این یه داستان واقعیه که خیلی خیلی خلاصه اش کردم. شاید روزی فرصت بشه و مثل یه قصه دوباره بنویسمش. از دید من زن ها همیشه قربانی مسائل جنسی نیستن خیلی وقت ها هم این مردها هستن که مورد تجاوز زن ها قرار می گیرن. تجاوز زنانه می تونه شکلی پیچیده تر و حتی دردناک تر داشته باشه . از نظر روانی.
به هر حال این یکی از مشاهدات من در میان آدمیزاد بوده.
************************
آمده است با هم چایی بخوریم و گپی بزنیم. موبایلش اما امان برای حرف زدن نمی دهد.
پشت سر هم زنگ می خورد و اس ام اس برایش می آید.
موبایل را روی سایلنت می گذارد تا صدایش مزاحم گفتگویمان نشود اما حواس من
همچنان روی موبایلی ست که مدام در حال ویبره است. برایم این حجم تماس آن هم به یک
دختر دانشجوی ساده قابل فهم نیست.
به شوخی می گویم :
موبایل مقام معظم هم اینقدر زنگ نمی خورد.
با شوخی جواب می دهد :
موبایل دختر مقام معظم شاید چرا!
طبق معمول سر درد است و پریشان حال. دوستش دارم و از رنجی که می کشد رنج می کشم. می
خواهم کمکش کنم. اما با درماندگی فهمیده ام که کمک هایم تا حالا فقط حکم مسکن های
لحظه ای داشته اند.
برایم علامت سئوالی شده است.
چرا همیشه سردرد است ؟
چرا همیشه ناراضی و پریشان حال است؟
چرا با وجود شکایت از ازدحام این همه آدم در اطرافش همچنان آدم های جدیدی را وارد
زندگیش می کند؟
قبل از رفتن به یکی از تماس ها پاسخ می دهد. می شنوم که می گوید من فلان جا هستم و
می خواهم به فلان جا بروم اگر دوست داری در این مسیر می توانیم با هم باشیم.
موقع خداحافظی به گرمی برای وقت خوشی که با هم گذراندیم تشکر می کند. در بیانش
صمیمیتی دلچسب و نادر است. آنچنان که از حالا دوباره مشتاق دیدنش هستم.
از پنجره می بینم مرد جوانی با یک پراید خاکستری منتظرش هست. شاد و خندان سوار می
شود و می رود.
ماه ها می گذرد.
اوقات زیادی را با هم می گذرانیم.
احساس می کنم وقتم با او خاص و منحصر به فرد می گذرد.
می شود از همه علائق با او حرف زد و علاقه و توجه دید . و البته نظرات جالب شنید.
نظراتی که به پشتوانه مطالعه زیاد سرسری نیستند. حرف هایش اغلب با مرجع و منبعی
ساپورت می شود.
آنقدر با هم صمیمی شده ایم که دیگر می توانم گاهی به خودم اجازه دهم و سئوال های
خصوصی تر از زندگیش بپرسم. مدام در شکایت از ازدحام آدم هایی ست که اطرافش را
گرفته اند و من به سادگی می گویم خوب مجبور نیستی این همه آدم را در اطرافت داشته باشی. می گوید آنها ول کنم
نیستند.
پاسخش به نظرم عجیب می آید. چطور کسی می تواند بدون هیچ کششی از طرف مقابل حضور خودش
را به دیگری تحمیل کند؟!
می رود و می آید و در این فاصله های بودن
با هم لیستی پایان ناپذیر از اسم های مختلف را از دهانش می شنوم. موقع حرف زدن با
موبایلش. اغلب اسم های پسرانه.
همیشه کسی هست که آماده رساندنش باشد.
همیشه کسی هست که آماده بردنش باشد.
همیشه کسی هست که آماده انجام کاری برایش
باشد.
خریدن بلیط. تهیه مقاله ای . کمک در ترجمه متنی.
پرینت گرفتن از مدارکی. پیدا کردن فیلمی یا کتابی. پیدا کردن اطلاعاتی.
شبیه یک مرکز سرویس دهی ست. یک شبکه اجتماعی که در مرکز آن قرار گرفته و مدام در
حال مدیریت ارتباطات آن است تا مبادا با هم تصادم پیدا کنند. مدیریتی که گاه کلافه
اش می کند و سردرد.
موقع سر درد ها و کلافگی هایش به من پناه می آورد. کودکانه سرش را در آغوش من فرو
می کند و با موبایل به مادرش به دروغ می گوید سر کلاس است .
دوست دارم کمکش کنم اما دروغ هایش آزارم می دهند.
از حرف هایش لذت می برم از رفتارش اما
آزرده ام .
حرف هایش ریشه در کتاب ها دارند، رفتارش اما ریشه در کودکیش.
گفتارش زیبا ست، کردارش زشت.
اندیشه اش ... نمی دانم!
پیچیده است و متناقض!
عواطف انسانی را می فهمد اما اینکه آیا آنها را احساس هم می کند ؟ نمی دانم!
کودکی ای بدون آغوش گذرانده است. پدر سرش همیشه به پول در آوردن بوده است و مادر
به پر کردن شکم بچه ها. در مشقت زندگی
گویا نه وقتی، نه حالی و نه درکی برای ضرورت بوسیدن و در آغوش کشیدن بوده است.
دختر بچه با چنین فقدانی بزرگ شده است. با ظاهری زیبا ، روانی معلول و هوشی سرشار
. کتاب زیاد می خواند. آدمیزاد را در کتاب ها خوانده و شناخته ست . به خوبی و با
جزئیات.
دستگیره های عاطفی آدم ها را شناخته است و دست می اندازد بهشان. آدم ها را در چنگ
می گیرد و به خدمت خودش در می آورد.
با واژه ... واژه هایی که از خودش نیستند. اصالت واژه ها ی دیگران را به کار می
گیرد برای تسخیر دیگران در خدمت ِ تسکین روان معیوب و معلول خودش.
مثل کویر ی تشنه و تهی از محبت است. هر آدم برایش حکم قطره ای آب را دارد برای
لحظه ای ... و فقط لحظه ای ... همان لحظه که هستند. وقتی می روند تهی و کلافه با
خودش به خلائ فرو می رود. خلائی هولناک. چون سیاهچاله ای خوفناک!
البته خیلی طول کشید تا من در میان سرگیجه های ناشی از تناقض حرف ها و رفتارهایش
بالاخره خود واقعی او را دیدم و چهره معیوب این توده ی دروغ بر من آشکار شد. پشت آن پرده ی ضخیم حرف ها و نقل قول های زیبا و
خردمندانه از دیگران دختر بچه روان معلولی پنهان شده بود که برای گریز از درماندگیهایش
رذالت دروغ را برگزیده بود. آگاهانه و با انتخاب!
هیچوقت آن روز را که بالاخره به بازیهای عاطفی اش با آدم ها پی بردم فراموش نمی کنم.
برایم باور نکردنی و تکان دهنده بود. ناگهان با مفهومی تازه در هزارتوی روان
آدمیزاد روبرو شده بودم.
روسپیگری عاطفی!
با واژه های اصیل عاشقانه ی دیگران و با ادا اطفارهای زنانه ی خودش چنگ می انداخت
به درونی ترین دستگیره های عاطفی آدم ها . آدم ها را درگیر خودش می کرد برای فرار
از خودش و خلائ درونش. مدام به آغوش ها پناه می برد. هر روز . هر لحظه با آغوشی.
آغوش هایی که در عطش کویر تنش چون قطره ای آب فرو نیامده تبخیر می شدند و تمام.
با خشم و انزجار از زندگیم بیرونش کردم در حالیکه روسپی ها برایم شانی پیدا کرده
بودند.
شان صداقت !
بعد از او موارد دیگری هم از این نوع معلولیت عاطفی زنانه دیدم. معلولیتی که با کمک
جاذبه های زنانه و مهارت های مکارانه، مردهای زیادی را هم زمان به خدمت خود در می آورند.
چیزی که من اسمش را برده داری عاطفی گذاشته ام!