جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

آینه و من



هر روز صبح یک اتفاق با شکلی نو تکرار می شود .... اتفاق بیدار شدن  ... یک تکرار بدیع
!
صبح ها لحظه ی بیدار شدن لحظه ی شگفت انگیزی است ... مملو از احساس عبور و کنده شدن ... از یک دنیا به دنیایی دیگر
و آن تصاویر جالب ِ لحظه های انتقال ... حاصل از ادغام این دو جهان ....

امروز صبح تصاویر زندگی ِ پشت  سرم با آیه های  هبوط ِ آدم ادغام شده بودند
و  می دیدم که:
خوشبخت بودم ....  در امن خانه،  پول و درد ِ بی دردی
اما یک روز  شیطان آمد با آینه ... من با کمال میل در آینه نگاه کردم
در آینه چیزی در سیلان بود   ..... بدیع و باور نکردنی و مسحور کننده .... شاید همان که عشق می نامندش .... من خیره در آینه ، خود ِخوشبختی شده بودم  ... خوشبختی اما خیلی زود با درد همراه شد .... درد زایش ... زایش خود از خود ....  و خود آگاهی میوه ی عشق شد ....

در ابندا  فکر می کردم عاشق شیطان شده ام اما شیطان فقط حامل ِ آینه بود
من چنان مجذوب آینه شده بودم  که پشت آینه را نمی دیدم شیطان دختر بچه ی  دردمند و درمانده ای بود که مادر و پدرش تا به حال نبوسیده بودنش و او  تشنگی اش را برای یک دانه بوسه و یک قطره محبت، در آغوش مردان و در کتاب ها جسته بود و تشنه تر از همیشه به امید آب پیش من آمده بود اما من مجذوب  تصویر داخل آینه شده بودم
من  آینه را  در آغوش گرفته بودم و ما - من و آن شیطان بیچاره - هر دو به اشتباه فکر می کردیم یکدیگر را در آغوش کشیده ایم 
اما از پشت آینه به طور عجیبی هر از چند گاهی بوی تعفن می آمد .... تعفن دروغ .... ترس ... فریب
چه تناقض عجیبی با آن عشقی که من در آینه می دیدم
رها ... دلیر .... معجزه گر

 
تناقضی  که تمیز آن سال ها طول کشید .... سال ها طول کشید تا من فهمیدم تصویر ِ نفس  گیر داخل آینه با تصویر نفس گیر پشت آینه دو موجود متفاوت هستند ... بوی عطر و تعفن با هم آمیخته شده بود ... و این سر گیجه آور ترین مسئله ی زندگی من بود.
بوی تعفن  داشت خفه ام می کرد آنقدر که شیطان را با خشم و انزجار از زندگیم راندم  .... در حالیکه دلم برای آینه تنگ می شد ....

سالها گذشت تا سر از گریبان دلتنگی بیرون کشیدم و چون دوباره نگریستن آغاز کردم پیرامونم را پر از آینه یافتم  ... آینه های کوچک  تر اما خوش عطر و بو تر
شیطان ِ زندگیِ من آینه را به  زندگیم آورد و من چنان شیفته ی آینه شدم که با شوق از آن بهشت ِ کسالت بار بیرون پریدم   و حالا اینجا در مشقت روزمرگی به شوق آینه ای نو رنج ِ تن خاکی را به جان ِ شیفته می کشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر