جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

کافه دار الجزایری و حافظ شیرازی



تشنه و گرسنه ام.
اطرافم پر از رستوران ست اما ترجیح می دهم در یک رستوران عربی یا ترکی چای بخورم. فقط به این دلیل که چای خوردن در استکان را به چای در فنجان ترجیح می دهم.
کافه مرد الجزایری نزدیک است. تابستان یک بار در کافه اش چای خورده بودم و او وقتی فهمیده بود ایرانیم از ارادت و عشقش به ایران حرف ها زده بود. از سهروردی و مولوی. برایم جالب بود که این همه راجع به فلسفه سهروردی اطلاعات داشت با این حال بخشی از حرف هایش را به حساب تعارف و احترام متداول شرقی ها به مهمان و تازه وارد گذاشته بودم.
حالا بعد از شش ماه دوباره گذرم به مغازه اش افتاده ست.
با خودم فکر می کنم بعد ازاین همه مدت بعید است مرا به یاد داشته اما در بدو ورود با لهجه دوست داشتنی می گوید:
سلام صبا خانوم!
با تعجب می پرسم: شما من و یادتونه؟ فقط یک بار اومدم به کافه تون .... شش ماه پیش!
پاسخ می دهد: بله یادمه ... شما ایرانی هستی صبا خانوم ... و من عاشق خواجه ی شیرازم.
خواجه شیراز را با لهجه دوست داشتنی می گوید.
با خودم فکر می کنم دفعه پیش سهروردی و مولوی و حالا حافظ شیرازی، خواجه ی خیال انگیز من. شنیدن نام هایی چنین آشنا و محبوب از زبان این مرد و با این لهجه شیرین به واقع مطبوع است.

می پرسم:  چایی دارین لطفا ؟
می گوید: برای شما همه چیز داریم خانوم.
و بعد تاکید می کند که :
خانوم. خانوم  و نه مادام! خانوم از مادام قدیمی تر است و اصیل تر.
فقط لبخند می زنم. اینجا باید شنونده بود!

هر حرف و سفارشی را با گرمی و اظهار لطف بسیار پاسخ می دهد.
سفارش ساندویچ کباب می دهم  و برای بعد از شام یک استکان چای.
اما بعد از مدتی عقیده ام عوض می شود.
می گویم :  اگه ممکنه اول چای رو آماده کنین لطفا.
می خندد و می گوید:  
آآآآه .... مثل همه ی زن های دنیا!
اول یه تصمیمی می گیری و بعد خیلی زود تغییرش می دی.
 
یاد مارتینا می افتم،دوست ایتالیاییم، که در آغاز اکسپوزه اش عین همین جمله را رو به جمع کلاس گفته بود:
«تا همین دیشب موضوع اکسپوزم راجع به جرج اورول بود اما خوب می بینید که من یه زن هستم و در آخرین لحظه می تونم تصمیمم رو عوض کنم. راستش امروز صبح موضوع اکسپوزم رو تغییر دادم و ...»
و همه آن کلاس هفتاد و دو ملت زده بودیم زیر خنده و با خنده هایمان تصدیق کرده بودیم که:
«زن ها از هر جای دنیا که باشند تصمیم هایشان را می توانند سریع عوض کنند.»

هم زمان با آماده کردن چای و غذا با شور و حرارت از خواجه شیراز و مولوی حرف می زند. دو مسلمان واقعی از نظر او. دو نفر که از شریعت گذشته اند و به هسته حقیقت رسیده اند. از نظر او ایران زادگاه حقیقت اسلام ست.
این بار تمرکزش روی حافظ شیرازی ست هر چند از خیام و سعدی هم گاهی نکته ای می گوید. از ارادت هوگو و گوته به حافظ حرف ها می زند و نقل قول ها می کند. نقل قول های گوته را به آلمانی می گوید.

می پرسم :  آلمانی هم بلد هستید؟
می گوید سالها در آلمان زندگی  کرده ست و دوستان ایرانی زیادی در آلمان دارد. اضافه می کند:
با دوستان ایرانیم هیچ مسئله و بحثی سر مذهب نداشتم. اما دوستان  شیعه عراقی ، لبنانی و سوری دارم که تعصب مذهبی دارند. تاکید می کند که: دوستان شیعه ایرانیم در مذهب بازتر و پذیرنده تر از دیگران هستند.
همینطور که حرف میزند یاد شعر حافظ می افتم:
 
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی
و از دریافت حقیقتی شگفت زده می شوم.
  تاثیر روح مداراجوی حافظ در روحیه ایرانی.

 
می پرسد: چه نوع چایی می خورید خانوم؟
می گویم: امروز چای عربی! یک چای عربی اصیل به سنت الجزایری لطفا.
قوری چای را می آورد و با حرکت جالبی چند بار چای را از قوری به استکان می ریزد. گویا برای دم کشیدن سریعتر چای.  چند عکس می گیرم. و می پرسم آیا اجازه می دهد عکس هایش را در فیس بوک و وبلاگم بگذارم و در موردش مطلبی بنویسم. می گویم:
مطمن هستم برای دوستانم شنیدن داستان شما جالب خواهد بود.
 حرفی نمی زند. در سکوتش نشانی از تواضع است و در لبخندش شرمی دوست داشتنی. این همه را به معنی موافقت می گذارم. 
ساندویچم را با ولع می خورم. با توجه می پرسد که آیا از غذا راضیم. می گویم عالی ست. دوباره به ادبیات بر می گردد و می گوید آرزو دارد فارسی ادبی بیاموزد و آیا من کسی را برای این کار سراغ دارم. می گویم اگر مایل باشید خودم!
اما پیداست که چندان اعتمادی به دانش ادبی من ندارد چرا که تاکید می کند: فارسی ادبی منظورم است و نه فارسی روزمره.
البته شاید حق با اوست شیفته حافظ بودن برای آموزش ادب فارسی کافی نیست.
موقع خداحافظی چشم در چشمش نگاه می کنم و می گویم:
یوسف بیگ! حافظ می گوید:
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

مصراع اول هنوز تمام نشده است چشمانش پر آب می شوند و با شیفتگی زمزمه می کند:
آه زیباست ... آه زیباست ...
شعر توجه دو مشتری دیگر کافه را هم جلب کرده است. دو مرد فرانسوی .
با ادب در خواست می کنند ترجمه شعر را برایشان بگویم. با درماندگی فکر می کنم چطور می توان این شعر را ترجمه کرد؟!
می گویم شعر غیر قابل ترجمه است ، یوسف بیگ با سر حرفم را تصدیق می کند، فقط می توانم پیام شعر را ترجمه کنم. رو به این سه جفت چشم منتظر و مشتاق می گویم:
«حافظ می گوید:
دوست من،  زندگی بسیار کوتاه است پس چه بهتر فرصت خوبی به یکدیگر را از دست ندهیم.»

مردها با  حالتی متفکرانه و حرکت سر  بر درستی شعر تصدیق می کنند.
خداحافظی می کنم. از کافه بیرون می آیم. آفتاب نیم بند ی ست که توان مقابله با سوز باد را ندارد. سرد است.
 با این حال سبک و سرشار و شادم.
حافظ همچنان در سرم زمزمه می کند:
خوبان پارسی گوی بخشندگان عمرند      ساقی بده بشارت رندان پارسا را



۱ نظر: