جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

همشهری علیزاده



من همشهری علیزاده را نمی شناختم ... کتابی هم از او نخوانده بودم .
 حتی هنوز هم!
اما خاطره ی مرگش با چنان خاطره ی غریبی در وجودم گره خورده است که اکنون برایم یکی از آشناترین ها شده است.
نویسنده ای که نامش در خاطر جانم ثبت شده است بی آنکه  هنوز کلامی از او خوانده باشم!

چند  سال پیش – پیش از آنکه حتی نامش را شنیده باشم - در یک سفر گروهی به جواهر ده  از جمع جدا شدم.
مجذوب البرز بودم که خود را نزدیک روستایی دیدم. 
 روستایی که به طور غریبی ساکت و خالی از سکنه بود
اگرچه به وضوح نشانه های حضور انسان در آن به چشم می خورد.
 لباس های آویخته شده بر بند ... میوه های خشکه – پهن شده در مقابل آفتاب -
و اما خانه هایی با درها و پنجره های کاملا بسته

من مبهوت و کمی وحشت زده در کوچه های  روستا سرگردان بودم. هیچ جنبنده ای نبود ... و هیچ صدایی جز زوزه های گاه به گاه باد لابه لای دیوارها.
سعی می کردم با نگاه به زیبایی خیره کننده ی البرز حواسم را از فضای غریب روستا دور کنم ...
از روستا خارج شده بودم که ناگهان توده ای تیره و سنگین و اندوهبار  فضای سینه ام را  تسخیر کرد
چنان سنگین که احساس می کردم به آستانه های مرگ رسیده ام.
نفسم به شمارش افتاده بود و وحشت زده و گیج فقط به فرار از آن فضای غریب فکر می کردم و بازگشتن به امنیت جمع!

چند ماه بعد مستندی راجع به غزاله علیزاده در تلویزیون بی بی سی دیدم – گمانم ساخته ی پگاه آهنگرانی بود-
بخشی از مستند راوی واقعه ی مرگ بود.
و ناگهان روایت مرگش با خاطره ی غریب من در جواهر ده آمیخته شد.

همشهری علیزاده ،
شاید که آن روز من از کنار درختی گذر کردم که شاهد آخرین خاطره های تو  از درد بود.
آخرین خاطراتت از تنگنای زمان، مکان و واژه

چند روز پیش در قبرستان امام زاده طاهر در یک روز تابستانی و بارانی که لطافت هوای بهار را داشت دوباره مرا تکان دادی!
وقتی خودم را مقابل سنگ گورت دیدم.

همشهری علیزاده،
 برای تو آرزوی آرامش و شادی نمی کنم که تو فرای این هر دو هستی
برای تو آغوشی خالی از تنگنای واژه امید دارم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر