جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

از آتوسا چه خبر؟

دوستم داره مشق هام رو می نویسه گفتم بشینم یه خاطره بنویسم. شاید براتون جالب باشه:

این توپ پلاستیکی های راه راه رو یادتونه ؟
اینا یه چیزی تو مایه های کفش آل استارن .... نسل ها باهاشون بازی کردن و بزرگ شدن ... وقتی نو بودن خیلی فوتبال باهشون کیف می داد اما لامصب ها زود سوراخ می شدن و از ورجی ورجی می افتادن . یادمه یکی از بزرگترین رویاهای بچگی من این بود که یه روز به جای اینا با یه توپ واقعی فوتبالبازی کنم .... رویایی که همه بچه های محل مون داشتن.

محل ما دو تا کوچه بن بست بود مقابل هم . دو تا کوچه درست مقابل هم اما با دو تا دنیای متفاوت. خونواده های کوچه ما بیشتر شغل آزاد داشتن و همه در یه سطح بودن. کوچه مقابل اما اغلبشون کارمند دولت بودن. اون زمان وضع کارمندهای دولت خیلی خوب بود. اصلا کارمند دولت بودن یه پرستیژ اجتماعی داشت.

همسایه های بن بست ما اغلب با هم رفت و آمد داشتن. اون زمان بچه زیاد بود. مثل حالا تک فرزندی و بی فرزندی نبود. خونه ها هم اغلب حیاط داشت. هم می شد تو حیاط ها بازی کرد هم تو کوچه. درها باز بود و بچه ها همینجور بین حیاط خونه ها و کوچه ولو بودن.

تو بن بست ما پسرها اغلب تو کوچه فوتبال بازی می کردن و دخترها تو حیاط خونه ها خاله بازی. من کوچکترین بچه محل بودم. موهام همیشه کوتاه بود و شبیه پسر ها بودم. بچه خوبی هم بودم. پسرهای محل دوستم داشتن و بیشتر از دخترهای محل تو بازی هاشون رام می دادن. راستش خودم هم از فوتبال بازی بیشتر از خاله بازی خوشم میومد. یعنی اصلا از خاله بازی سر در نمی آوردم. هی می نشستن دور هم با اسباب بازی های پلاستیکی شون الکی برای هم چایی می ریختن و مثلا غذا درست می کردن. قاشق های پلاستیکی و خالی رو الکی می بردن طرف دهنشون مثلا دارن غذا می خورن. حوصلم سر می رفت. 
جمع پسرها هیجان انگیزتر بود. تفنگ بازی و فوتبال و گاهی هم حتی ککس - کیک- و نوشابه ای که بچه بزرگترهای محل بعد از بازی کوچیکترها رو مهمون می کردن. 

دنیای پسرها واقعی تر و هیجان انگیزتر بود. همراه با یه جور توجه و مهربونی که به طور خاص نسبت به من داشتن. به عنوان کوچکترین بچه محل که یه جور حس مراقبت هم بهش داشتن.

کوچه مقابل اما یه دنیای دیگه بود. خونواده هایی از کلاس اجتماعی بالاتر. با بچه های کمتر، ماشین های مدل بالاتر و لباس های شیک تر. اونجا، درست برعکس بن بست ما، کوچه از آن دخترها بود. دخترهایی با موهای بلند و شونه شده و بسته، دامن های چین چینی ِ خوشگل و کفش های براق دخترونه که اغلب لی لی و طناب بازی می کردن در حالیکه موهاشون رو هوا موج می خورد.
«دم اسبی، خرگوشی، عروسکی»

این کلمه ها رو لا به لای حرف های پسرهای محلمون شنیده بودم. 
«اوه ، امروز آتوسا موهاش رو خرگوشی بسته» 
« فیروزه موهاش مثل دم اسب شده»

پسرهای محلمون فکر می کردن من بچه ام و هیچی نمی فهمم اما من همه حرفاشون رو یادمه. یادمه که همشون زیر چشمی دخترهای کوچه مقابل رو می پاییدن. مخصوصا فیروزه چشم آبی رو.
اصلا این فیروزه شده بود سنسور حرارتی صورت ها شون. وقتی اسمش می اومد همه سرخ می شدن. خودش که میومد تو کوچه، ضربه ها انگار محکم تر می شد. توپ ها هی اوت می رفت تا کوچه مقابل . اینجور وقتا کسی منتظر توپ جمع کن که من بودم نمی شد. همه مشتاق آوردن توپ می شدن. بازی هیجان دیگه ای می گرفت. بیشتر حرف می زدن و می خندیدن. 

می دیدم که این وسط حبیب چاقه و سعید بوره از همه سرخ تر می شدن و ساکت تر. دوتاشون بچه بزرگ محل ما بودن. یه جورایی رئیس و داور همه اختلاف ها. هر دوشون هم خدایی خیلی عاقل و با ادب بودن. من هردوشون رو خیلی دوست داشتم. گمونم واس همین بیشتر از بقیه متوجه احوالاتشون بودم. با اینکه خیلی بچه بودم اما می فهمیدم که فیروزه برای حبیب و سعید چیزی بیشتر از بهانه ای برای محکم ضربه زدن به توپه . اون دو تا فقط سرخ می شدن.

می فهمیدم که آتوسا ، هم بازی فیروزه، با اون صورت کک مکی و موهای نارنجی و فرفریش تو حرف ها و شوخی های پسرها نقش دیگه ای داره. نقشی مثل آناستازیا در برابر سیندرلا ... یه چیز نچسب و ناخواسته که آخرش می ره تو کاسه آدم و به ریش آدم بند می شه . گاهی پسرها می انداختنش تو کاسه حبیب و گاهی میچسبوندنش به ریش نداشته سعید. می گفتن بهاییه . من نمی فهمیدم بهایی یعنی چی . همینقدر فهمیده بودم که انگار چیز زیاد خوبی نیست.

سعید و حبیب اما زیر چشمی همش فیروزه رو می پاییدن. دور از هم. اینو من فقط می دیدم. می فهمیدم . وقتی حبیب بغلم می کرد و می برد بقالی برام بستنی لیوانی بخره یا وقتی سعید منو سوار دوچرخه اش می کرد و تک چرخ می زد.

سال ها گذشت. انقلاب شد. بزرگ شدیم. جنگ شد. یک روز مادرم گفت باید بریم مراسم ختم. ختم شهید حبیب مدیری. رفتم. تو مراسم ختم شنیدم سعید دو سال پیش اعدام شده. فیروزه همون سال های اول انقلاب با خانواده اش به آمریکا رفته . 
کسی از آتوسا خبر نداشت.




۲ نظر:

  1. خوندن این پست یک حس خوب، عجیب و حتی تلخی به من منتقل کرد. گرچه میشه گفت خاطره بود اما توصیفات گیرا و صحنه های تصویری ازش یک متن چند وجهی ساخت. این بلاگ همیشه من رو به سمت خوندن خودش می کشونه و تا بحال پشیمون نشدم از خودن هیچ پستی. مرسی!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام ... ببخشید که کامنت تون رو اینقدر دیر پاسخ می دم. خیلی وقت پیش خوندمش. خیلی خوشحال شدم و خیلی غمگین. خوشحال شدم چون بازتابی بود . چون دیدم در خلا نمی نویسم. غمگین شدم چون وقتی برای ادیت نوشته ها نمی ذارم. وقتی خواننده ای هست باید به احترام خواننده خوب و پیراسته نوشت.
      من خوب و پیراسته نمی نویسم. تند می نویسم بدون باز خوانی و ادیت. دوباره خوندن متن ها اذیتم می کنه چون به وضوح می بینم چقدر نیاز به اصلاح و ویرایش دارند. کاری که نمی کنم. همه شون در حد پیش نویس هستند.
      نوشتن برای من قبل از هر چیز یک جنبه درمانی داره برای خلاص شدن از موریانه ها . موریانه هایی که مدام ذهنم رو پر می کنند. چاره ای ندارم جز اینکه با نوشتن بیرونشون بریزم. اما هنوز یه عده رو بیرون نریختم یه عده دیگه میان.
      منو ببخشید بابت این خامی و نخراشیدگی ... ببخشید که متن ها رو بدون ضربه های پرداخت رها می کنم و شما می خونید! ... می بینم که می خونید

      حذف