جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

ورسای ، شکارگاه لویی



این تلاش بیهوده ایست برای توصیف فضایی که در آن گیج شده بودم با احساس تندی از گمشدگی در زمان ... تقلای بیهوده ای با عکس و واژه برای توصیف آنچه که بر من گذشت در خلوت وهم انگیز جنگل های ورسای .. شکارگاه لویی.
با این حال ناگزیر از آن هستم .... ناگزیر از تلاش برای توصیف فضایی که یقینا محصول اوهام درونی ذهن من است با واقعیت های بیرونی تاریخ .

درست کنار آن دیوار قدیمی شکسته در شکارگاه لوئی بود که به یاد آوردم من یکبار پیش تر از آنجا عبور کرده بودم ... در خواب !
 
هوا مطبوع بود ... جنگل پر از صدای سکر آور آب و پرنده و ناگهان ما به آن دیوار رسیدیم ... دیواری که 147 نفر را کنار آن تیرباران کرده بودند و در گودال ریخته بودند. 
 
بابا عسل، صاحب خانه فرنگیس، برایمان تعریف کرد که هنوز هم از زیر خاک این منطقه استخوان آدمیزاد بیرون می زند .
تاریخی که کمتر راجع به آن گفته می شود چرا که مایه مباهات نیست و ترجیح داده می شود در سکوت جنگل، آرام و بی سروصدا فقط چند خطی باشد روی سنگ یاد بودی و نه درسی در کتب درسی.

روی زمین نشسته بودیم ... فرنگیس شعر می خواند ... هوا ملایم بود، جنگل آرام و زیر زمین پر از استخوان!
 
می دانید،
پاریس تمام نشدنی ست ... با همه اجزائ و حومه هایش ... این بار ورسای .... شکارگاه لویی.

پاریس،
این لطافت عطر کافه ها و بوی گند ادرار ... پراکنده شده در هوا با زمینی که زیرش پر از استخوان است و خون آدمیزاد.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر