جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

پیرمرد

« پیرمرد »
خبر درگذشتش به طور غریبی غمگینم کرد.
و این عجیب بود!
چه رفتن به دیدنش بیشتر یک وظیفه و رعایت ِ آداب ِ فامیلی بود تا شوق دیدار و هیجان دیدن و شنیدن.
حرف ها وخاطراتش اغلب حول غذا و خوردن و خریدن ماشین بود.
هیجان انگیزترین خاطرش خوردن یک دیس کامل پلو با یه قابلمه قورمه سبزی بود در بیست و هشت سالگی ... سر یه کرکری با کدخدای ِ یه روستای محل ماموریتش.
بارها این خاطره رو برام تعریف کرده بود ... البته خیلی هم خوشمزه و با آب و تاب.
خوش بیان بود اما سخت تکراری.
مگه چقدرو چند بار می شه به یه قصه درباره قورمه سبزی و قهرمان ِ پرخوری شدن در یه روستا گوش کرد؟
ولی خوب من گوش می کردم ... با دقت ، تاسف و ترس!
تاسف از اینکه بزرگ یک خاندان چقدر می تونه کوچیک باشه ... آرزوهاش ، هیجان هاش ، خاطراتش.
ترس از اینکه زندگی خودم اینجوری بشه.
شاید اصلا تاسف من نا به جا بود و فقط محصول زمانه.
شاید اون زمان ، تو اون روستا پرخوری نشانه ای از مردانگی بوده ...قدرت ... بزرگی.
چه پیرمرد همیشه با غرور خاطرات پرخوریش رو تعریف می کرد.
غروری که برای من بی معنی بود و حتی ابلهانه.
با این همه دوستش داشتم.
دوستم داشت.
بی هیچ تجانس فکری و ارزشی.
روزی دوستی گفت:
باور، سطحی ترین لایه وجود آدمیزاده ... گاهی کسانی رو دوست داریم که هیچ نقطه مشترک فکری باهشون نداریم.
راست می گفت.
من پیرمرد رو دوست داشتم.
آرزوهای کوچک و خاطرات پرخوریش حجمی حسی رو در وجود من بر می انگیخت.
و خوب مگه چند نفر در زندگی می تونن محرک ِ حجمی حسی در آدم بشن ... اون هم با این مقیاس!
اصلن پیرمرد انگار یه آینه وارونه بود مقابل وجودم.
آینه ای که خودم رو در وارونگی با اون بازتاب می داد ... استخراج می کرد!
و این فوق العاده بود ... اینو الان متوجه شدم .
حتی تکراری و کسالت بار بودن هم می تونه در دیگری منشا  خیال و استخراج و شناخت بشه ... شناخت خودش در وارونگی با دیگری.
زندگی پیرمرد مثل یه ماهی بود تو یه برکه .
و من با دیدن او بود که هر دفعه یادم میومد باید از برکه برم.
برکه ای که او هیچ وقت ازش خارج نشد ... اصلا شاید برای همین منو دوست داشت .... من که بیتاب بیرون رفتن از برکه بودم.
پیرمرد، عاشق کباب بود و قورمه سبزی و نوه پسری برای حفظ نام خانوادگیش.
زنش آشپز خوبی بود و اجاق جوجه کشی عروس هاش همیشه شعله ور.
یه مرد از نسل او و روستای او چه چیز بیشتر از این می تونست از زندگی بخواد؟
پیرمرد در وقت مرگ به همه ی آرزوهای زندگیش رسیده بود ... اونقدرکه آرزوهاش دم دست بودن.
و این سخت غم انگیزه ... غم انگیز و فوق العاده!
اینقدر که می تونه آدم رو از خواب بپرونه ...با صدایی که زمزمه می کنه:
«در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر