پس از هشت سال اقامت در فرانسه اعتراف می کنم که تازه دارم تفاوت مفهوم و فرهنگ کاری رو متوجه می شم.
باید انجامش بدی ، عذری پذیرفته نیست گرچه عذرهای زیادی وجود داره و همه می دونن ... باید از عهده اش بر بیای... مشکل خودته.
حتی براش یه فعل عامیانه دارن که عینهو نقل و نبات ازش استفاده می کنن.
معادلش این می شه، با عرض معذرت :
" خودت رو از گوه بکش بیرون"
شکایت و غرغر فایده نداره.
یا خودت رو از گوه می کشی بیرون یا عزت زیاد.
دومی نصیبش شد.
نتونست خودش رو بکشه بیرون.
با جار و جنجال و دعوا رفت.
همینجوریش هم وضعیت مون بحرانی بود .. کمبود نیرو داشتیم با اون قرار داد لامصب.
از امروز وضعیت بحرانی مون کلن فیوز ترکوند.
با این حال همه طبق معمول می خندیدن و با لیچارهای لوس و پیش پا افتاده بحران و بدبختی رو پذیرفتن ... یک نیرو کمتر مهم نیست ، باید انجامش بدیم.
با خنده ، با گریه ... و یا شاید هم با چهره ای یخ زده و بی احساس ... با دو چشم گرد که گویی داره فصل های کتابی نانوشته رو جلو جلو می خونه.
گرچه اینجا بزرگ شده بود اما هیچ وجه اشتراکی با بقیه نداشت.
سوژه جوک و جفنگ بود.
عضوی از اکیپ که هرگز نتونست جایی در اکیپ پیدا کنه.
دوست داشت با من حرف بزنه.
روزهای آخر عینهو بچه یتیم بی پناهی که دنبال مادرش می گرده مدام دور من می چرخید .. زنگ می زد.
انگار دنبال پناهی بود.
اما من خسته و کلافه از بی دست و پا بازی هاش بودم.
همکارش بودم ، نه بیشتر و نه کمتر.
نه می تونستم و نه می خواستم مدافع و پناهش باشم.
حوصله ام ازش سر رفته بود.
چرا تن به کاری داده بود که در توانش نبود.
زبون مادریش فرانسه بود اما سرتاپا تنفر از فرانسه بود.
ازش دوری می کردم گرچه تا حدودی درکش می کردم.
می گفت تنها کسی که تو اکیپ می تونه باهش حرف بزنه من هستم ... اما حتی من هم دیگه نمی تونستم تحملش کنم.
هرگز به عمرم کسی تا این حد پر از تنفر و خشم و در عین حال شکننده و ضعیف ندیده بودم.
رفت و فصلی از کتاب شروع شد.
" تولد یک انتحاری در فرانسه "
باید انجامش بدی ، عذری پذیرفته نیست گرچه عذرهای زیادی وجود داره و همه می دونن ... باید از عهده اش بر بیای... مشکل خودته.
حتی براش یه فعل عامیانه دارن که عینهو نقل و نبات ازش استفاده می کنن.
معادلش این می شه، با عرض معذرت :
" خودت رو از گوه بکش بیرون"
شکایت و غرغر فایده نداره.
یا خودت رو از گوه می کشی بیرون یا عزت زیاد.
دومی نصیبش شد.
نتونست خودش رو بکشه بیرون.
با جار و جنجال و دعوا رفت.
همینجوریش هم وضعیت مون بحرانی بود .. کمبود نیرو داشتیم با اون قرار داد لامصب.
از امروز وضعیت بحرانی مون کلن فیوز ترکوند.
با این حال همه طبق معمول می خندیدن و با لیچارهای لوس و پیش پا افتاده بحران و بدبختی رو پذیرفتن ... یک نیرو کمتر مهم نیست ، باید انجامش بدیم.
با خنده ، با گریه ... و یا شاید هم با چهره ای یخ زده و بی احساس ... با دو چشم گرد که گویی داره فصل های کتابی نانوشته رو جلو جلو می خونه.
گرچه اینجا بزرگ شده بود اما هیچ وجه اشتراکی با بقیه نداشت.
سوژه جوک و جفنگ بود.
عضوی از اکیپ که هرگز نتونست جایی در اکیپ پیدا کنه.
دوست داشت با من حرف بزنه.
روزهای آخر عینهو بچه یتیم بی پناهی که دنبال مادرش می گرده مدام دور من می چرخید .. زنگ می زد.
انگار دنبال پناهی بود.
اما من خسته و کلافه از بی دست و پا بازی هاش بودم.
همکارش بودم ، نه بیشتر و نه کمتر.
نه می تونستم و نه می خواستم مدافع و پناهش باشم.
حوصله ام ازش سر رفته بود.
چرا تن به کاری داده بود که در توانش نبود.
زبون مادریش فرانسه بود اما سرتاپا تنفر از فرانسه بود.
ازش دوری می کردم گرچه تا حدودی درکش می کردم.
می گفت تنها کسی که تو اکیپ می تونه باهش حرف بزنه من هستم ... اما حتی من هم دیگه نمی تونستم تحملش کنم.
هرگز به عمرم کسی تا این حد پر از تنفر و خشم و در عین حال شکننده و ضعیف ندیده بودم.
رفت و فصلی از کتاب شروع شد.
" تولد یک انتحاری در فرانسه "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر