جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

تیشه ای که قصد ریشه ها را کرده است!

دیشب به دوستی که عازم ایران است خرید سری قصه های خوب برای بچه های خوب را توصیه کردم تا اینجا لا به لای درس خواندن هایش با قصه هایی از این سری جذاب جانی تازه کند .
برای نشان دادن عکس جلد کتاب ها،  روی اینترنت سرچی کردم و با کمال تعجب دیدم سری کامل این مجموعه روی اینترنت دانلود شده است!
این از دید من مصداقی است از غارت و چپاول سرمایه های یک مملکت ... مصداقی است از:
یک شب آتش در نیستان فتاد!

مهدی آذریزدی ، مردی است  که  ادبیات کلاسیک ایرانی  را، با ساده ترین ، زیبا ترین و جذاب ترین فرم بیانی،  نه تنها به کودک ایرانی بلکه به بزرگسال ایرانی  هدیه کرد اما در تنگدستی زندگی کرد و جان سپرد.قصه های خوب برای بچه های خوب یکی از بهترین کارهای انجام شده در ایران برای کودکان است اما نویسنده همین آثار در تنگدستی جان سپرد و میراثش روی اینترنت به چپاول گذاشته شده است.
از سویی وبلاگ ها و سایت های نقد و گفتگو فیلتر شده اند و از سوی دیگر  متونی که دارای حق تالیف هستند روی اینترنت مقابل چشم متولیان امنیت جامعه دانلود شده اند! این به مخاطره افکندن معاش نویسنده و هنرمند است. این تیشه به ریشه ی حیات فرهنگی، هنری و ادبی این سرزمین است.
این  دردناک است  و ،از دید من ، از جنس همان نوع تخریبی است  که در  تخت جمشید ، معبد آناهیتا  ،  محل تاریخی امضای فرمان مشروطه و  خانه بنان اتفاق افتاده است و می افتد!

عقل و منطق ذهنی من به هیچ شکلی نمی تواند  این وقایع را اتفاقی و پیامد سوئ مدیریت فرض کند . آنچه من می بینم اتفاقا مدیریتی هوشمند و هدفداراست که  قصد جان ریشه های این سرزمین را کرده است.
قصد جان آثار و صاحبان آثار، هر دو!
هوشمندی ای که سی سال پیش با تغییر اسم های خاص این سرزمین  به اسم های عام عربی شروع کرد و حالا کارش به ویران کردن در روز روشن رسیده است . اسم های خاصی چون رودکی ، فارابی ، فردوسی  ، شهریار  و .. اسم هایی هستند که هویت فرهنگی و تاریخی این سرزمین را در دل خود دارند. زنده نگه داشتن این اسم ها زنده نگه داشتن هویت ایرانی ست.

ملت ها  با اسم های خاصشان  زنده هستند.
این اسم های خاص هستند که هویت های فرهنگی سرزمین ها  را زنده و پویا نگاه می دارند.هر گونه تلاش برای بی رنگ کردن یا از بین بردن اسم های خاص در واقع تلاشی برای از بین بردن آن هویت فرهنگی ست .

وقتی ناگهان و در خلال یک شب نام تالار رودکی تبدیل به تالار وحدت می شود،
وقتی اسم خیابان ها از نام های زیبای شاهنامه چون ایرج، تورج، گودرز، گردآفرید و.... تبدیل  به اسم های عام عربی چون امامت ، امامیه ، المنتظر و ... می شود،
وقتی آشکارا ملت ایران تبدیل  به گوسفندی قربانی  برای ارتزاق امت اسلام می شود،
اینجاست که این فرضیه  در ذهنم قوت می گیرد که:
آیا این تخریب ها نه از سوئ مدیریت بلکه از مدیریتی هوشمند برای انجام کاریست که هزار سال پیش فردوسی مانع از آن شد؟
تبدیل ایران به کشوری عربی!

اینجاست که پی در پی سئوال هایی ذهنم را می خراشد:
آیا به نظر شما عجیب نیست که مثلا  در فرانسه ، موزه ها و کتابخانه ها  پر شده است  ازگزاره های اشتباهی در مورد عربی بودن آثار و اسم های دانشمندان ایرانی فقط به صرف اینکه این افراد مسلمان بوده اند یا آثارشان به زبان عربی است؟!!!
از فارابی و ابو علی سینا و خوارزمی  که  به عنوان فیلسوف های عرب معرفی شده  اند تا اسطرلاب و مینیاتور که به عنوان نمونه هایی از صنعت و هنر عربی!
آیا این ساده انگاری در دنیای منطقی، دقیق  و طبقه بندی شده غربی عجیب نیست که همه ی مسلمانان عرب فرض شده اند؟
آیا این ساده انگاری عجیب نیست که سرچشمه ی  همه ی آثاری که به زبان عربی نوشته شده اند کشورهای عربی فرض شده اند؟
آیا این سئوال ها معادل این فرض احمقانه  نیست که سرچشمه ی همه ی متون انگلیسی را انگلستان فرض کنیم و همه ی کاتولیک های جهان را فرانسوی ؟!!!!
اما عجیب تر از همه سکوت حکومت ، دولت ، مراجع علمی و دانشگاهی و همه ی نهادهای ایرانی  در برابر این کژ فهمی ها و انبوه گزاره های نادرستی ست که امروز به عنوان اطلاعات تاریخی در موزه هایی چون لوور به بازدیدکنندگانی از سراسر جهان در حال ارائه شدن است!

مایلم این متن را با تکرار این پرسش تمام کنم :
آیا به نظر شما عجیب نیست که در برابر این همه اطلاعات مخدوش و اشتباه آن هم در یکی از معتبرترین موزه های جهان ، لوور،  هیچ نهاد و گروهی در ایران  واکنشی انجام نداده است ... نمی دهد ؟!!!




۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

اسانس مردانه ، اسانس زنانه


یک مقدمه کوتاه :
گمانم هر آدمی خصوصیتی غالب دارد. خصوصیت غالب من جلب حس اعتماد آدم ها ست. به سرعت !
 آدم ها با من راحت  از خلوت ها یشان حرف می زنند. این خصوصیت به من شانس شنیدن قصه های بسیار زیادی را داده است.  آخرین قصه ای که شنیدم از دوستی در فضای اینترنتی بود. قصه ای از مردی که  درهای جدیدی را در ذهنم گشود.
***************
آرام و شمرده حرف می زند ... با ته رنگ تلخی از اندوه.
اندوه ِ یادآوری خاطره هایی تلخ و شیرین اما همواره عظیم  از عشق .  عشقی که به سودای ثروت ترک شد.
حسابگرانه ، فرصت طلبانه و شاید بی رحمانه! ... از دید من!

زن مرد را ترک می کند. عقل آینده نگر زن ضمانت مالی زندگی را به شوریدگی ِ بی چشم انداز عشق ترجیح می دهد . می رود  و در تنهایی سخت ِ زندگی مشترکی بی روح،  صاحب اموال بسیار می شود. اموالی  که هیچ از تلخی ِ تنهایی اش نکاسته است. زن در تنهایی خشک و بی روح اما مملو از اموالش به مرزهای جنون رسیده است .... خودش و همسر ش ... هر دو ! 

مرد قصه اش را بریده بریده تعریف می کند با مکث هایی که با خودم فکر می کنم شاید ناشی از بغض و اشک است.  از پشت میکروفن اسکایپ صدایش مهربان ومعصومانه  است . عکس پروفایلش اما مردانه و محکم و جدی به نظر می رسد .  این صدا ی معصوم  وحزین ِ  آن لاین  با آن تصویر جدی و محکم مردانه در ذهنم غوغایی  به پا کرده است . غوغایی از مشاهدات و خاطرات که گویی ناگهان و به سرعت دارند به هم پیوند می خورند.
او حرف می زند و هم زمان  دوباره این واقعیت را به وضوح می بینم که :

خیلی از مردها علی رغم ظاهر سفت و سخت و خشکشان درونی کاملا حساس ، لطیف و شکننده دارند چنانکه بعضی از زن ها علی رغم ظاهر ظریف و شکننده شان درونی خشک، بی احساس و حسابگر و این درست همان جایی ست که من مجبورمی شوم  قائل به چیزی به نام اسانس مردانه و اسانس زنانه باشم . دو اسانس بنیادی که فارغ از جنسیت در کالبدها جاری ست .
اسانس مردانه که حاوی خصوصیاتی چون  قدرت ، قاطعیت ، منطق ، فلسفه، تصمیم  و...  هست در کناراسانس زنانه که در خود خصوصیاتی چون  انعطاف ، تعلیق ،  شهود، عرفان ، تردید  و ... را دارد.

او حرف می زند و هم زمان در ذهنم آدم های پیرامونم  به سرعت مرور می شوند  با نگاهی جدید بر اساس اسانس و نه فقط جنسیت و این گمان پر رنگ می شود که :
آن هایی که بهره ای متناسب از هر دو اسانس را دارند  آدم هایی جذاب برای همه، هر دو جنس، هستند.  می بینم  که  کمبود اسانس مردانه  در زن ها یا کمبود اسانس زنانه در مردها باعث  نوعی ضعف  در شناخت و رابطه با جنس مخالف می شود .
او حرف می زند و در سرم  غوغایی ست از دیدن دوباره جهانی که دیده ام اینبار همراه با بعدی جدید که به سرعت با خودش پیوندهای جدیدی بین موضوعات ایجاد می کند.  از اسانس زنانه ی هنرایرانی در فرم ها و انحناهای خطاطی ومعماری گنبدها  تا نامردیهای ورزشی در فدراسیون فوتبال ایران، اسید پاشی ، زور گیری،  قلدری و ... پدیده هایی همه ناشی از کمبود اسانس مردانه در کالبد جامعه !

جامعه ای که ازشدت کمبود اسانس مردانه در ادعای مردانگی درجا می زند.

مرد باش! مردانه بازی کن! مرد و حرفش!  ... این همه دعوت به مردانه بودن از کجا می آید؟
ادبیات کوچه و خیابانمان  پر است از ادعای مردانگی . ادبیات کلاسیک مان پر است از داستان هایی در باب جوانمردی.
ادعا ی چیزی از کجا می آید ؟ از آنجا که فقدان آن چیز است!
 قصه های مکرر در باب جوانمردی از کجا می آید ؟  از آنجا که آرزوی معنای جوانمردی ست .
آرزوی جوانمردی از کجا می آید ؟ از آنجا که کمبود جوانمردی ست!
در فقدان معنا ست که نطفه سخن بسته می شود!

در فقدان اسانس مردانه است که فهم از مردانگی در عربده کشی و قلدری و انتقام جویی با اسید و ضربه چاقو محدود مانده است .
اجازه دهید در انتها جرات کنم و بدون قصد متهم کردن مردان مخاطب این متن، داستان تکراری از خلوت های زنانه ای را که به اندازه موهای سرم شنیده ام اینجا از تاریکخانه ی حریم های جنسی  زنانه و مردانه خارج کنم و با همه، فارغ از جنسیت، در میان بگذارم . به عنوان قدمی برای شناخت بیشترآنچه پیرامونمان می گذرد اما شاید کمتر خواست و اراده به  دیده یا شنیده شدن آنهاست .
قصه ی تکراری از عدم ارضای جنسی زنان ایرانی در کنار همسرانشان، شکایتی که به اندازه موهای سرم شنید ه ام. همسرانی که البته ظاهر مردانه غیر قابل تردیدی دارند اما فهم شان از مردانگی در اندازه آلت و عضله و قلدری محدود مانده است.
مردانی که به اندازه آلت هایشان افتخار می کنند اما از ارضای همسران خود ناتوان هستند!


 

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

با چشمان کاملا بسته!

چند روز پیش با دوستی ساکن پاریس راجع به حس مطبوع امنیت حرف می زدم. امنیت برای زنان!
اینکه با نهایت تاسف و تعجب من و او، دو زن ایرانی، برای اولین بار حس مطبوع امنیت را اینجا در فرانسه تجربه کردیم ... لمس کردیم ... فهم کردیم!
البته پیش از این درباره امنیت شنیده بودیم اما اعتراف می کنم که هرگز آن را با این بعد و گستردگی تجربه نکرده بودم ... من و او اینجا دیگر از پلیس نمی ترسیم ... یادم هست آن اوایل دوست فرانسوی از ترس من نسبت به پلیس ها تعجب کرده بود ... بله ! من ناخودآگاه از پلیس می ترسیدم ... تاثیر ناخودآگاهی که پلیس ایران در ذهن من گذاشته بود ... پلیسی که نه تنها حامی زن ها در مزاحمت های خیابانی نبود بلکه خودش عامل عمده ترین مزاحمت ها، تحقیرها و توهین ها بود. پلیسی که تهدید به جریمه می کرد به خاطر تخلفی که انجام نشده بود ... و فقط برای چند دقیقه نیشخند زدن و متلک گفتن!
در انتهای گفتگو برای من و دوستم  ، هر دو ، این سئوال پیش آمد که آیا واقعا زن فرانسوی قدر و اهمیت امنیت را آنچنان که من او لمس می کنیم ، درک می کند؟!
با خودم فکر می کنم البته که باید سفت و سخت مواظب این دستاوردهای انسانی دنیای غرب بود .. اما آیا زن فرانسوی اهمیت حفظ این دستاوردها  را درک می کند ؟ ... آزادی ، امنیت و حقوق انسانی ثابت و صلب نیستند ... می توانند از دست بروند اگر جامعه یادش برود که برای به دست آوردنش بهایی تاریخی پرداخت کرده است.
همه ی این مقدمه برای یادآوری خاطره تلخی از نا امنی در ایران- مشهد بود.
**********************************

با چشمان کاملا بسته!
پنج شنبه، خیابان سجاد، مشهد
ساعت 9:30 شب – شبی  از شب های سال 1389
اوج ترافیک چهار راه بزرگمهر است.  چراغ راهنما را رد کرده ایم و گاهی چند سانتی متری جلو می رویم. برای دورشدن از رکود و کسالت ترافیک با همسر و پسرم  شروع می کنم به حرف زدن راجع به اتومبیل و موتور سیکلت. دراوج بداهه سرایی در وصف جما ل و کمال موتور هارلی داویدسون هستم که ناگهان چشمانم روی صحنه ای قفل می شود.
برای لحظاتی ادراک بصریم دچار اختلال می شود.
نه ! حتما اشتباه دیده ام
.
اما صحنه تکرار می شود
.
مردی سوار بر موتورقرمز 125 سی سی ، از همان ها که  تو ی هر کوچه  و پیاده رویی  وول  می خورند.  همه یک شکل اما با هزارجور اسم جوروا جور تندرو و تک رو تیزرو و... ، در پیاده رو مقابل چشم این همه آدم سعی می کند به دو دختر جوان متعرض شود. ظاهرا دخترها جا خالی داده اند اما مرد با وقاحت باور نکردنی دور زد و برگشت.
بازهم جاخالی
. مرد اما ول کن نیست.
چیزی به سرعت درونم تغییر می کند. احساس می کنم به جای خون در رگهایم اسید جریان دارد. خشمی غیر قابل کنترل سیستم عصبی بدنم را تسخیر می کند. خشمی چون مذاب های تلنبار شده در طول سالیان دراز که اکنون از میانه ی خطوط سخت و سرد زمانه برپیشانی و گونه هایم، روزنی برای فوران به بیرون پیدا کرده است.
درماشین با خشونت باز می شود.
"خودم" را می بینم که دنبال موتور قرمز 125 سی سی وسط راه بندان می دود.
فریادهایی را می شنوم که از عمق لایه های وجودم مثل گدازه های آتش به بیرون پرتاب می شوند
.
"  ای بی ناموس،  بی غیرت،  بی " ….  و از این چیزها !
دستانم را می بینم که چون تازیانه های خشم به سمت موتور قرمز پرتاب می شوند. موتوری که دیگر نیست
.
"من"  در عقب را با خشونت تمام باز می کند. دو دختر بدون کلمه ای مثل دو جوجه وحشت زده سوار می شوند.   "من"  رو به جمعیت گره خورده در ترافیک، فحش هایی هم نثار شهرمی کند.  شهری چنین بی عار و بی غیرت و بی ..........  و از این چیزها !
"من"  فروریخته  و منگ سوار می شود.
تازه متوجه می شوم که دستهایم مثل ویبرتور می لرزند. ماشین به آرامی و در سکوت پیش می رود.
- سیگار می کشی؟
صدای مهربان و آشنای همسرم است.
 - نه!

ماشین در سکوت پیش می رود.
-  خانم..... خیلی لطف کردید ... واقعا..... نمی دونم چطور تشکر کنیم.
نجوای بریده بریده یکی از دخترهاست.
ماشین در سکوت پیش می رود.
از درون آینه، صندلی عقب را نگاه می کنم.
دخترها تنگ هم نشسته اند.
علی ،  پسر 9 ساله ام،  به طور غریبی ساکت است.
سرش را به پنجره تکیه داده و بیرون را نگاه می کند.
نفس عمیقی می کشم.
 -
 بچه ها خانه تان کجاست؟
-  کوچه بعدی.
ماشین در سکوت پیش می رود .
صدای مهربان و آشنا از دخترها می پرسد
:
 - کدام در؟
- در بعدی آقا .....  خیلی لطف کردید آقا.
ماشین توقف می کند.
با دخترها پیاده می شوم. زیر انبوه آرایش غلیظ و عجیب صورتشان می توان نشانه هایی از جوانیشان را دید
.
از نزدیک خیلی جوانتر هستند
. هنوز به دهه ی پر آشوب بیست سالگی نرسیده اند . موهایشان را مثل شانه به سر به بالا فرم داده اند .
دوباره بریده بریده و محجوبانه شروع می کنند به تشکر.
می خواهم بگویم مواظب باشند و ساده ترپا به این خیابان های وحشی بگذارند.
خیابانهایی که مجوز توحش و تجاوزرا پیشا پیش برای چنین سلیقه های آرایشی به نام بد حجابی و انحراف اخلاقی صادر کرده است و گذاشته است کف دست یک مشت مذکرکتک خورده ی وامانده در غیض سیستم تناسلی .
می خواهم به دختر ها بگویم که کمتر آرایش کنند و بهانه دست این جماعت معیوب ندهند اما حرف در دهانم قفل می شود. یاد بیست سالگی ام می افتم زمانی که شیفته ی میشل فایفر بودم و دوست داشتم مثل او در فیلم "جانی و فرانکی" به آن طرز عجیب  راه بروم.  خواهرم دختر بیست ساله را مسخره می کرد.  می گفت میشل فایفر راشیتیسم دارد و دختر بیست ساله فکرمی کرد که ای کاش راشیتیسم داشت! شاید میشل فایفر این دوره زمانه هم موهایش دچار عارضه سیخ سیخ بودن است!
به گفتن یک جمله اکتفا می کنم :
بچه ها ، مواظب باشین
!
سوار ماشین می شوم.
ماشین در سکوت پیش می رود .
دستانم هنوز می لرزند.
از آینه، عقب را نگاه می کنم.
پسر 9 ساله ام به طور غریبی ساکت است.
سرش را به شیشه تکیه داده و بیرون را نگاه می کند. 
با چشمان کاملا باز!
گرمای مطبوع دستی بزرگ و آشنا را روی دستم احساس می کنم.
صدای آشنا به آرامی و مهربانی می گوید
:
- اگر مرد بودی تا حالا هزار بار چاقو چاقو کرده بودنت !
صدایی  از درونم می شنوم
:
 -  کاش بودم ...... طفلکی مرد ....... طفلکی زن ... طفلکی آدم در این ولوله ی وقیح مذکری  و موئنثی!
چشمهایم را می بندم.
یاد چشمان یخ زده دوستان جوانم می افتم وقتی وارد خانه ام می شوند
....  چشمان یخ زده و ساکتی که حکایت ازسر گذراندن داستانی تلخ در پشت درهای این خانه را دارند.
خم می شوم و صورتم را در گرمای مطبوع دست بزرگ و مهربان پنهان می کنم. فضای سینه ام پر می شود از آوای حزین واقعه ای در دوردست ها
لایسمعون فیها لغوا و لا تاثیما الا قیلا سلاما سلاما  ...
" نه شنوند در آن لغوی و نه بدکردنی مگر گفتن سلامی سلامی"  قرآن -  واقعه 25-26
فردا خواهد شد. 
خواهرم به خیابان خواهد رفت .
از او خداحافظی خواهم کرد... با چشمان کاملا بسته!
فردا خواهد شد .
دوست بیست و پنج ساله ام ساعت 9:30 زنگ در خانه را خواهد زد.
سلامش خواهم کرد ... با چشمان کاملا بسته!
فردا خواهد شد.
ساعت 5 علی کلاس اسکیت دارد.
علی را به کلاسش خواهم برد .... با چشمان کاملا بسته!

علی سوار ماشین است.
با چشمان کاملا باز!





۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

خدای خالق یا خدای مخلوق ؟!


"انسان خدا را ساخت"
به نظر محبوبیت این جمله رو به افزایش است . خوب از نظر من این جمله برای توصیف یک نگاه به شدت ناقص است چرا که وقتی صحبت از ساختن هست بلا فاصله موضوع قابلیت ها ،کیفیت و بازدهی مخلوق - محصول- پیش می اید.
 روشن تر بگویم :
اگر فکر می کنید خدا محصول آدم هست پس این نکته را هم در نظر بگیرید که :
همانگونه که در حوزه های فنی انسان توانسته است محصولاتی بسازد که قدرت خلق دارند ، محصولاتی با قابلیت ها ی وسیع تعاملی،  پس این امکان هم همواره هست که انسان بتواند باور و نگاهی را خلق کند که خودش خالق و آفرینش گرهم باشد.

یک نگاه تعاملی عمیق از خود به خود ...   یک محصول ِ آفرینش گر!
یک محصول بیشتر شخصی تا جمعی .... با آپشن های شخصی و درونی بسیار زیاد که از آدم تا آدم فرق می کند!

به عبارت دیگر :
این جمله ی "انسان خدا را ساخت" ابدا قابلیت انکار خداوند به عنوان یک "منبع عظیم خلاقه" را در درون آدمی ندارد.

خلاصه بگویم،
اگر فکر می کنید انسان خدا را خلق کرد، شما را به خدا، خدایی عظیم و مهربان و باز و پویا و اینتراکتیو خلق کنید.
خدا های کوچک آدم را کوچک نگه می دارند چنانکه آدم بی خدا انسانی دلمرده و تنها و تاریک در این دنیا باقی می ماند،
انسانی با تهدید دائمی پوچی و تنهایی ، با نگاهی خالی از ذوق و شادی به هستی.

خدایی خلق کنید چون خدای "مسیح "
مهربان و بخشنده و پر برکت ... برکت دهنده به سبد ِماهی
و نه خدای واتیکان،
پر زرق و برق و تشریفات و بی خاصیت

خدایی چون خدای "ابوالحسن"
بزرگ و بی شرط و شروط و پر برکت ... بخشنده و پذیرنده
و نه خدای مفتی ها  و امام جمعه ها
 قسی القلب و تکفیر کننده و جانی

خدایی چون خدای "موسی"
صریح و دلیر و گشاینده .... گشاینده ی دریا و آسمان
و نه خدای مال پرست  و جان عزیز و جنگ افروز روچیلدها و راکفلرها

خدایی چون خدای "مولوی "
  باز و بخشنده و بی مرز و حد ... بی شرط و شروط ... بی قید ... بی قید
و آیا آن رحمانیتی که در قید شرط باشد اصلن می تواند معنای رحمانیت داشته باشد؟!!!

و درست همین الان باز معنایی مثل آفتاب در ذهنم می درخشد که :
به راستی دیوار به دیوار هر معنا متناقض آن معنا نیز خانه کرده است چنانکه
 ایمان و آزاده گی و دلیری دیوار به دیوار تنگنای اعتقاد و ترس و زبونی ست
و بخشندگی و پذیرندگی  دیوار به دیوار کینه جویی و انتقام
و درشت گو ترین و پرخاشگوترین و کینه جوترین  امام جمعه ها  دیوار به دیوار مهربانی و آزاده گی بی حد ابوالحسن و عطار و مولوی !


۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

همشهری علیزاده



من همشهری علیزاده را نمی شناختم ... کتابی هم از او نخوانده بودم .
 حتی هنوز هم!
اما خاطره ی مرگش با چنان خاطره ی غریبی در وجودم گره خورده است که اکنون برایم یکی از آشناترین ها شده است.
نویسنده ای که نامش در خاطر جانم ثبت شده است بی آنکه  هنوز کلامی از او خوانده باشم!

چند  سال پیش – پیش از آنکه حتی نامش را شنیده باشم - در یک سفر گروهی به جواهر ده  از جمع جدا شدم.
مجذوب البرز بودم که خود را نزدیک روستایی دیدم. 
 روستایی که به طور غریبی ساکت و خالی از سکنه بود
اگرچه به وضوح نشانه های حضور انسان در آن به چشم می خورد.
 لباس های آویخته شده بر بند ... میوه های خشکه – پهن شده در مقابل آفتاب -
و اما خانه هایی با درها و پنجره های کاملا بسته

من مبهوت و کمی وحشت زده در کوچه های  روستا سرگردان بودم. هیچ جنبنده ای نبود ... و هیچ صدایی جز زوزه های گاه به گاه باد لابه لای دیوارها.
سعی می کردم با نگاه به زیبایی خیره کننده ی البرز حواسم را از فضای غریب روستا دور کنم ...
از روستا خارج شده بودم که ناگهان توده ای تیره و سنگین و اندوهبار  فضای سینه ام را  تسخیر کرد
چنان سنگین که احساس می کردم به آستانه های مرگ رسیده ام.
نفسم به شمارش افتاده بود و وحشت زده و گیج فقط به فرار از آن فضای غریب فکر می کردم و بازگشتن به امنیت جمع!

چند ماه بعد مستندی راجع به غزاله علیزاده در تلویزیون بی بی سی دیدم – گمانم ساخته ی پگاه آهنگرانی بود-
بخشی از مستند راوی واقعه ی مرگ بود.
و ناگهان روایت مرگش با خاطره ی غریب من در جواهر ده آمیخته شد.

همشهری علیزاده ،
شاید که آن روز من از کنار درختی گذر کردم که شاهد آخرین خاطره های تو  از درد بود.
آخرین خاطراتت از تنگنای زمان، مکان و واژه

چند روز پیش در قبرستان امام زاده طاهر در یک روز تابستانی و بارانی که لطافت هوای بهار را داشت دوباره مرا تکان دادی!
وقتی خودم را مقابل سنگ گورت دیدم.

همشهری علیزاده،
 برای تو آرزوی آرامش و شادی نمی کنم که تو فرای این هر دو هستی
برای تو آغوشی خالی از تنگنای واژه امید دارم!