آرام و شمرده حرف می زند اما صورتش برافروخته است. سرخ گون و ملتهب.می شود دشواری داستان زندگیش را در رنگ صورتش حس کرد.دستش را بالا می گیرد و می گوید :« اینجا بودم .... یک زندگی لوکس و مرفه ... در بهترین منطقه پاریس ... دور و بر مان پر از کله گنده های دنیای سیاست.شوهرم در کار بازار سیاست بود و کار من نوشتن مقاله های سیاسی به سفارش او ..... دادن ایده های تبلیغاتی برای آدم های سیاسی.مهم نبود کدام حزب .... سیاست، بازار بود .... بازاری پر تقاضا برای کالای ادبی .... قدرت نوشتن ... من داشتم ... بازارم پر مشتری بود.هزار توهای احزاب را می دیدم و بنا به تقاضای مشتری می نوشتم .... و بالاخره یک روز خودم قربانی همین هزارتوها شدم.جنگ پول بین دو مشتری سیاسی بالا گرفت ... آنقدر که به شریک های سیاسی هم رسید .... و شریک زندگی من جنگ را به شریک سیاسیش باخت ... باخت و نابود شد.از عرش به فرش افتاد.آدمی که روزی بلبل محافل سیاسی بود اکنون سال هاست که نطقش کور شده است ... افسرده و گوشه گیر و الکلی در خانه مادرش ... به سکوت حال را در بهت گذشته سپری می کند.»دستش را پایین می آورد و ادامه می دهد:« افتادیم اینجا »و بعد با لحنی آرام و پذیرنده اضافه می کند :« زندگیه دیگه »درس می دهم .... معلم خصوصی ... زیاد نیست اما زیر پایم دیگر لیز نیست.و خدای من اولین بار است که این جمله ی متداول و تکراری برایم رنگی تازه ... مقیاسی دگرگونه می گیرد .... از قدرت پذیرندگی ..... تسلیم .... تسلیمی سرشار از قدرت .می دانید ،گاه آنکه در جنگ تسلیم می شود ، قدرتی چشمگیرتر و تاثیرگذارتر دارد از پیروز جنگ.
جهان بیمار بود و آیینه معصوم!
۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه
۱۳۹۷ فروردین ۲۵, شنبه
«آلزایمر تاریخی»
نمی دونم یادتونه یا نه،
چند سال پیش درباره مشکلات ایران یه تحلیلی مد شده بود و افتاده بود سرزبون ها .
هر چی می شد تهش می گفتن « حافظه تاریخی ملت ایران ضعیفه»
بعدش هم یه عالمه چیزها گفته می شد درباره درس های که ملت از انقلاب مشروطه باید می گرفت و اما نگرفت و اینا.
خوب باشه اینجوری بخوایم ببینیم باس گفت ملت انگلیس و فرانسه و آمریکا یا دچار آلزایمر حاد هستند و یا مدیا کلن قدرت استدلال و تشخیص رو تو کله هاشون فلج کرده.
شما رو به خدا آخه یه سناریوی دروغی رو چندبار می شه به حلق این ملل پیشرفته و متمدن و آزاد فروکرد ؟
برج های دوقلو ، حمله به عراق، های وهوی آی صدام بمب اتمی داره ... های و هوی آی بریم ملت لیبی رو از دیکتاتور ِخون آشام نجات بدیم ، کجای حافظه این ملت ها ست.
دو کشور بزرگ و مرفه با این سناریوی تکراری، آزاد سازی از شر دیکتاتور، با خاک یکسان شدند.
عراق ، لیبی ... مقابل چشم هامون هستن .
شگفتا ... شگفتا از این دموکراسی و آزادی بیان و حقوق بشر که مخ ِ بشر متمدن رو کلن از قدرت مشاهده و استدلال تهی کرده .... مبتلاش کرده به آلزایمر حاد !
چند سال پیش درباره مشکلات ایران یه تحلیلی مد شده بود و افتاده بود سرزبون ها .
هر چی می شد تهش می گفتن « حافظه تاریخی ملت ایران ضعیفه»
بعدش هم یه عالمه چیزها گفته می شد درباره درس های که ملت از انقلاب مشروطه باید می گرفت و اما نگرفت و اینا.
خوب باشه اینجوری بخوایم ببینیم باس گفت ملت انگلیس و فرانسه و آمریکا یا دچار آلزایمر حاد هستند و یا مدیا کلن قدرت استدلال و تشخیص رو تو کله هاشون فلج کرده.
شما رو به خدا آخه یه سناریوی دروغی رو چندبار می شه به حلق این ملل پیشرفته و متمدن و آزاد فروکرد ؟
برج های دوقلو ، حمله به عراق، های وهوی آی صدام بمب اتمی داره ... های و هوی آی بریم ملت لیبی رو از دیکتاتور ِخون آشام نجات بدیم ، کجای حافظه این ملت ها ست.
دو کشور بزرگ و مرفه با این سناریوی تکراری، آزاد سازی از شر دیکتاتور، با خاک یکسان شدند.
عراق ، لیبی ... مقابل چشم هامون هستن .
شگفتا ... شگفتا از این دموکراسی و آزادی بیان و حقوق بشر که مخ ِ بشر متمدن رو کلن از قدرت مشاهده و استدلال تهی کرده .... مبتلاش کرده به آلزایمر حاد !
۱۳۹۷ فروردین ۲۴, جمعه
« ماشین»
امروز نزدیک بود سرم از بدنم جدا بشه.
خیلی وحشتناک بود ... خیلی.
در ثانیه ای اتفاق افتاد.
کله ام بین دو میله گیر کرده بود ودستگاه همچنان داشت به حرکت خودش ادامه می داد ... هیچی حالیش نمی شد .... اون فقط به حرکت خودش ادامه می داد.
شانس آوردم که دستم به کلید اضطراری رسید.
تمام روز تنم می لرزید .... هنوز هم از یادآوریش می لرزم.
یه کابوس تمام بود.
با این همه خوش حالم که این اتفاق برام افتاد .... باعث شد یکی از بزرگترین ایرادات و بلکه حماقت هام به خودآگاهم بیاد .... اینکه هشدارهای هیچکس رو جدی نمی گیرم.
هشدارهای ایمنی رو می گم ... این کدها الکی نوشته نشده ... خون ها ریخته شده تا این کدها نوشته شده ... کدهای ایمنی رو می گم.
امروز متوجه شدم ماشین از حیوان وحشی هم خطرناک تره ... حیوان حداقلی از احساس و شعور رو داره ، ماشین اما به تمامی فاقد حس و شعور هست ... ماشین فقط به کار خودش ادامه می ده و این بی اندازه خطرناک و وحشتناکه.
از تون خواهش می کنم هشدارهای ایمنی رو در رابطه با استفاده از ماشین ها جدی بگیرید... می دونید ، همیشه به خیر نمی گذره !
خیلی وحشتناک بود ... خیلی.
در ثانیه ای اتفاق افتاد.
کله ام بین دو میله گیر کرده بود ودستگاه همچنان داشت به حرکت خودش ادامه می داد ... هیچی حالیش نمی شد .... اون فقط به حرکت خودش ادامه می داد.
شانس آوردم که دستم به کلید اضطراری رسید.
تمام روز تنم می لرزید .... هنوز هم از یادآوریش می لرزم.
یه کابوس تمام بود.
با این همه خوش حالم که این اتفاق برام افتاد .... باعث شد یکی از بزرگترین ایرادات و بلکه حماقت هام به خودآگاهم بیاد .... اینکه هشدارهای هیچکس رو جدی نمی گیرم.
هشدارهای ایمنی رو می گم ... این کدها الکی نوشته نشده ... خون ها ریخته شده تا این کدها نوشته شده ... کدهای ایمنی رو می گم.
امروز متوجه شدم ماشین از حیوان وحشی هم خطرناک تره ... حیوان حداقلی از احساس و شعور رو داره ، ماشین اما به تمامی فاقد حس و شعور هست ... ماشین فقط به کار خودش ادامه می ده و این بی اندازه خطرناک و وحشتناکه.
از تون خواهش می کنم هشدارهای ایمنی رو در رابطه با استفاده از ماشین ها جدی بگیرید... می دونید ، همیشه به خیر نمی گذره !
۱۳۹۷ فروردین ۱۸, شنبه
هر چه کهنه تر ....
یعنی اعتماد به نفس می خواد ادم کارت پستال های پاره پوره ده سال پیش رو بیاره واس فروش.
نمی دونم شاید هم فروش بره .
یه چیزایی تو این بازار محله ها ادم می بینه مخش سوت می کشه.
یعنی اینو دیدم از خنده منفجر شدم.
ملت فکر کردن دیوانه ام. اما شما بگین تو رو خدا خنده نداره:
« یه جعبه کارت پستال عتیقه ی پاره پوره پشت نویسی شده ، درهم و یه جا پنجاه سانتیم!»
خوب پنجاه سانتیم هم پنجاه سانتیمه دیگه ؛)
مو معذرت موخوام ببخشن ها اما به خدا اگه یه روز تو این بازار محله ها نوار بهداشتی مصرف شده ببینم که زیرش نوشته :
«اخرین نوار بهداشتی ماری انتوانت پیش از جدا شدن سرش از بدن که در سوراخ بخاری زندان پیدا شد - قیمت 9 سانتیم »
تعجب نمی کنم!
اما از شوخی بگذریم این میل به نگه داشتن اشیا قدیمی و کهنه ، که البته گاه می زنه به جوک و جفنگ، اینجا یه فرهنگ خیلی ریشه داره . فرهنگی که ، به نظر من، ریشه مشترک با طبیعت شراب و پنیر داره.
شراب و پنیر هر چه کهنه تر، بهتر!
نمی دونم شاید هم فروش بره .
یه چیزایی تو این بازار محله ها ادم می بینه مخش سوت می کشه.
یعنی اینو دیدم از خنده منفجر شدم.
ملت فکر کردن دیوانه ام. اما شما بگین تو رو خدا خنده نداره:
« یه جعبه کارت پستال عتیقه ی پاره پوره پشت نویسی شده ، درهم و یه جا پنجاه سانتیم!»
خوب پنجاه سانتیم هم پنجاه سانتیمه دیگه ؛)
مو معذرت موخوام ببخشن ها اما به خدا اگه یه روز تو این بازار محله ها نوار بهداشتی مصرف شده ببینم که زیرش نوشته :
«اخرین نوار بهداشتی ماری انتوانت پیش از جدا شدن سرش از بدن که در سوراخ بخاری زندان پیدا شد - قیمت 9 سانتیم »
تعجب نمی کنم!
اما از شوخی بگذریم این میل به نگه داشتن اشیا قدیمی و کهنه ، که البته گاه می زنه به جوک و جفنگ، اینجا یه فرهنگ خیلی ریشه داره . فرهنگی که ، به نظر من، ریشه مشترک با طبیعت شراب و پنیر داره.
شراب و پنیر هر چه کهنه تر، بهتر!
۱۳۹۷ فروردین ۱۶, پنجشنبه
آدم ها و قصه هایشان
این روزها کمتر می خونم .... بیشتر گوش می سپارم.
مدت ها ست که رمانی نخوندم به جاش حکایت های مردم رو گوش می کنم ... و خدای من، هرکدومشون یک رمان هستن.
خانم سالخورده مفابلم نشسته است.
گاهی اندکی شراب مزه مزه می کند .... صدایش را صاف می کتد و به آرامی و خونسردی بخشی دیگر از ماجراهای زندگیش را تعریف می کند.
وقتی مادری جوان و غریب بود.
با دو کودک.
در روستایی دور افتاده و ایزوله در دل کوه ها.
با زمستان های سرد و برفی.
گاهی برف تا سقف خانه ها.
« خانه های آن زمان مثل خانه های امروزی نبود. شوفاژی در کار نبود ... با کنده ی درخت خانه را گرم می کردیم.
سرد بود.
تنها بودم.
شوهرم را فقط شب ها می دیدم.
اغلب خسته و سرد .... سردتر از برف های بیرون از خانه.»
می گویم:
« همسایه ها چی ؟ با همسایه ها رفت و آمدی نداشتید؟»
پاسخ می دهد:
« نه ... برایشان غریبه بودم ... غریبه ها را دوست نداشتند.»
می پرسم :
« چطور خودتان را سرگرم می کردید؟ ... با تلویزیون ؟ ... رادیو ؟ .... شاید هم سینما ... راستی سینما داشتید؟»
می گوید:
« دهات بود خانم جوان ... سینمایی در کار نبود ... کل روستا یک تلویزیون داشت در شهرداری ... شهردار بود که برنامه عمومی تماشای تلویزیون را تنظیم می کرد. با این همه من هیچوقت نمی رفتم. خانه و تنهایی را ترجیح می دادم.»
« در خانه چه می کردید؟ »
« خیال .... رویا ... هیزم می ریختم بر آنش رویاهایم .... رویای موفقیت ... بیرون سرد بود ... آدم ها سرد بودند .... درون من اما سوزان ... شعله ور از آرزو ... آرزوی دیده شدن .... بازگشتن به خانه مادری و نشان دادن دوباره خودم به زن پدرم .... اینکه هنوز هستم .... می توانم باشم .... خانه داشته باشم و ثروت ... ثروتی بیشتر از ارثیه مادرم که او غارت کرد .
عزیزدردانه مادرم بودم .... شانزده سال داشتم که مادرم مرد .... پدرم پس از چند ماه ازدواج کرد ... تغییر کرد ... مومی شد در دستان زنش.
زنی که مقابل چشمان پدرم مرا از خانه بیرون کرد و پدرم فقط نگاه کرد ... مثل یک جسد ایستاد و فقط نگاه کرد!»
مکث می کند ... به آرامی ذره ای شراب می نوشد .
بهت زده ام ... اندکی معذب .... نگاهم را از صورتش بر می گردانم ... به بیرون نگاه می کنم ... اندکی دورتر .... می شود از میان پنجره تابلوی مدرسه ای را دید ... ماری کوری ... اسم مدرسه ماری کوری ست!
هزار چیز در ذهنم بهم گره می خورد.
اولین بودن هرگز آسان نیست ... با آتش باید پرداخت ... آتش درون ... اولین زن فیزیکدان ... اولین زن مدیر یک شرکت .
می گویم :
تکان دهنده است.
می گوید:
هیچ چیز در زندگی سخت تر از نادیده گرفته شدن نیست ... آن هم توسط نزدیک ترین آدم های زندگیت.
« و شما چه کردید؟»
می گوید:
« ازدواج کردم ... یک دختر شانزده ساله تنها به غیر از ازدواج چه راه حل دیگری دارد؟!»
« ازدواجتان خوب بود؟»
پاسخ می دهد ... با صدایی آرام .... و خدای من چه تضادی در آرامش صدایش هست با چیزی که تعریف می کند.
« دو بچه داشتم . یک روز رفتم مدرسه دنبالشون ... برگشتم و دیدم شوهرم با زنی دیگر در اتاق خوابمان هست.»
نفسم بند آمده است.
« باید خیلی تکان دهنده باشد!»
« چیزی بیش از تکان دهنده خانم جوان ... خیلی بیشتر از تکان دهنده.»
« و شما چه کردید؟»
« هیچ .... چه می کردم؟ ترکش می کردم ؟! ... یک مادر جوان خانه دار ِ بدون شغل و منبع مالی انتخاب زیادی ندارد خانم جوان .... خودم را فدای بچه هایم کردم .
میل به موفقیت و ثروت همیشه از روی حرص و آزمندی نیست ... گاه یک راه حل است ... تنها راه حل برای بقا !
حتی بقای همان ها که آزارت دادند و نادیده ات گرفتند.»
« شوهرتان چه کرد ؟ ... از شما عذرخواهی کرد؟»
« عذرخواهی!!! ... ترسش ریخته بود ... این کارهایش شده بود بخشی از زندگی مان ... زن ها می آمدند در حانه در می زدند و سراغ آقای خانه را از خانم خانه می گرفتند!»
« شوهرتان را بخشیده اید؟»
« بیشتر از بخشیدن خانم جوان ... خیلی بیشتر از بخشیدن ... کمکش کردم وقتی زندگیش در خطر بود.
مریض شد و زمین گیر .
خانه ای بزرگ خریدم. بخشی جدا از خانه را اختصاص به او دادم تا بچه ها از پدر محروم نباشند. برایش پرستار گرفتم و به بچه ها یاد دادم همیشه به پدرشان احترام بگذارند.
اختلال در روابط بین پدر و مادر را هرگز نباید وارد رابطه فرزند با پدر و مادر کرد.»
سکوت می کند .
لبخند می زنم ... و فکر می کنم :
واژه ها برای توصیف عظمت درون آدمیزاد چه کم هستند!
ناگهان حرف را تغییر می دهد :
می گوید :
یک شنبه رفتم کلیسا ... کلی با خدا حرف زدم .
با لبخند می پرسم :
و به خدا چه گفتید؟
گفتم :
زندگیم رو کردم ... بچه هام سروسامان گرفتن اگه فکر می کنی وقتشه زمین رو ترک کنم بیا دنبالم و ببرم!»
خدای من چه فعل های عجیب و زیبایی استفاده می کند.
« بیا دنبالم ! »
و فکر می کنم :
حتی اگر خدایی نباشد ... حتی اگر هستی به کلی فاقد معنا باشد باید آن را خلق کرد ... معنا را ... چرا که قدرت بقا در معنا ست!
مدت ها ست که رمانی نخوندم به جاش حکایت های مردم رو گوش می کنم ... و خدای من، هرکدومشون یک رمان هستن.
خانم سالخورده مفابلم نشسته است.
گاهی اندکی شراب مزه مزه می کند .... صدایش را صاف می کتد و به آرامی و خونسردی بخشی دیگر از ماجراهای زندگیش را تعریف می کند.
وقتی مادری جوان و غریب بود.
با دو کودک.
در روستایی دور افتاده و ایزوله در دل کوه ها.
با زمستان های سرد و برفی.
گاهی برف تا سقف خانه ها.
« خانه های آن زمان مثل خانه های امروزی نبود. شوفاژی در کار نبود ... با کنده ی درخت خانه را گرم می کردیم.
سرد بود.
تنها بودم.
شوهرم را فقط شب ها می دیدم.
اغلب خسته و سرد .... سردتر از برف های بیرون از خانه.»
می گویم:
« همسایه ها چی ؟ با همسایه ها رفت و آمدی نداشتید؟»
پاسخ می دهد:
« نه ... برایشان غریبه بودم ... غریبه ها را دوست نداشتند.»
می پرسم :
« چطور خودتان را سرگرم می کردید؟ ... با تلویزیون ؟ ... رادیو ؟ .... شاید هم سینما ... راستی سینما داشتید؟»
می گوید:
« دهات بود خانم جوان ... سینمایی در کار نبود ... کل روستا یک تلویزیون داشت در شهرداری ... شهردار بود که برنامه عمومی تماشای تلویزیون را تنظیم می کرد. با این همه من هیچوقت نمی رفتم. خانه و تنهایی را ترجیح می دادم.»
« در خانه چه می کردید؟ »
« خیال .... رویا ... هیزم می ریختم بر آنش رویاهایم .... رویای موفقیت ... بیرون سرد بود ... آدم ها سرد بودند .... درون من اما سوزان ... شعله ور از آرزو ... آرزوی دیده شدن .... بازگشتن به خانه مادری و نشان دادن دوباره خودم به زن پدرم .... اینکه هنوز هستم .... می توانم باشم .... خانه داشته باشم و ثروت ... ثروتی بیشتر از ارثیه مادرم که او غارت کرد .
عزیزدردانه مادرم بودم .... شانزده سال داشتم که مادرم مرد .... پدرم پس از چند ماه ازدواج کرد ... تغییر کرد ... مومی شد در دستان زنش.
زنی که مقابل چشمان پدرم مرا از خانه بیرون کرد و پدرم فقط نگاه کرد ... مثل یک جسد ایستاد و فقط نگاه کرد!»
مکث می کند ... به آرامی ذره ای شراب می نوشد .
بهت زده ام ... اندکی معذب .... نگاهم را از صورتش بر می گردانم ... به بیرون نگاه می کنم ... اندکی دورتر .... می شود از میان پنجره تابلوی مدرسه ای را دید ... ماری کوری ... اسم مدرسه ماری کوری ست!
هزار چیز در ذهنم بهم گره می خورد.
اولین بودن هرگز آسان نیست ... با آتش باید پرداخت ... آتش درون ... اولین زن فیزیکدان ... اولین زن مدیر یک شرکت .
می گویم :
تکان دهنده است.
می گوید:
هیچ چیز در زندگی سخت تر از نادیده گرفته شدن نیست ... آن هم توسط نزدیک ترین آدم های زندگیت.
« و شما چه کردید؟»
می گوید:
« ازدواج کردم ... یک دختر شانزده ساله تنها به غیر از ازدواج چه راه حل دیگری دارد؟!»
« ازدواجتان خوب بود؟»
پاسخ می دهد ... با صدایی آرام .... و خدای من چه تضادی در آرامش صدایش هست با چیزی که تعریف می کند.
« دو بچه داشتم . یک روز رفتم مدرسه دنبالشون ... برگشتم و دیدم شوهرم با زنی دیگر در اتاق خوابمان هست.»
نفسم بند آمده است.
« باید خیلی تکان دهنده باشد!»
« چیزی بیش از تکان دهنده خانم جوان ... خیلی بیشتر از تکان دهنده.»
« و شما چه کردید؟»
« هیچ .... چه می کردم؟ ترکش می کردم ؟! ... یک مادر جوان خانه دار ِ بدون شغل و منبع مالی انتخاب زیادی ندارد خانم جوان .... خودم را فدای بچه هایم کردم .
میل به موفقیت و ثروت همیشه از روی حرص و آزمندی نیست ... گاه یک راه حل است ... تنها راه حل برای بقا !
حتی بقای همان ها که آزارت دادند و نادیده ات گرفتند.»
« شوهرتان چه کرد ؟ ... از شما عذرخواهی کرد؟»
« عذرخواهی!!! ... ترسش ریخته بود ... این کارهایش شده بود بخشی از زندگی مان ... زن ها می آمدند در حانه در می زدند و سراغ آقای خانه را از خانم خانه می گرفتند!»
« شوهرتان را بخشیده اید؟»
« بیشتر از بخشیدن خانم جوان ... خیلی بیشتر از بخشیدن ... کمکش کردم وقتی زندگیش در خطر بود.
مریض شد و زمین گیر .
خانه ای بزرگ خریدم. بخشی جدا از خانه را اختصاص به او دادم تا بچه ها از پدر محروم نباشند. برایش پرستار گرفتم و به بچه ها یاد دادم همیشه به پدرشان احترام بگذارند.
اختلال در روابط بین پدر و مادر را هرگز نباید وارد رابطه فرزند با پدر و مادر کرد.»
سکوت می کند .
لبخند می زنم ... و فکر می کنم :
واژه ها برای توصیف عظمت درون آدمیزاد چه کم هستند!
ناگهان حرف را تغییر می دهد :
می گوید :
یک شنبه رفتم کلیسا ... کلی با خدا حرف زدم .
با لبخند می پرسم :
و به خدا چه گفتید؟
گفتم :
زندگیم رو کردم ... بچه هام سروسامان گرفتن اگه فکر می کنی وقتشه زمین رو ترک کنم بیا دنبالم و ببرم!»
خدای من چه فعل های عجیب و زیبایی استفاده می کند.
« بیا دنبالم ! »
و فکر می کنم :
حتی اگر خدایی نباشد ... حتی اگر هستی به کلی فاقد معنا باشد باید آن را خلق کرد ... معنا را ... چرا که قدرت بقا در معنا ست!
۱۳۹۷ فروردین ۱۲, یکشنبه
خسته!
قرار بود کلاس زبان انگلیسی تخصصی باشه.
اما به واسطه ی یه گوساله و یه استاد گوساله تر تبدیل به یه هرزه گویی جنسیتی - نژادی شد.
مردک هرزه با یه دهان گشاد و صدای بلند شروع کرد از حرف زدن و مسخره بازی درباره ی دخترهای سیاه ... دخترهای سیاه اینجورین و اونجورین و ...
در نهایت تعجب استاد هم با کمال میل همراهیش کرد.
دو تا تاپاله.
بله ... البته که باید واکنش نشون می دادم ... اما اعتراف می کنم که دیگه کم آوردم ... خسته ام ... دیگه نایی برام نمونده.
هر روز بخش بزرگی از انرژیم صرف حاشیه های جنسیتی می شه.
آزارم می ده ... تمرکزم رو می گیره ...عصبیم می کنه.
تازه دارم با همه ی وجود واقعیتی رو لمس می کنم که تا پیش از این فقط در موردش در اروپا می شنیدم و می خوندم.
تبعیض جنسیتی .... هرزگی کلامی .
قانون یه چیزه ، اجرا یه چیزه دیگه.
خواهرم می گه : گزارش بده .
می گه اینجا ، تو آمریکا، بازرس میاد به طور خصوصی از من درباره سلامت جنسیتی محیط کاری تحقیق می کنن.
بهش می گم : عزیزم اینجا فرانسه است... بین قانون و اجرای قانون فاصله ای به اندازه یه هزارتو از حرف و وراجی و کاغذ بازی و پارتی بازی هست.
من کم آوردم!
اما به واسطه ی یه گوساله و یه استاد گوساله تر تبدیل به یه هرزه گویی جنسیتی - نژادی شد.
مردک هرزه با یه دهان گشاد و صدای بلند شروع کرد از حرف زدن و مسخره بازی درباره ی دخترهای سیاه ... دخترهای سیاه اینجورین و اونجورین و ...
در نهایت تعجب استاد هم با کمال میل همراهیش کرد.
دو تا تاپاله.
بله ... البته که باید واکنش نشون می دادم ... اما اعتراف می کنم که دیگه کم آوردم ... خسته ام ... دیگه نایی برام نمونده.
هر روز بخش بزرگی از انرژیم صرف حاشیه های جنسیتی می شه.
آزارم می ده ... تمرکزم رو می گیره ...عصبیم می کنه.
تازه دارم با همه ی وجود واقعیتی رو لمس می کنم که تا پیش از این فقط در موردش در اروپا می شنیدم و می خوندم.
تبعیض جنسیتی .... هرزگی کلامی .
قانون یه چیزه ، اجرا یه چیزه دیگه.
خواهرم می گه : گزارش بده .
می گه اینجا ، تو آمریکا، بازرس میاد به طور خصوصی از من درباره سلامت جنسیتی محیط کاری تحقیق می کنن.
بهش می گم : عزیزم اینجا فرانسه است... بین قانون و اجرای قانون فاصله ای به اندازه یه هزارتو از حرف و وراجی و کاغذ بازی و پارتی بازی هست.
من کم آوردم!
اشتراک در:
پستها (Atom)