جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

« ظلمات ِ فلسفی بی بی »

براش نوشتم:
امروز از سر درد سرم رو فرو کرده بودم تو بالش ... بین خواب و بیداری هی ذهنم فلاش بک می زد به گذشته ها ...بابا، وقتی تو دریای خزر مثل یه دلفین میشد و منو می ذاشت پشتش و تو موج ها شنا می کرد ... برف ... بازی ... با سورتمه ای که بابا برام ساخته بود .... گیر کردن ماشین تو برف ها و دست های قوی اون .... خونه مادر بزرگ و اون صندوقچه جذاب همیشه در بسته اش که می دونستیم توش پر قرقروته ... اون روز سرد و یخبندون برفی که مامان با روتی از بیمارستان اومد خونه... زیر کرسی ... خونه خواهر وقتی تو آشپزحونه شون چای می خوردیم و گپ میزدیم ... میلاد وقتی قل قلی بود و برای من ناز ترین بچه دنیا ... تولدش .. خونه خودمون جلو تلویزیون وقتی خوابم می برد و علی می اومد بیدارم می کرد .... درخت توت جای خونمون ... فرش های خونه ... که انگار پاهام رو می بوسیدن ... همیشه رو زمین میخوابیدم ... مستقیما روی فرش، بدون تشک ... اینقدر که حس خوبی داشت ... قبرستون خواجه مراد ... قبر بابا بزرگ ... درخت گیلاس همسایه که شاخه هاش تا تو خونه مامان اومده بود .... حتی گربه پیر مامان، مهین خانم که می شنیدم با غصه بهش می گفت :
اِ ِ تو که باز بچه به شکم داری تو این سن و سال ... چرا رفتی باز کار دست خودت دادی ... پوست و استخون شدی ـ باز چهارتا بچه چه جور می خوای شیر بدی ... خوب نرو بیرون ....
یه فضای وهمی ... اثیری ... سورئال ... همه ی واقعیت گذشته تبدیل شده بود به یه خواب ... یه فضای سورئال ... که دیگه واقعیت نداشت ... دوست داشتم سرم رو از تو بالش دربیارم و ببینم تو مشهد خونه مامان هستم ... روی فرش های لاکیش ..... خیلی سنگین بود ... سنگین از این نظرکه انگار هیچی ، مطلقا هیچی واقعیت نداره .... واقعیت یه امر نسبی ست که با گذشت زمان آروم آروم بخار می شه ... وهم می شه ... و می ره ...
خواهرم نوشت:
کافئین عامل تشدید میگرنه ... قهوه کمتر بخور!
نوشتم : مرسی عزیزم ... سردردم فلسفیه!!!! ... به قول مامان از شکم سیری به جفت و کلک افتادم باز!
نوشت:
ول کن این حرفا رو به خودت برس بابا جان
نوشتم:
می دونم که همش وهمه ... دیگه هیچی مثل گذشته نیست ... نه درخت توت مونده ، نه میلاد دیگه قل قلی هست و نه علی قوقولی ... دیگه کرسی نیست ... مامان بزگ نیست .... حتی قبربابا بزرگ هم دیگه نیست ... می دونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست ... می دونم .... دارم زمان رو گم می کنم ... بین وهم و واقعیت ... حال هنوز تموم نشده ، گذشته می شه ... آینده هنوز نیومده ، تموم شده !
نوشت:
ولی کرسی هنوز هست ... بابا زیر کرسی می خوابه .
نوشتم:
کرسی بدون برف ...بدون سرما ... بی سماور ... بی مادرجان ... همش یاد مادرجانم...
خواهرم نوشت:

دیدم دارم دلش رو سیاه می کنم ... باید تموم می کردم ... اما هنوز تموم نشده بود .
دوست داشتم ادامه بدم ... دوست داشتم بگم ... براش نوشتم :
یه روز از یه دوست پرسیدم :
امنیت کجاست ؟
گفت : در پر کردن خلائ
بهش گفتم : خاک تو سر خرت ... پرکردن خلائ ، سرگرمیه ... نه امنیت .... خلا ئ واقعیت زندگیه ... وحشتناک ترین واقعیت زندگی ... برای همین همه دنبال پر کردنش هستن ... اما پر کردنش فقط یه سرگرمیه ، گاهی حتی لذت اما نه امنیت!
امنیت در تاریکی ست ... تاریکی مطلق .... تاریکی و سکوت مطلق!
روشن بود که دلش رو سیاه کردم .... اما تقصیر من نبود ... در تاوان خواهر بودن، انتخابی نیست!
بیرحمانه بود عصر دلگیر یکشنبه اش رو چنین سیاه و تاریک کردن ... کاش چیز دیگری هم برای نوشتن بود ... و خدای من، بود! .... به روشنی همون تاریکی که درش غوطه ور بودم :
خوشا آنانکه سرگرمی شون ، تبدیل به شور زندگی شون می شه.
شان نزول:
در این دو هفته بی اندازه فشار بود ... بی اندازه ... باید از بیرون به درونم باز می گشتم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر