جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

به مناسبت این هوای پاییزی و دوران دردناک مدرسه که خوشحالم تمام شده اما غصه می خورم که برای پسرم هنوز ادامه داره!




یکی از خوشبختی های بزرگ ِ بزرگ شدن برای من اینه که دیگه به اجبار مدرسه نمی رم. هرچند که الان همچنان دانشگاه می رم و همچنان از تحمل دو ساعت نشستن سرکلاس رنج می کشم اما خوبیش اینه که اجباری برای رفتن به همه کلاس ها ندارم و فقط اونهایی رو می رم که دوست دارم.
من از اون بچه هایی بودم که همش تو خیالات خودم بودم. پدرم و خواهرم بهترین قصه گوهای دنیا بودن و هستن. سرکلاس همش در خیال قصه هایی بودم که شب قبل پدرم برام گفته بود. می تونین تصور کنین دختر بچه 7 ساله ای که شب قبل در آغوش پدرش قصه جذاب دختر ی که با یه دلفین دوست شد رو شنیده چقدر سر کلاس دستور زبان فارسی، پشت اون نیمکت های تهی از احساس و مهربانی از شنیدن قواعد بی روح زبان می تونه رنج بکشه.
دوران دبستان و راهنمایی برای من مثل یه کابوسه. کابوس جیش کردن سرکلاس اول از ترس دادهای یه معلم چاق و بد اخلاق که انگار گوش هاش در برابر درخواست های دختر بچه ای که هی دستش رو بالا می کرد و می گفت «اجازه !» کر شده بود.  با هر بار اجازه گفتن من عصبانیت او بیشتر می شد و نهایتا این عصبانیت ابلهانه او منجر به زحمت تی کشیدن برای فراش مدرسه شد ، زحمت مامانم برای آمدن به مدرسه و عوض کردن لباس هام و خاطره تلخ قیافه ابلهانه او که گفت:
خوب چرا هیچی نمی گی دستشویی داری!
و دختر بچه که با بغض گفت:
اجازه خانم، من که همش می خواستم بگم!
یا دوره راهنمایی که معلم ابله علوم از تمام کتاب به من جریمه داد. جریمه ای که باید در طی دو شب از روی همه کتاب رونویسی می کردم.
دبیرستان اما به لطف ریاضیات جدید ، هندسه و فیزیک ناگهان گویی درهای آسمان به روم گشوده شد. نمی دونم واقعا استعدادی در فیزیک داشتم یا این هنر دبیر فیزیک بود که چنین استعدادی رو به من القا کرد.

گویی از جهان مبهم قواعد خشک و بی روح وارد دنیای روشن و ساده و صریحی شده بودم. دنیای ریاضی و فیزیک. همه چیز ملموس شده بود. از فرض تا حکم های هندسه مثل یه سفر جذاب اکتشافی بود. فیزیک و مکانیک اما از همه هیجان انگیزتر . هیجان کشف چگونه چیدن فرمول ها کنار هم.
زیبایی ساختارها!

گرچه همچنان از سر کلاس اجتماعی و مدنی به خاطر انجام ندادن تکالیف اخراج می شدم اما برای اولین بار در عمرم طعم فراموش نشدنی جذابیت علم رو در دبیرستان چشیدم. اوج این لذت رو در دانشگاه تجربه کردم. به لطف استاد دینامیک که درواقع اصول نگاه کردن به سیستم ها و تحلیل نیروها رو به ما آموخت.
و استاد برق الکترونیک که نگاه ساختاری به سیستم رو به ما آموزش داد. نگاهی که نه فقط در مهندسی بلکه حتی کیفیت تماشای فیلم و خواندن رمان هم تاثیر داشت.

می دونین ،
با اینکه خاطره شروع مدرسه برای من بسیار ناگواره با این همه سخت بر این باورم که ساختار مدرسه و دانشگاه ضروریه. ما گریزی از ساختارها نداریم . ساختار ضرورت زندگی ماست پس باید یادشون بگیریم تا بتونیم اصلاحشون کنیم.
و در روند آموختن این ساختارها چه موهبت عظیمی اگر استادی مثل استاد دینامیک من نصیبمون بشه.
می دونین،
من فکر می کنم که معلمی قبل از هر چیز یک هنره. هنری که بعضی معلم ها دارن و خوشبختانه این ترم یکی از این هنرمندهای بزرگ نصیبم شده. زن جوانی که دو ساعت کلاس متدلوژی رو برای آدم سختی مثل من تبدیل به یکی از بهترین اوقات هفته کرده. کلاسی که هیچ وقت درش غایب نمی شم.
صورت سه معلم رو در زندگیم هیچوقت فراموش نمی کنم:
معلم کلاس اول : صورت چاق و همیشه عصبانی
استاد دینامیک: صورت آرام با عینک ته استکانی و ته ریش جوگندمی
استاد متدولوژی: موهای چتری بامزه ای که تو صورتش ریخته و بیشتر شبیه یه کمدین شده تا یه استاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر