جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

مارگریتایم آرزوست!


مرشد و مارگریتا
روایت غایت و حقارت، خیال و خلقت
****************************

کتابهای زیادی گشوده می شوند اما اندکی از آنها تا صفحه آخر باز می مانند.
در این میان نادرند کتابهایی که قادر باشند چشمان خواننده را بی وقفه تا صفحه ی آخر بر روی خود میخکوب نگه دارند. مرشد و مارگریتا برای من یکی از آن ها بود.
اگرچه شروع آن در میان اسم های سخت روسی اندکی دشوار است اما اگر تاب بیاورید خیلی زود پاداش سختکوشی حافظه تان را با صحنه های آشنا و جذاب سورئالیستی قصه دریافت خواهید کرد.
صحنه هایی که گویی  پیش تر همه ی آنها را دیده اید.
دوستی معتقد بود که داستان مرا غافلگیر خواهد کرد  اما از اولین لحظات ملاقات با ابلیس دانستم که شگفتی این کتاب برای من نه در غافلگیرکننده بودن سرانجام آن بلکه در عمق "احساس آشنایی" آن است.

در این میان لحن ساده و خودمانی راوی که گاه گاه خواننده را مورد خطاب قرار می دهد، به طور غافلگیرکننده اما دلپذیری ما را با  فضای فرا واقعی داستان پیوند می زند. ما در این فضای فرا واقعی پیش می رویم بی آنکه احساس توهم یا انتزاع کنیم.
مسکوی داستان اگرچه شهریست در زمان «رفیق استالین» اما حقارت ها، پستی ها و شرارت های ساکنان آن سخت آشنا می نماید.
مسکوی داستان شهریست که درآن ظاهرا برای تحقق ِ رویا ی «جامعه ی بی طبقه» همه چیز در آن طبقه بندی شده است.
طبقه خارجی ها با خدمات ویژه، 
طبقه نویسندگان رسمی  با کارت عضویت و رستوران ویژه،
طبقه هنرمندان رسمی با جایگاه ویژه در سالن نمایش و  ...
شهری که در آن سهمیه بندی کوپن های مسافرتی، سهمی از تخیل و بلند پروازی برای ذهن نویسندگانش نگذاشته است.
شهری که زندگی در آپارتمان های اشتراکی آن سهمی برای بروز ِ «خود» ِ ساکنانش باقی نمی گذارد.
ساکنان مسکو فقط در یک چیز مشترکند،
آرزومندی!
آرزوی پول، از 10 روبل تا  1000 دلار،
آرزوی لباس، از لباس دسته دوم یک نفر دیگر تا لباس های مد روز فرانسوی،
آرزوی وقت گذرانی، با زن همسایه یا با هنرپیشه معروف تاتر....

بولگاکف با کمک ابلیس و دستیارانش، حقارت نهفته در آرزوها و غایت ها را مقابل چشم خواننده بازتاب می دهد.
آتش و تخریب و اغتشاش در مسکو نه از شرارت ذاتی ابلیس و دستیارانش بلکه از حقارت ذاتی آرزوها و شرارت نهفته در آدم ها ست.
در این میان واکنش های  گربه و مرد پیچازی پوش (دستیاران ابلیس) اگرچه سخت و خشن می نماید اما نه تنها شرورانه نیست بلکه کاملا متناسب هستند چرا که آنها فقط بازتاب دهنده شرارت اند.
بولگاکف در طراحی و بیان این بازتاب ها ظرافت و تناسب عمیقی را رعایت کرده است به گونه ای که در عین خشونت نه تنها آزاردهنده نیستند بلکه خواننده از طنز ظریف نهفته در آنها لذت هم می برد.
ابلیس بولگاکف شخصیتی ست به غایت جذاب .
او اگرچه پر رمز و راز و عجیب به نظر می آید اما جذابیت او در بی غایتی اوست نه در رازگون بودن او.
او با دانش و بصیرت بی اندازه ی خود حقارت نهفته در دانش ِ نمایشی برلیوز را مقابل چشمان ما قرار می دهد.
او  قدرت شگفت انگیز خود را برای درنوردیدن ماده به کار می گیرد تا عجز زرنگی ِ وارث ِ برلیوز را در دیدن معنای ِنهفته درکالبد ِ پول به ما نشان دهد.
معنایی که بی آن،  کالبد ِ پول با برچسب های پاره بطری یکسان است.
چنانکه این قدرت را بزرگمنشانه  به شجاعت بی حد و بلند نظری  تحسین برانگیز مارگریتا  پیشکش می کند.
ابلیس پیراسته از هر شرارتی بازتاب دهنده ی شرارت هایی است که با زرنگی می خواهند پنهان بمانند و یا وارونه جلوه کنند  چنانکه ناصری آینه ای است برای نیکی های  نهفته در درون.
قدرت ناصری در سادگی بی غایت اوست.
بولگاکف با ظرافت داستان ناصری را متناسب با سادگی ِ زیبای او در فضای واقعی اورشلیم ترسیم می کند.
چنانکه داستان شرارت های ِ مسکو را متناسب با فضای پیچیده وپر دسیسه ی این شهر، در فضایی فراواقعی حکایت می کند.

جذابیت ابلیس و ناصری در میان مردمانی که همه مطلوب و غایتی دارند در بی غایتی آنهاست.
ما مجذوب ابلیس می شویم و شیفته ی ناصری چرا که این هر دو فارغ از "حقارت غایت" هستند.
ابلیس و ناصری دو سیمای کاملا متفاوت هستند اما نه متناقض.
 گویی آنها چون شب و روز، آسیاب زندگی انسان را به حرکت وا می دارند تا تصویگر بزدلی و شجاعت  بی حد انسان شوند.
شجاعتی که می تواند  بندهای  جبر را پاره کند و به تخیلی بی حد وارهد.
اگرچه غایت مارگریتا برای رسیدن به مرشد به واقع چشم اندازی محدود است که خواننده را همراه با مرشد دچار این دل نگرانی می کند که خوب بعد از آن چه کنیم !
اما شجاعت و بزرگمنشی  مارگریتا راه گشای او به وادی بی نهایت تخیل است.
در آغاز ِ ورود مارگریتا ، راوی به طور غافلگیرکننده و صمیمانه ای خواننده را مورد خطاب قرار می دهد و سوگند می خورد که  عشق حقیقت است و او ، بولگاکف، آنرا به ما نشان خواهد داد !
 و خواننده بینوا چاره ای ندارد جز تسلیم شدن به جاذبه ی  قصه ی تکراری عشق ...  این بار به افسونِ قلم ِ  بولگاکف.
آدم به مرشد غبطه می خورد.
دوست داریم باور کنیم مارگریتا واقعی است.
کسی که می تواند بدون لحظه ای اندیشه برای رسیدن به محبوبش در خدمت  ابلیس درآید اما درست در لحظه ای که می تواند درخواست خود را عنوان کند چنان بزرگمنش است که درد دیگری را بردرد خود مقدم می دارد.
 درد فریدا ....
( و این درست جایی بود که من عاشق مارگریتا شدم ... هیچ چیز مثل عظمت اشک مرا در نمی آورد ....  ملاقات  با  مارگریتا اشک مرا سرازیر کرد ... بسیار ... و هنوز! .... بولگاکف لعنتی با من چه کردی! )

راه رسیدن به محبوب برای مارگریتا به اکسیرشجاعت و عشق کوتاه شده است.
راهی که برای رسیدن پیلاطس به محبوبش ،ناصری، بیست و چهار هزار ماه طول کشیده است چون  پیلاطس بزدل بوده است اما اکنون او نیز به اکسیر شجاعت مارگریتا و خیال بی حدو مرز مرشد رها می شود و به محبوبش، ناصری، می رسد.

در آغاز کتاب جمله ای از نمایش فاوست گوته درج شده است:
"سر انجام بازگو کیستی ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام.
قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند."

در زیر این جمله، آن کس که کتاب را به من هدیه داده بود جمله ای از نورمن میلر نوشته است:

"عصر ما عصری فاوستی است و همگی عزم راسخ داریم تا پیش از آن که دخل همه مان بیاید خدا یا شیطان را ملاقات کنیم و آن رگه گریز ناپذیر اصالت، یگانه کلید ما برای این قفل است."

مرشد و مارگریتا از دید من یک داستان "فاوستی"  نیست چرا که ابلیس بولگاکف نه مولد شر است و نه دعوت کننده به آن.
او آینه "شر" است بی آنکه خیال آزمودن و یا تباهی انسان را داشته باشد.
"شر" مولود ِانسان ِ غایت پذیر است و "غایت" پیامد ِ فقدان "تخیل".
هر چه "غایت پذیر" است، نیامده "زوال" گرفته است.
دخل ما با توقف در "غایت " می آید و یگانه کلید این قفل، تخیلی بی حد و مرز است ....  فرای ِ  ترس از جبر ِ مدروک در دنیای محسوس.

گرچه می توان ادراک را به حواس پنجگانه سپرد و در میان جبرِ ماده، فارغ از خیال ابلیس و مسیح از خود انبار حقیری ازتاریخ و دانش و حتی تفکری مبتنی برمستندات ساخت و مثل یک چرخ دنده ی استنلس استیل دقیق در دور بی معنی روز و شب چرخید و چرخید وچرخید .... اما به دور هیچ!
راستی که می توان از هیچ درآمد و در خاک  پوچ شد ..... اگراسیر در چنبره جبر، نتوان خیالی را به پرواز درآورد.

مرشد و مارگریتا کتابی ست شگفت انگیز.
اما شگفتی آن نه در غافلگیر کننده بودن آن بلکه در عمق "آشنایی" آن است.
آشنایی با غایت های زوال پذیر 

  



۱ نظر: