جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

باغ وحش



صاحب خونه ام رفته مسافرت،  سگش و خونه اش رو سپرده به من.
دیشب تا دیر وقت صدای پسرشون میومد . فکر کردم حتما پسرشون هنوز تو خونه ست و مواظب سگه هست . با این حال یهو دلم ریخت ، به قول مشدیا «دلوم شور افتاد» . 

می خواستم برم سر بزنم به طبقه پایین ببینم سگه در چه حاله اما از طرفی نگران بودم پسرشون با دوستاش تو خونه باشن و با رفتن به داخل خونه مزاحم خلوتشون بشم.
نهایتا نگرانی برای حال سگه به نگرانی برای دیدن صحنه های خصوصی غلبه کرد!
سرم رو انداختم پایین و بدون اینکه به چپ و راستم نگاه کنم صاف رفتم جای در اتاق سگه. دیدم حیون همینجور پشت در منتظر و کلافه واستاده . 

آقا،
 تا در رو باز کردم این بچه مثل تیر از چله رها شده زد بیرون و همینجور دور سالن هی می دوید و از خوشحالی قلت می زد.

هوا امروز آفتابیه فکر کردم در رو باز کنم اگه دوست داشت بره تو باغ بعد از این همه ساعت که تو یه اتاق حبس بوده آفتاب بگیره. تا در باغ رو باز کردم مثل فشنگ از کنار پام زد رفت بین درخت ها ناپدید شد.

می دونین،
این صحنه رو که دیدم دلم خون شد به خدا .... برای این حیون های تو باغ وحش وکیل آباد.
باغ وحش از همون بچگی برای من یه کابوس بود نه یه تفریح.
دیدن خرس ها و شیرها و گوزن هایی که تو قفس های تنگ، شده بودن اسباب سرگرمی آدمیزاد.

باغ وحش برای من همیشه فقط یک معنی داشته:


جایی برای تماشای توحش و بیرحمی  آدمیزاد !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر