جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

غلتی به چپ و غلتی به راست، از نانت تا مشهد!





آدم بعضی وقت ها، یعنی بیشتر وقت ها، با خودش یک خیالاتی می کند که در خیال خیلی شیرین هستند ... خیلی .... آنقدر که آه از دل و دود از سر و فغان از شکم بلند می کنند.
مثلا این بعد از ظهر سرد و خاکستری و تعطیل شنبه مثل یک فیل دریایی فتاده بر ساحل، دراز به دراز افتاده ام در رختخواب و حداکثر فعالیت بدنیم شده است غلتی به چپ برای برداشتن فنجان چای و غلتی به راست برای تکاندن خاکستر سیگارم .... 
و در فاصله این دو غلت بین نانت و مشهد در رفت و آمدم.
بین این اتاق سرد و ساکت و خاکستری و آن اتاق گرم با کف پوش های قالی، عطر قورمه سبزی و ترنم صدای دلکش .... اتاق مادرم!
در خیالم با مادرم قورمه سبزی می خورم ... چای .... و از حضورش گرم می شوم و شاد.
خاکستر سیگار را می تکانم ... غلت می زنم به چپ ... جرعه ای چای یخ زده ... چای به معده ام نرسیده است ، درد تیر می کشد و یادم می آید که درد همیشه بوده است حتی آنجا در آن اتاق رویایی .... دردی که هیچ وقت نگذاشت در واقعیت، آن اتاق این همه مطبوع باشد که اکنون در خیالم هست.
متوجه می شوم که:
خاطره ی آن اتاق از واقعیت آن اتاق جذاب تر است. یادم می آید از روزهایی که آنجا بودم و دل درد بودم. نه خوردن قورمه سبزی این همه لذت بخش بود که حالا هست نه بوسیدن آنکه دوستش داشتم این همه لطیف که حالا در خیالم.
به آدمیزاد درد بی درمان تن چسبیده است . درد دل ، کسالت حال ، بوی گند دهان .
تن مستعد درد است ... درد و کسالت و بو .
چیزهایی که نمی گذارد روی زمین از خوردن و دیدن و بوسیدن آن همه لذت برد که در خیال می بریم.
خاطره ها و در نتیجه دلتنگی ها همه پیراسته از کیفیتی هستند که در واقعیت به ما چسبیده است . تن!
درد ، کسالت ، بو ... به ما چسبیده است.
خاطره ها در خلال زمان از واقعیت تن پیراسته می شوند و این است راز جذابیت آنها!


الان من :



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر