جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ خرداد ۱۹, شنبه

دلیری و دیوثی

سنسورانفجار عصبی شما رو چه نوع پالسی فعال می شه؟
منظورم اینه که چه چیز بیشتر از همه شما رو تحریک عصبی می کنه؟
آیا پیداش کردین؟
فکر می کنم لازمه پیداش کنین و به خودآگاهتون بیارینش ... این اولین قدم برای کنترل و تنظیم مجددش هست .
چرا ؟
چون چیز خطرناکیه ... می تونه کار دست تون بده ... اما وقتی بهش اگاه باشین منطقا مراقب تحریکاتش هم می شین ... با امکان کنترل بیشتر.
همه ی این مقدمه چینی برای تعریف یه ماجرا.
بعد از دو هفته برگشتم کلرمنون.
شیرینی گرفتم و یه راست رفتم احوال پرسی صاحب خونم.
تنها ست و می دونم چشم به راه یکی که از در بیاد و اون سکوت و ریتم جانفرسای تنهایی رو دقایقی باهش بشکنه و روحی تازه از زندگی بهش بده.
بچه هاش نمیان .... شاید هیچ ربطی به من نداشته باشه ولی نمی تونم انکار کنم که از پسرهاش به خاطر این همه بی مبالاتی در مورد مادرشون عصبانی هستم.
ندیده از چشم افتادن .
بگذریم.
وقتی رفتم دیدنش چشم هاش از خوشحالی برق می زد.
نفس عمیقی کشید و گفت :
آه خدا رو شکر که اینجایی ... داستان داشتم با این مسیو ایکس - مستاجر دیگه اش.
سه ماهه اجاره اش رو نمی ده .
براش نامه فرستادم . اومد در خونه به سر و صدا و تهدید که می زنم خونه ات رو داغون می کنم.
ازش می ترسم .
در حال تعریف ماجرا بود که صدای خنده های مسیو ایکس با چند نفر دیگه از تو حیاط بلند شد.
سه تا لات بی سروپا داشتن بلند بلند حرف می زدن و می خندیدن.
مسیو ایکس شده بود انتر معرکه.
با کلمات زننده ای داشت شاهکار قلدری خودش رو تعریف می کرد و به بقیه فرمول های اختصاصی ِ دیوثی یاد می داد .
اینکه :
خرین پول اجاره می دین ... مثل من برین از یه پیرزن آپارتمان اجاره کنین ، قفلش رو عوض کنین ... بعدش هم اجاره ندین ... هیچ کار نمی تونن بکنن .
صداش رو که شنیدم حالم دگرگون شد.
احساس می کردم به جای خون تو رگ هام اسید جاریه .
صورتم داشت از حرارت می سوخت.
زبونم قفل شده بود .
صاحب خونم متوجه تغییر حالم شد.
هی می پرسید:
خوبی صبا ؟ چی شد؟ 
من نمی تونستم حرف بزنم ... تو سرم فقط تصویر له کردن مسیو ایکس بود.
کاری که به هیچ وجه امکاناتش رو نداشتم ... و چه خوب که نداشتم وگرنه الان گوشه زندان بودم.
بالاخره مسیو ایکس هیکل لشش رو از تو حیاط جمع کرد و رفت .
به صاحب خونه ام گفتم.
جلو ادم های وحشی گاهی هیچ راهی جز خشونت نیست ... به نظرم این به عهده پسرهاتون هست که بیان اینجا و یه خودی جلوی این مرتیکه نشون بدن.
یه لبخند تلخی زد و گفت گرفتارن!
تو دلم گفتم ای تف به اون گرفتاری که پنج دقیقه وقت واس مادر پیر و تنهاش نداره.
با خودم دارم فکر می کنم چرا اینقدر این ماجرا منو متاثر کرده در حالیکه ربط زیادی به داستان ندارم .
متوجه می شم اول از همه از کم کاری سیستم و قانون گذار که اینطور یه پیرزن رو تنها و بی پشتوانه مقابل یک لات دیوث تنها گذاشته .
با ماجراهایی که از دوستانم شنیدم ، قوانین مالک و مستاجر اینجا واقعا عجیب و ناقص به نظر می رسه . مالک عملا قدرتی برای بیرون کردن مستاجر نداره . 
افسار قانون یه جاهایی انگار فراموش شده ... عمدا یا سهوا.
و این ترسناکه ... ترسناکه بدونی هنوز هزار حیوان وحشی، پشت نقاب صورت ها بی هیچ افسار و قید و بندی رها باقی موندن .... منتظر برای پریدن و دریدن ِ ضعیف ترها.
صدایی تو سرم می گه :
می دونی،
هیچ دیوثی در جهان آدمیزاد پست تر از قلدری و رجز خونی برای یه آدم ضعیف تر نیست .
قلدری مقابل یه بچه ، یه آدم مسن ... یه کسی که مطمئنی زورش به تو نمی رسه و چون مطمئنی زورش بهت نمی رسه دلیر می شی ... چنین دلیری را دیوثی نامند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر