جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

دختره

دختره خوشگله ... باسواد ... انگلیسی بلبل با لهجه بچه ناف های لندن ... تو کارش صاحب سبک.
با سلیقه و جدی ... سختکوش ... صاحب یه شرکت با اعتبار.
از یه خونواده اصل و نسب دار و نومی.
جدن در جد سرآمد روزگار ... هم در تحصیل و کسب کمالات و هم در بیزینس و پول.
از اونا که انگار دست به هرچی می زنن طلا می شه.
از دور ببینیشون شبیه یکی از همین لشکر پولدارهای تازه به دوران رسیده اند.
از نزدیک اما یه دنیای دیگن ... دنیایی که این روزها کم پیدا می شه .
دنیایی پر از پول ... پر از لذت ... پر از اشیائ اصل و نسب دار و با این همه
پر از تواضع ... پر از صمیمیت ... پر از سواد ادبی، فلسفی، هنری .
از اون دنیا ها که وقتی واردش می شی تنت رو می نوازه ، ذهنت رو به چالش می کشه و  روحت رو مجذوب ... مجذوب ِ جاذبه ی سیاهی ... هیچی .
خوب بودن بدون داشتن هیچ آرمانی ، هیچ باوری .... چه  آرمان ها و باورها رو اجدادش گفتن و به پاش واستادن و حتی باهش کشته شدن و مردن و او ..... این دختر همه چیز رو دید و شنید و بر سر گورهاشون هم رفت ... و چه بسا اشکی هم ریخت اما خودش ....
سر بطری ویسکی رو باز میکنه و با نوعی تمسخر لطیف می پرسه:
- برای تو شراب بریزم؟
- بله لطفا!
نگاهی سرزنش بار می کنه و با شیطنت می گه:
 بله لطفا! ... شراب .... صبا تو از دست رفتی ... این ادا اصولا چیه واس من درمیاری ... از کی تا حالا بین ما «لطفا» توکار اومده؟!
- بابا کوتاه بیا ... عادت کلامی شده ... شنونده عاقل باشه که تو نیستی.
می زنه زیر خنده و می گه:
ها این تیکت رو خوشوم امد یره!
گیلاس ویسکیش رو مزه مزه می کنه ... پکی به سیگارش می زنه و می گه:
 -بگو!
از کجا فهمید دوست دارم حرف بزنم؟! .... چیزی درونم می جوشه ... میل به گفتن اما انقدر حجم چیزی که می خوام بگم قلمبه است و یا شاید بهتره بگم عمیقه که لالمونی گرفتم ... مثل اعتراف ... دوست دارم پیشش اعتراف کنم ... اعتراف کنم که یک نفر و فقط یک نفر در زندگیم بود که روم ضربدر می کشید بدون اینکه اصلن خودش بدونه یا بخواد.
 همه ی جذابیتش هم در همین بود ... بدون اینکه بخواد منو متقاعد به بی ارزشی ِ نگاهم به زندگی و باورهام کنه ، این کار رو می کرد.
مقابلم نشسته و شرط می بندم حتی خودش هم نمی دونه که دوباره حس مرگ ...حس ِ یه  دوئل برای مرگ و زندگی رو درون من شعله ور کرده.
دوئل بین آن حجم ِ حیرت انگیز از سیاهی، مادیت و پوچی که در او ست  و این حجم ساده دلانه ی امید ، معنویت و رستگاری که درمن است.
 با این همه برای اولین بار تصمیم می گیرم از خودم بگذرم ... پیشاپیش تسلیم می شم ... تسلیم او و سیاهیش .... بذار به جای حمله به سیاهی ، توصیف گر سیاهی بشم.
می گم:
حرف می زنم به شرطی که خفه خون بگیری و گوش کنی ... حرفم رو با مشنگ بازی قطع نکنی.
با پوزخند می گه:
قولی نمی دم ... بستگی به میزان عیار چرت و پرت هات داره.
می گویم :
نقطه .... عینهو نقطه هستی ... نقطه پایان یک جمله... یک فصل .
 جمله ای رو ، فصلی رو اجدادت تموم کردن همیشه منتظرم ببینم سر خط ، سر فصل چی از تو در میاد ... اصلن جمله آغازینی از تو در میاد یا تو پایان کامل یک کتابی؟!
تو ... نسل تو ... نسل بی باور و بی آرمان تو ... چه کتابی خواهید نوشت؟

جدی بودنش فقط چند ثانیه طول می کشد .. میگوید:
 کوتاه بیا صبا ... دداری می بینی که ... فصل لحظه ها رو می نویسیم ... لحظه و لذت ... تهش هم خودکشی....
با پوزخند اضافه می کند:
انسان دارای قدرت لایزالی ست چرا که همواره راه حل خودکشی را دربرابر زندگی سگی با خود دارد.
و می زند زیر خنده!
و من به روشنی سیگاری که مقابلم دود می کند می بینم که:
چیزی عمیق از حقیقت در پوچی و سیاهی ِ سرخوشانه  او وجود دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر