تنهاست .... همیشه
در مسیر هر روزه ام به دانشگاه اغلب می
بینمش.
اولین بار که دیدمش دانستم که تلاقی
نگاه ها و لبخند هایمان به زودی به وضوح کلام خواهد رسید ... و رسید!
این بار من روی نیمکت نشسته بودم و او
در حال گذر از مقابلم بود .... حتما حرف زدن برای او شهامت کمتر ی می طلبد. هر
چه باشد در سرزمین مادری اش هست و فرض
طبیعی بر هم زبانی آدم های اطراف.
گفت :
سلام ... چه روز خوبی!
گفتم : سلام ... بله! روز آفتابی در نانت کم پپیش می
آید!
و به همین سادگی شروع شد ..... کلمه ی
نانت به او فرصت داد که از شهرش بگوید ... پاریس
با ته رنگ ِ محسوسی از غرور و افتخار
می شد فهمید که از پاریسی بودن خودش
خوشنود و مغرور است.
کنارم نشست و به همین سادگی قصه ی یک
زندگی شروع شد.
زندگی ای بر محور ِ تنهایی ... تنهایی
ناشی از دافعه از مردان
می گفت از تنهایی اش لذت می برد و
خوشنود است اما من مطمئن نبودم که راست می گوید. گاهی آدم ها پیش از هر کس دیگری به خودشان دروغ می گویند.
نمی دانم .... شاید هم راست می گفت اما
فهمش برای من سخت بود ... سخت است ... هنوز هم!
می گفت تنهای تنها زندگی می کند بی هیچ
مردی در زندگی اش ... می گفت جنس مردها را می شناسد و هیچ مردی را به زندگی اش راه
نداده است ... می گفت مرد مساوی است با
مشکل ... و من فقط گوش می کردم ....
فقط گوش می کردم ... و نمی فهمیدم!
هیچ وقت مردهای پیرامونم را به عنوان موجوداتی با تعریف های مشخص طبقه بندی نکرده بودم .
با بعضی ها سرو صدا و داد و بیداد زیاد
داشته ام اما هیچوقت آنها را به عنوان مرد، گونه هایی قابل تعریف و طبقه بندی ندیده بودم ... ندیده
ام!
موجوداتی در طبقه ای به نام ِ "جنس ِ مرد " ... معلوم
و مشخص و تعریف شده ... مثل ِ دو نوع موتور ... یا غذا ... یا دو تابع ِ ریاضی!
زنِ مسن از تنهایی و خوشبختی اش می گفت ...
خوشبختی ای پیراسته از مرد ... در تنهایی ... و من نمی فهمیدم .... فقط به روشنی ِ
آفتابی که می تابید می دیدم که دلتنگم .... دلتنگ مردهای زندگی ام .... پسرم ..... پدرم ... همسرم ... برادرم ... دوستانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر