جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

«سوراخ - قسمت اول»

شما از چی می ترسین؟
مرگ .... تاریکی ... گرگ ... ارواح سرگردان؟
می دونین،
«او» از هیچکدوم از اینها نمی ترسید .... اصلن همیشه فکر می کرد از هیچی نمی ترسه ... و این خیلی باعث غرورش بود ... و خیلی باعث هارت وپورتش ... هارت وپورت هایی که گاه به حد دل آزاری به خودنمایی می رسید.
اینجوری:
« هی! توخودت خوب می دونی که من از هیچی نمی ترسم ....هیچی ... تو منو از هیچی نمی تونی بترسونی ... هرکار دلت می خواد بکن ... اصلن منتظرم ببینم چه کار میتونی بکنی و چطور می تونی منو بترسونی.»
خوب البته خالی بندی نمی کرد اما اشتباه می کرد ... زیادی به خودش اعتماد داشت.
تا اون روز یک شنبه ی خاکستری، بارانی .... در حومه نانت ... تو اون انبار ساکت و متروک.
کله ی صبح با شوق و ذوق رفته بود تو انبار.
برای کشیدن نقاشی .... نقاشی از صداهای توی ذهنش.
اینو ناگهان کشف کرده بود.
می دونین،
«او» ابدا نقاشی بلد نبود اما در یه لحظه جادویی و هیجان انگیز ناگهان دریافته بود که نقاشی تسکینی ست بی اندازه لذت بخش برای کنترل اون صداهای بی وقفه ی توی کله اش.
اصلن انگار نقاشی همان گمشده ی همه ی عمرش بود.
گمشده ای که بخش غالب ، ساختار گرا و محافظه کار ذهنش همیشه مانع از انجامش شده بود. با این صدا:
« تو نقاش نیستی ... تو نقاشی بلد نیستی ... رنگ ها رو حروم می کنی ... و بوم ها رو.»
اما در یه لحظه جادویی اون صدای دیگه بلندترشده بود .. محکم تر وآمرانه تر.
اینطوری:
« هی!
از رنگ ها نترس ... اون چرتکه رو بردار ... تو رنگ فرو کن و از پاشیدن رنگ ها روی بوم سفید کیف کن ...درست مثل وقتی شش ساله بودی .... کسی نمی بینه.
قضاوتی نیست ... توبیخی نیست .... معلمی نیست ...
شتر حنایی باعث اخراجت از کلاس نمی شه ... چه اصلن کلاسی دیگه درکار نیست.»

بیرون طوفان بود ... هوا اندکی سرد.
خلوت و سکوت انبار بهش احساس امنیتی عمیق می داد.
درست مثل حس ِ امنیت زیر پتو ... درهای قفل شده ی یک اتاق ... دور از چشم ها ... نگاه ها ... برای عریان شدن ... در برابر خود و فقط خود.
امنیتی که در تنهایی مطلق است و اروتیکی که در امنیت است.
و شهودی که در اروتیک است.
آن آمیزش ِ جادویی خود با خود.
استخراج ناخودآگاه به خودآگاه ... در هم آغوشی خود با خود.


عکس رو برداشت ... روی بوم گذاشت.
و بلافاصله صدا گفت:
«سبزینه ی آن گیاه عجیب که در انتهای صمیمیت حزن می روید »
براش روشن بود که باید سبزینه ی گیاه عجیب رو بکشه ... دورتادور عکس.
صدا بی وقفه تکرار می کرد :
« سبزینه ی آن گیاه عجیب ... سبزینه ی آن گیاه عجیب ... سبزینه ی آن گیاه عجیب ...»
و او بی وقفه رنگ ها رو حروم می کرد ... هدر میداد ... سبزینه سخت بود بس که انعطاف داشت .. اما او به حرام و هدر دادن رنگ ها ادامه داد.
رنگ ها تمام شدن .
سبزینه آن گیاه عجیب کشیده نشده بود.
سرش رو بلند کرد.
تاریک بود.
صدای زوزه باد و توفان بود.
جا خورد.
ساعت رو نگاه کرد.
نیمه شب!
14 ساعت گذشته بود.
باید جمع و می کرد و می رفت.
رفت تا کیفش رو برداره.
کیفش کنار دیوار بود.
و «او» ناگهان «سوراخ» رو دید.
«سوراخی» که قاعدتا باید همیشه آنجا می بوده اما او ندیده بود.
چرا ندیده بود؟
باد در پانل های سقف می پیچید ... زوزه می کشید .... درست مثل زوزه صدایی که در سر او بی وقفه تکرار می کرد:
«اون سوراخ همیشه اونجا بوده ... همیشه اونجا بوده ... همیشه اونجا بوده .... تو ندیدی!»
چند متر مانده به دیوار عضلات بدنش از هجوم وحشتی ناگهانی فلج شدند.
انگار منشائ صدا جا به جا شده بود .... از توی سرش به سوراخ.
سوراخ داشت حرف می زد.
سرزنش آمیز.
«من همیشه اینجا بودم .... همیشه ... همیشه ... همیشه»
نمی تونست پیش بره.
حس فرار مثل کپکی که به سرعت رشد می کنه همه عضلات بدنش رو فلج کرده بود.
سوئیچ ماشین تو کیفش بود.
و کیف کنار سوراخ.
.........

«ادامه دارد»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر