جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بهای ِ شفقت و شقاوت

می گه عصبانیش کردم.
می گم: من عصبانیت نکردم. تو عصبانی شدی!
می گه : بر علیه تو عصبانی نیستم. هرچند که احساس عصبانیت را تو برانگیختی.
می گم: حالا چرا عصبانی هستی؟
میگه: از ناتوانی ... حس ناتوانی از اینکه نمیتونم این یاس ِ ویرانگر و وحشتناک و فراگیر رو درک کنم.
می پرسم: حالا کی مایوسه؟
می گه : تو!
می گم:
موضوع برای من اصلا یاس نیست.
شفقت و شرارته.
دو رکن ذاتی در آدمیزاد.
تو به شفقت ِ آدمیزاد دلبستی. دوستش داری. چون دوست داشتنی و حظناکه.
البته که اینطوره اما تفاوت تو با من در انتخاب ما بین ماندن شفقت به بهای شقاوت و نماندن شقاوت به بهای نماندن شفقته.
تو برای تداوم این حظ دوست داشتنی، بقای ِ شقاوت رو هم ناخودآگاه تقدیس میکنی.
به هزار شعر و شعار و خیال در تقدیس و تحسین زندگی.
من مرگ رو تقدیس می کنم . مرگ ِ شقاوت حتی به بهای حظی که در شفقت هست.
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر