جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

ساختار، اختیار، احساس و من!


"ما محصول هستیم ... محصولی بیشتر اجباری  تا اختیاری."

در صف انتظار اداره ی بیمه نشسته ام  و کلمه ی محصول مدام در سرم تکرار می شود
:
»ما محصول هستیم!»
محصول دی ان ایی که انتخاب نکردیم ... محصول شهر و محلمه مان ... محصول اخبار اطرافمان .... تاریخ پشت سرمان ... محصول کتاب هایی که خواندیم ... فیلم هایی که دیدیم ... کارتون هایی که نشانمان دادند  ... درس هایی که خواندن توی سرمان
...
خیال می کنیم وقتی بزرگ تر می شویم این خودمان هستیم که  فیلم و کتاب و موسیقی  انتخاب می کنیم  اما واقعیت آن است  که همان ها هم قبلا در یک مقیاس بزرگتر برای ما انتخاب شده اند.
به کارمند پذیرش نگاه می کنم .
زن میانسال بلوند. با بلوز دامن ساده. چشم های خسته و بی فروغ ... اما با لبخند بر لب .... صدایش را می شنوم.
 ساختارهای مودبانه ی کلامی را در پاسخگویی به مراجعه کننده ها رعایت می کند ... باچشم های بی فروغ اما با لبخند.
و ناگهان در تضاد با او یاد خودم می افتم.
این "من" که در من هست و الان دارم می بینمش ... مثل چیزی جدا شده از خودم ... در این لحظه
.
این "من "  که  حتی در رعایت ساده ترین و عام ترین  ساختارهای روابط کلامی و  انسانی هم مسئله دارد ..... ناخودآگاه و نا خواسته.
وِیژگی که اغلب دردسر ساز هست ... به خاطر سوئ تفاهم های متعدد
.
می بینم که این "من" طبیعتا و ماهیتا ساختار شکن است. حتی در ساده ترین و پذیرفته ترین ساختارها.
سلام - احوالپرسی!
به ندرت تماسی یا کلامی با سلام آغاز می شود
.
از خودم می پرسم چرا؟؟؟؟؟ ...  پاسخ را می بینم.
 چون ساختار اغلب از احساس دور است اگر نگویم تهی ست.
ساختار، ساده سازی ِ زندگی ست ... لحظه ها ... ایمن سازی
اما خالی از خلاقیت ... اغلب!
 

زن کارمند را نگاه می کنم .... چشمان بی فروغش را ... لبخند ساختگیش را ... اما کارها دارد پیش می رود .... کارهای ناگزیر ِ بار شده بر شانه های ِ این تن ها .
 جهان ِ هستی ساختار ملکولی دارد .
 این ساختارهای میکروسکوپی روی هم و کنارهم و دست به دست هم این ساختارهای ماکروسکوپی هستی را بر آدمیزاد فلک زده بار کرده اند.
 گریزی نیست .
آدمیزاد هم باید ساختارهایی را برای ایمن سازی و روان شدن جریان روزمرگی بسازد و  رعایت کند
.
و می بینم که این را دارد همین  "من" ِ ساختار گریز می گوید.
با دردمندی اما تواضع!

"من" را دوست دارم ... دیوانه هست اما خر نیست! .... دیوانگی هایش  را می شناسم .
 پذیرفته ام.
و  می بینم که هیچ اصراری به هم رنگ کردن و هم سو کردن کسی با خودش ندارد .
ساختار او را از طبیعت  دور می کند ... او را مصنوعی می کند ... و مصنوعی شدن برای او یک شکنجه ی غیرقابل تحمل است
.
ساختار شکنی های کلامی او کاری غیر مودبانه نیست بلکه نهایت توجه و احترام به هر لحظه است .
به آن کسی که با آن  لحظه ی نو  از راه می رسد.
 بدیع و تازه باید بود و نه تکراری
!
در دل هر لحظه ، راهی ست نو که با نگاهی نو باز می شود .
 نگاهی نو به «تو»
!
 تو که دیگری ِ «من» هست

و این نهایت ِ احترام ِ قابل تصور در یک رابطه است .
رابطه ای فرای ساختارهای کلامی.
 
"من" اما می داند که:
هیچ ضرورتی به ساختارشکنی نیست. میل ِ به ساختار شکنی یک طبیعت است نه یک ضرورت.
طبیعتی  در دی ان ای بعضی ها
.
می توان ساختاری را پذیرفت .... کیشی ، آئینی ، حزبی ، اعتقادی ، روش کاری ، روش زندگی .... و در آن احساس امنیت کرد ....  لذت برد و حتی خلق کرد.
برای لذت بردن از زندگی، ضرورتی به ساختار شکنی نیست اما
 برای خوب بودن، آگاهی به وجود دیگر ساختارها و آمادگی برای فهم و پذیرش آنها بی تردید یک ضرورت ِ بنیادی در زندگی امروزیست.
شکستن ساختارها بدون جایگزینی ساختاری دیگر یک تخریب کور و بی معنی ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر