جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

من فکر می کنم پس هستم!



«من فکر می کنم پس هستم» 

همیشه فکر می کردم وقتی یک ریاضی دان بخواهد شعر بگوید همین جمله دکارت می شود. با این حال اخیرا در خلال یک گفتگوی فیس بوکی که از یک سئوال ساده اجتماعی به جنجالی پر از اتهام ها و قضاوت های شخصی تبدیل شد جنبه  دیگری از این جمله برایم روشن شد. جنبه ای بیشتر روانشناسانه و نه لزوما منطقی و فلسفی. 

در جمله دکارت «خود» ی وجود دارد که مفهومی به نام «فکر» را درک کرده است و آن را چنان عظیم یافته است که می تواند هستی «من» را در آن متصور شود.
اما قسمت جالب و قابل توجه رابطه  «من» با یک فکر ، ایده و نظر آن است که چگونه یک «خود» می تواند مخرب یک «فکر» شود وقتی آن فکر را به مالکیت شخصی «خود» در می آورد ، دورش حصار می کشد و هر نزدیک شدن به آن را به مثابه یک تهدید برای هستی «من» تلقی می کند.
 «خود» ی که اگر فکر و نظرش زیر سئوال برود گویی «من» اش و بنیاد هستی اش به زیر سئوال می رود.  «خود» ی که مانع پویایی فکر می شود وقتی آن را  صلب می کند با «خود» اش و  نام و نام خانوادگی اش . 

می توانیم ادعا کنیم دغدغه حقوق انسانی داریم ، دغدغه حقوق زنان ، کودکان، کارگران و ...  اما چقدر و تا کجا می توانیم برای دغدغه هایمان از خود بگذریم؟
چقدر برای پویا ماندن فکر ها و ایده ها می توانیم دست از «خود» هایمان بکشیم و آن ها را به انحصار  «خود» نکشیم؟
چقدر می توانیم آرزوی آزاد اندیشی داشته باشیم اما مدام پرسش های ساده را پیچیده کنیم ، آنها را از بستر واقعی و عینی شان جدا کنیم و با نگاهی پر از سوئ ظن به جای پاسخی ساده و روشن آنها را نیت خوانی کنیم و از آنها تهدیدهای وهمی برای خود و اعتبارهای فکر یمان بسازیم؟
چقدر می توانیم به پویایی فکر کنیم در حالیکه سخت در وحشت خود هستیم؟

نگاه کنید به بیان ها ، شیوه های نقد و نظر در پای پست ها و متن هایی که تا اندکی از شعر و احساس دور می شوند به تندترین ، زشت ترین ، کنایه آمیز ترین و لوده ترین الفاظ آلوده می شوند و به جای ماندن در موضوعیت های خود  به پرداختن در شخصیت های «خود» فرو می افتند.

چقدر می توانیم ادعای صراحت و عقلانیت داشته باشیم اما چنین عجیب و تکان دهنده مدام واژه ها را وارونه مصرف کنیم ؟
وقتی «خانم عزیز» یا «آقای محترم»  تبدیل می شوند به عبارت هایی با مفاهیم وارونه برای آنکه بلافاصله، در چند جمله بعدی  مخاطب خود را به باد سخره بگیرند.

اینجاست که من سخت غمگین می شوم و دلم در سوگ واژه ها می گرید که چنین ساده به بازی های لفظی گرفته می شوند ... پشت نقاب های اندیشه!

توضیح:
در اینجا «من» و «خود» را دو مفهوم متفاوت در نظر گرفته ام.
«من» در واقع همان واحد وجودی هر یک از ما ست که  از لحظه شکل گیری نطفه ایجاد می شود و در امتداد زمان ثابت است . «من» یک واحد هستی است که اما «خود» های متفاوت و تغییر پذیری  را در امتداد زمان و بنا به تجربه های متفاوت از آن بروز می کند .
«من» زمینی ست که «خود» ها در آن می روید.
نکته اینجاست که شکستن و مرگ «خود» لزوما به معنی مرگ «من» نیست چرا که «من» یک هستی ست. این اشتباه و توهم ذهن است که «خود» را «من» می انگارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر