جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ تیر ۸, جمعه

بختک!

پریشب میون خواب و بیداری نزدیک بود پریزمون واس همیشه کشیده بشه و ریق رحمت رو سربکشم.
یه وضعی که خدا نصیب هیچ زندیقی نکنه!
گمونم همش از عوارض کم خونیه.
دستام بی حس شده بود ... اکسیژن به کله ام نمی رسید و رفته بودم تو مرز فاز آلفا.
نه خواب کامل بودم و نه بیدار کامل ... برزخ به معنای واقعی کلمه.
ترکیبی از واقعیت و وهم ... در و دیوار خونه رو می دیدم اما پر از الگوهای پیچ پیچی و پرانحنا.
به سختی نفس می کشیدم ... می تونستم صدای نفس هام رو که به سختی درمیومد بشنوم.
محو الگوها شده بودم ... در حالیکه داشتم جون می کندم.
یهو به خودم نهیب زدم زنیکه داری میمیری .... هیچ کاری رو تموم نکردی ... خاک تو سرت چه وقته محو شدن در الگو هاست آخه !
توصیفش سخته ... تمام گذشته اومد جلو چشم ... 46 سال شلنگ تخته ی بی ثمر و نصف نیمه ... مادر جانم وقتی می بردم حموم و موهام رو حنا می کرد .. بعد برام از بازار رضا شکلات زنجبیلی می گرفت و نخود کشمش و اون شیرینی کاک های خوشمزه کرمونشاهی.
همه چیز مثل فیلمی که گذاشتن رو دور تند ... یه فیلم بی پایان ... بی نتیجه ... بی معنی ... مطلقا پوچ و بی سرانجام .
فیلم پر از دست بود ... دست های مهربون مادر بزرگم ... دست های قوی پدرم ... دست های هنرمند خواهرم ... دست های مطمئن برادرم ... دست های لطیف و ناز مامانم ... دست های کوچلو و معصوم پسرم ...
عجیب اینجا بود که مطمئن بودم ادامه ی این فیلم باز هم بی سرانجامه ... اما چیز وحشتناکی در تمام شدن فیلم بود ... نه به خاطر بی سرانجامی فیلم بلکه صرفا در خارج شدن از فیلم .... ترک کردن دست ها !
می دونستم در هر صورت فیلم، پایانی بی معنا خواهد داشت با این حال خارج شدن ازش وحشتناک بود .... تو اون برزخ وحشتناک هی می گفتم:
خدایا چی چی خوردم ... من می خوام برگردم تو فیلم .... نه حالا لطفا!
تمام انرژیم رو جمع کردم و متمرکزش کردم روی نفس کشیدن.
به سختی ... اما تند تند و با سماجت .
نمی دونم چقدر طول کشید اما نهایتا خودم رو برگردوندم به فاز هوشیاری .
خیلی خسته بودم اما می ترسیدم بخوابم ... می ترسیدم دوباره برگردم به همون حالت.
صبح یاد مادربزرگم افتادم ... به این حالت می گفت بختک.
می گفت از کم خونیه .
دیروز رفتم بازار تا تونستم جیگر و دل قلوه خریدم ... آبمیوه گیر و بخار پز .
از ترس تکرار کابوس بختک ... از ترس بیرون افتادن از فیلم توسط بختکی به نام کم خونی ... هرچقدر هم فیلم بی معنی باشه دوست ندارم اینجوری ترکش کنم .... وحشتناکه!
دارم فکر می کنم به این آدم هایی که می رن تو کما ... چه می دونیم چی داره به سرشون میاد تو اون حال .... بینوا آدمیزاد ... چقدر شکننده هستیم!
بعضی ها می گن شاید این دنیا جهنم دنیای دیگری ست .... من می گم از کجا معلوم تازه این بهشتمون نباشه ؟! .... اصلن بهشت و جهنم رو ولش ... فعلن که همش یه توده در هم پیچیده از زمان و مکانه .... هیچی معلوم نیست .... هیچی روشن نیست ... هیچ فرضیه ای درباره ش قابل اثبات نیست جز و فقط جز:
جبر ِ بودن !
در این توده پیچ در پیچ زمان و مکان .... صدایی تو سرم یه ریز می خونه:
در این دامگه حادثه چون افتادم؟! .....
مضحکه اما دارم فکر می کنم تنها چیزی که تو زندگی ارزش دعا کردن داره ، مرگی آرام و بی درد هست .... وقتی مرگ ناگزیر ِ زندگی ِ همه ی ما ست !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر