جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

زندگی عشق مرگ (آبی قرمز سیاه)



  پس از تجربه عظیم عشق در زندگی چیزی جذاب تر از مرگ برای تجربه کردن باقی نمی مونه.

if you have already experienced the immensity of love then there remains nothing more attractive than death in your life.
********************
عزیزی من رو ارجاع داد به جمله ای از ویرجینیا ولف در مورد مرگ.
جمله ویرجی  :
"I meant to write about death, only life came breaking in as usual."
  
Virginia Woolf

و من فکر می کنم ویرجی حتما عشق رو تجربه کرده که چنین چیزی گفته.
عشق به رنگ سیاهش ... بعد از قرمز ... که قرمز خود بعد از آبی ست!

آن صداقت ِصمیمی ِلطیف!




 عظمت اشک آدم رو در میاره ... امشب اما در میان این اشک های بی اختیار فهمیدم که لطافت هم غده های اشک رو تسلیم می کنه.
و خدای من چه کسی بیشتر از خود این صداقت ِصمیمی ِلطیف سزاور این ابیات هست ؟
از فرو
غ برای فروغ :

نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
......

https://soundcloud.com/user29809/avq8yxerhdcl

خودکشی



حدیث دوشنبه تاریک و تعطیل و تنبل:

خودکشی فقط شلیک گلوله ای به شقیقه نیست.
خودکشی گاهی یک فکر موذی دایمی ست که چسبیده است به یکی از سلول های سرت .... و سلول های سرطانی را دانه به دانه می کارد .... دانه به دانه ... در سینه ات!



۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

دی و دو اسم : فروغ - بیضایی

الان یهو متوجه یه چیزی شدم. اینکه :

چقدر دی خوب هست.
چقدر دی رو دوست دارم.
دی که این دو اسم رو به ما داد :
فروغ فرخزاد  و بهرام بیضایی
این دو اسم عزیز که بیشتر از هر شعار و ادعای فمینیستی، ساده و طبیعی در آثارشون عصاره زنانه رو بین ما زنده نگه داشتن.
وقتی فروغ از دل جامعه ای پر از حجاب و خط قرمزهای مگو راحت و ساده از خودش می گه و در واقع داره از آن لایه های پنهان و مغفول زنانگی جامعه می گه. جامعه ای که در فقدان عصاره زنانگی علیل و بیمار است.
وقتی بهرام بیضایی زیر فشار ممیزی و یکسان سازی چهره زن، همچنان نقش های متعدد و متفاوت و چند لایه به شخصیت های زن آثارش می ده.

امروز تولد فروغ هست و عجیب نیست که من همش دارم به بهرام بیضایی فمر می کنم. مردی که دی ماه به ما داد.

نگهبان ریشه ها ... زبان و زنانگی!
زن ... زنده .. زندگی ... زبان!

به صورت مردانه اش نگاه می کنم و سرشار می شم از احساسی چند لایه.
قدردانی، تاسف، تحسین، دلتنگی ... مویه .... عزاداری!
عزا برای همه ی آن آثاری که باید می بودند اما نیستند.
مویه بر همه ی آن سالهایی که باید می آفرید اما نگذاشتند.

به صورت مردانه اش نگاه می کنم و شگفت زده می شم از شباهت خطوط چهره اش با فردوسی .... و فکر می کنم که او هم فردوسی ست در این زمانه  .... یک احیاگر!
احیاگر زنانگی در زمانه ای که زن بودن جرم است.
و تیغ ها آشکارا بر عصاره زنانگی کشیده شده است ... در این سرزمین.
و من فکر می کنم که :
فکری جاریست در جامعه .... برای بستن سرچشمه های زنانگی.
فکری که ابله نیست .... پلید است.
فکری که می داند با مخدوش کردن زنانگی می توان مردانگی را هم در این سرزمین زمین گیر کرد !
***********


۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

رابطه بین دروغ ها و چیزها

دروغ آدم را بی همه چیز می کند ... از درون،
هرچند که ممکن است خیلی چیزها به آدم بدهد ... از بیرون!

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

روسپیگری عاطفی

این یه داستان واقعیه که خیلی خیلی خلاصه اش کردم. شاید روزی فرصت بشه و مثل یه قصه دوباره بنویسمش. از دید من زن ها همیشه قربانی مسائل جنسی نیستن خیلی وقت ها هم این مردها هستن که مورد تجاوز زن ها قرار می گیرن. تجاوز زنانه می تونه شکلی پیچیده تر و حتی دردناک تر داشته باشه . از نظر روانی.
به هر حال این یکی از مشاهدات من در میان آدمیزاد بوده.
************************

 آمده است با هم چایی بخوریم و گپی بزنیم. موبایلش اما امان برای حرف زدن نمی دهد. پشت سر هم زنگ می خورد و اس ام اس برایش می آید.  موبایل را روی سایلنت می گذارد تا صدایش مزاحم گفتگویمان نشود اما حواس من همچنان روی موبایلی ست که مدام در حال ویبره است. برایم این حجم تماس آن هم به یک دختر دانشجوی ساده قابل فهم نیست.
به شوخی می گویم :
موبایل مقام معظم هم اینقدر زنگ نمی خورد.
با شوخی جواب می دهد :
موبایل دختر مقام معظم شاید چرا!

طبق معمول سر درد است و پریشان حال. دوستش دارم و از رنجی که می کشد رنج می کشم. می خواهم کمکش کنم. اما با درماندگی فهمیده ام که کمک هایم تا حالا فقط حکم مسکن های لحظه ای داشته اند.
برایم علامت سئوالی شده است.
چرا همیشه سردرد است ؟
چرا همیشه ناراضی و پریشان حال است؟
چرا با وجود شکایت از ازدحام این همه آدم در اطرافش همچنان آدم های جدیدی را وارد زندگیش می کند؟

قبل از رفتن به یکی از تماس ها پاسخ می دهد. می شنوم که می گوید من فلان جا هستم و می خواهم به فلان جا بروم اگر دوست داری در این مسیر می توانیم با هم باشیم.
موقع خداحافظی به گرمی برای وقت خوشی که با هم گذراندیم تشکر می کند. در بیانش صمیمیتی دلچسب و نادر است. آنچنان که از حالا دوباره مشتاق دیدنش هستم.
از پنجره می بینم مرد جوانی با یک پراید خاکستری منتظرش هست. شاد و خندان سوار می شود و می رود.

ماه ها می گذرد.
اوقات زیادی را با هم می گذرانیم.
احساس می کنم وقتم با او خاص و منحصر به فرد می گذرد.
می شود از همه علائق با او حرف زد و علاقه و توجه دید . و البته نظرات جالب شنید. نظراتی که به پشتوانه مطالعه زیاد سرسری نیستند. حرف هایش اغلب با مرجع و منبعی ساپورت می شود.

آنقدر با هم صمیمی شده ایم که دیگر می توانم گاهی به خودم اجازه دهم و سئوال های خصوصی تر از زندگیش بپرسم. مدام در شکایت از ازدحام آدم هایی ست که اطرافش را گرفته اند و من به سادگی می گویم خوب مجبور نیستی این همه آدم  را در اطرافت داشته باشی. می گوید آنها ول کنم نیستند.
پاسخش به نظرم عجیب می آید. چطور کسی می تواند بدون هیچ کششی از طرف مقابل حضور خودش را به دیگری تحمیل کند؟!
می رود و می آید و در این فاصله های بودن با هم لیستی پایان ناپذیر از اسم های مختلف را از دهانش می شنوم. موقع حرف زدن با موبایلش. اغلب اسم های پسرانه.
همیشه کسی هست که آماده رساندنش باشد.
همیشه کسی هست که آماده بردنش باشد.
همیشه کسی هست که آماده  انجام کاری برایش باشد.
خریدن بلیط. تهیه مقاله ای . کمک در ترجمه متنی.  پرینت گرفتن از مدارکی. پیدا کردن فیلمی یا کتابی. پیدا کردن اطلاعاتی.
شبیه یک مرکز سرویس دهی ست. یک شبکه اجتماعی که در مرکز آن قرار گرفته و مدام در حال مدیریت ارتباطات آن است تا مبادا با هم تصادم پیدا کنند. مدیریتی که گاه کلافه اش می کند و سردرد.

موقع سر درد ها و کلافگی هایش به من پناه می آورد. کودکانه سرش را در آغوش من فرو می کند و با موبایل به مادرش به دروغ می گوید سر کلاس است . 
دوست دارم کمکش کنم اما دروغ هایش آزارم می دهند.
از حرف هایش لذت می برم  از رفتارش اما آزرده ام .

حرف هایش ریشه در کتاب ها دارند، رفتارش اما ریشه در کودکیش.
گفتارش زیبا ست، کردارش زشت.
اندیشه اش ... نمی دانم!
پیچیده است و متناقض!

عواطف انسانی را می فهمد اما اینکه آیا آنها را احساس هم می کند ؟ نمی دانم!
کودکی ای بدون آغوش گذرانده است. پدر سرش همیشه به پول در آوردن بوده است و مادر به پر کردن شکم بچه ها.  در مشقت زندگی گویا نه وقتی، نه حالی و نه درکی برای ضرورت بوسیدن و در آغوش کشیدن بوده است.

دختر بچه با چنین فقدانی بزرگ شده است. با ظاهری زیبا ، روانی معلول و هوشی سرشار . کتاب زیاد می خواند. آدمیزاد را در کتاب ها خوانده و شناخته ست . به خوبی و با جزئیات.
دستگیره های عاطفی آدم ها را شناخته است و دست می اندازد بهشان. آدم ها را در چنگ می گیرد و به خدمت خودش در می آورد.
با واژه ... واژه هایی که از خودش نیستند. اصالت واژه ها ی دیگران را به کار می گیرد برای تسخیر دیگران در خدمت ِ تسکین روان معیوب و معلول خودش.

مثل کویر ی تشنه و تهی از محبت است. هر آدم برایش حکم قطره ای آب را دارد برای لحظه ای ... و فقط لحظه ای ... همان لحظه که هستند. وقتی می روند تهی و کلافه با خودش به خلائ فرو می رود. خلائی هولناک. چون سیاهچاله ای خوفناک!

البته خیلی طول کشید تا من در میان سرگیجه های ناشی از تناقض حرف ها و رفتارهایش بالاخره خود واقعی او را دیدم و چهره معیوب این توده ی دروغ بر من آشکار شد.  پشت آن پرده ی ضخیم حرف ها و نقل قول های زیبا و خردمندانه از دیگران دختر بچه روان معلولی پنهان شده بود که برای گریز از درماندگیهایش رذالت دروغ را برگزیده بود. آگاهانه و با انتخاب!

هیچوقت آن روز را که بالاخره به بازیهای عاطفی اش با آدم ها پی بردم  فراموش نمی کنم.
برایم باور نکردنی و تکان دهنده بود. ناگهان با مفهومی تازه در هزارتوی روان آدمیزاد روبرو شده بودم.
روسپیگری عاطفی!
با واژه های اصیل عاشقانه ی دیگران و با ادا اطفارهای زنانه ی خودش چنگ می انداخت به درونی ترین دستگیره های عاطفی آدم ها . آدم ها را درگیر خودش می کرد برای فرار از خودش و خلائ درونش. مدام به آغوش ها پناه می برد. هر روز . هر لحظه با آغوشی. آغوش هایی که در عطش کویر تنش چون قطره ای آب فرو نیامده تبخیر می شدند و تمام.  

با خشم و انزجار از زندگیم بیرونش کردم در حالیکه روسپی ها برایم شانی پیدا کرده بودند.
شان صداقت !
بعد از او موارد دیگری هم از این نوع معلولیت عاطفی زنانه دیدم. معلولیتی که با کمک جاذبه های زنانه و مهارت های مکارانه، مردهای زیادی را هم زمان به خدمت خود در می آورند.
چیزی که من اسمش را برده داری عاطفی گذاشته ام!




۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

اتاق پوزخند



نوئل است.
تنها هستم.
و این خوب است چون لازم نیست برای سیگار کشیدن از خانه خارج شوم.
خانه بزرگ است . با اتاق های خالی زیاد. در میانه باغی ساکت.
سکوت ِ خالی  اطرافم گویی دریچه ای باز کرده است به نهان خانه های درونم.
کنجکاوم و مشتاق ... به دیدن خودم!

سرک می کشم به درون ... داخل می شوم ... و تند تند اتاق ها را رد می کنم. اتاق فردا ... اتاق دیروز ... اتاق میل به پول ... اتاق میل به آغوش ... اتاق دلتنگی ... و می رسم به آخرین اتاق ... آخرین اتاق امشب من و شاید نه آخرین اتاق همه ی شب های من ...  اتاق پوزخند است!

من یک پوزخندم!
آرام ... نشسته در مرکز پوچی ... با اینحال غمگین نیست بیشتر بازیگوش است ... سرخوش و مهربان
پوزخندی مهربان به  آن دروغ های درمانده ... نمایش های لوده ... فخر فروشی های بیچاره.

باشه!
دروغ بگوئید ...  من وانمود می کنم که باور کردم تا شما خوشحال شوید و به بازیتان ادامه دهید.