان کسالت زندگی روزمره.

زیبایی چهره اش چشمگیرترین وجهی بود که ازش به یاد دارم.
جذابیتی که هرچند پس از چند دقیقه به کلی برام محو و بی رنگ شد.
در تلاشش برای باز کردن باب گفتگو و دوستی، نوعی ضعف و التماس احساس می کردم که برام سخت نامطبوع بود.
دفع کننده.

هر چه برای نزدیک شدن بیشتر تلاش می کرد، بیشتر احساس دافعه می کردم.
گمانم رابطه ای مستقیم بین التماس و بیرحمی وجود داره.
چه بیرحم و بی حوصله شده بودم.
رک و پوست کنده بهش گفتم:
«هیچ جذابیتی برای من نداری جز برای عکاسی.
خیلی خوشگل و خوش فرم هستی.
دوست دارم ازت عکس بگیرم.
قبول می کنی؟»

ساده گفت : بله البته.
آرام و با لحنی محو و پر از ضعف اضافه کرد:
با تو!
با بی حوصلگی گفتم : فقط برای عکاسی!
دوشنبه صبح. ساعت 10 . خوبه؟

آمد.
اتاق رو برای عکاسی آماده کرده بودم.
با موسیقی، چای و سیگار.
ازش خواستم لباسش رو دربیاره . روی صندلی بشینه، سیگار بکشه و حرف بزنه بدون اینکه به دوربین توجه کنه.
داشت حرف می زد. گمانم از دوران کودکیش چیزهایی تعریف می کرد اما من چیز زیادی نمی شنیدم. محو شده بودم در خطوط بدنش.
با حسی از گریه ...  مقابل عظمت!
عظمت ِ نادر ِ  پرداخت که در هستی ناگهان هست می شه ... میان اینهمه نخراشیدگی ماده .... ناگهان خطوطی چنین پرداخت شده و خوش فرم!
تضاد جنون آمیز زندگی ... ماده .... بین نخراشیدگی های متداول  و پرداخت هایی چنین نادر.

دوست نداشتم از پشت لنز دوربین نگاهش کنم.
دوربین رو رها کردم.
تنها ماندم.
با هزار احساس در حال جوشش .. از این حجم تضاد .... در یک پیکر!
دافعه و جاذبه ی تلنبار شده در این اندام تراشیده.
دافعه ی ضعف و جاذبه ی پرداخت.

ناگهان در چشم های آبی و ملتمسش، پسر بچه ای هفت ساله رو دیدم گمشده در ازدحام و وحشت خیابان.
یاد هفت سالگی خودم افتادم .
 روزی که مادرم رو در خیابان گم کرده بودم.
وحشت، استیصال و التماسم.
دستش رو گرفتم. به عادت همیشگیم بوسیدمش.
رد محوی از اشک در چشم هاش بود .... با لبخندی محوتر ... اما پر درد.

گفتم:
کریس،
چیزی که گم کردی نه من هستم و نه هیچ زن دیگه.
خودت هستی.
تو گی هستی .... و در این هیچ ترس و شرمی وجود نداره.

خطوط زیبای صورتش در ثانیه ای،  از درد در هم فرو رفت.
با صدای بلند هق هق های گریه رو مثل مذاب های تلنبار شده یک آتشفشان به بیرون پرتاب کرد.
گریه کرد.
ساعتی.
بی حرف و کلمه ای.
و بعد بلند شد.
لباس پوشید.
موقع خداحافظی تو چشم هام خیره شد.
دستم رو محکم فشرد و گفت:
مرسی رفیق!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر