جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ بهمن ۸, جمعه

وهم ِ تن

برایش فرستاده بود:
«بیش ازاین نتوان حریف دا‌غ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا»
او هم شعر را خوانده بود و فکر کرده بود:
چقدر زیبا!
چه چیدمان موجزی از واژه ها برای توصیف درد ... و همین ... نه بیش و نه کم!
وسوسه شده بود پاسخی بنویسد من باب رعایت ادب چه در عدم پاسخ بسا شائبه ای باشد از بی توجهی.
و درست همان لحظه بود که صدا گفت:
 « نه! این وهم است و هرگز ریسمان وهم را تار و پودی نشاید افزود که وهم سست است ... شکننده .... آسیب زننده .... آسیب نزن!
 بگذار متهم شوی به بی توجهی ، بی ادبی ... حتی تکبرو سنگدلی اما این شوربای پرجوش از کف را شور نده ... بشکن ، بریز ... خاموش کن که گاه روشنایی در خاموشی ست ... خاموشی وهم.
که این نهایت توجه است .... نهایت دوستی ... نهایت ارادت و احترام به آن دیگری !»
و بعد صدا تکرار کرد:
« وهم تن.... وهم تن ... وهم تن .....»
و او از پنجره درخت پیر بلوط را نگاه کرد درحالیکه  می دانست حق با صداست ... چه در اوهام کوتاه لذت چیزی جز درد نیست .
آخر،
 وهم تن را با واقعه جان چه کار!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر