آدم ها مایه دارند.
مایه آدم ها یکسان نیست .... در جان و در مال .
مایه فضا می سازد ... یک فضای بیرونی ... حول هر آدم ... به تناسب مایه اش.
و این فضای بیرونی ناخودآگاه بر بیننده اثر میگذارد.
مایه دارهای مالی چشم بیننده را خیره می کنند و ذهن را یه «ای کاش» تحریک.
مایه دارهای ِ جانی هم چشم را خیره می کنند اما ذهن را نه به «ای کاش» و « آرزو» که به توقف ... تحیر در «او» و چالش با «خود» وامی دارند.
مایه دارهای جانی جذابند به اسرار ....آنان اسرار آمیزند.
دهه شصت بود.
من نوجوان بودم.
مدرسه راهنمایی مان در کوچه اسرار بود.
کوچه ای ، سابقا کوچه باغ ...با زمینی همچنان خاکی و ردی از یک جوی ِ خشک شده قدیمی ... پر از درخت های کاج و دیوار گلی - سنگی یک باغ.
کوچه همیشه قدری تاریک بود . حتی در روزهای آفتابی.
درخت های کاج، کهنسال بودند و به نظر غمگین .... زوال شان نزدیک بود.
همه چیز در حال تغییر بود.
تغییر از اسم کوچه ها شروع شده بود.
و با ساخت و ساز های جدید ، خاطرات یکی یکی ... به نوبت ... فرو می ریختند و ویران می شدند. انگار درخت های کاج کوچه ی اسرار این را فهمیده بودند که این همه غمگین به نظر می رسیدند.
تضادی عمیق بین اجزای کوچه با رهگذران هر روزه اش بود ... دخترکان دانش آموز که دوبار در روز، به وقت آمدن و رفتن به مدرسه ، کوچه ساکتِ اسرار را با صدای قهقه و لودگی ها شان پر می کردند .
کاج ها غمگین بودند ... آنها می دانستند همه چیز رو به زوال است حتی خاطرات لودگی این دخترکان با رهگذر ِ ساکت و سیاهپوش ِ کوچه اسرار.
«او» متفاوت بود.
تفاوت او در شباهتش بود .... شباهتش به فضای سرد و ساکت و سیاه ِکوچه اسرار.
همیشه ساکت ... همیشه تماما سیاهپوش .. با پوششی غیرمتعارف برای آن زمان ... دامن و بارانی ... و روسری که شل می بست ... همیشه قدری از موهایش دیده می شد ... و این برای آن زمان غیر عادی بود .
زشت بود که زیبا بود!
« او» رهگذر گاه به گاه کوچه اسرار بود و بهانه لودگی دخترکان مدرسه راهنمایی ِ اسرار .
دخترکانی به قدر کافی نوجوان ... خام ... خر ... نخراشیده ... و لوده.
« او» ظریف و کشیده بود ... زیبا ... شیک .
همیشه تنها و دور از همه ... و همیشه در سوی دیگر کوچه !
نزدیک به دیوار گلی – سنگی.
به زیباییش نگاه می کردند و حرف های زشت می زدند و می خندیدند.
یکی می گفت خارجی ست ... یک می گفت بهایی ست ... یکی می گفت زن ِ ناجور است ... دوست پسر دارد!
برایش سوت می زدند ... متلک می گفتند اما او همیشه آرام و ساکت می رفت.
آرام و ساکت می رفت و چیزی را در عمق ذهن من، آن دخترک نوجوان، می خراشید و باقی می ذاشت.
خیلی سالها گذشت ... خیلی سالها تا روزی اتفاقی در جواهر ده گم شدم .
اردیبهشت بود ... و ناگهان موجی سیاه و غمگین سینه ام را پر کرد.
سرم گیج می رفت .... می ترسیدم و فقط می دویدم.
گذشت .... تابستان همان سال در برنامه ای تلویزیونی ، اتفاقی اسم غزاله علیزاده را شنیدم ... شرح خودکشیش در جواهر ده .... روزی در اردیبهشت.
عکسش را دیدم و قلبم فرو ریخت.
همان بود .... رهگذر سیاه پوش کوچه ی اسرار.
رهگذر بیگانه ای که ذهن آن دخترک نوجوان را در کوچه اسرار خراشید و رفت ... سینه ی آن زن جوان را در جواهر ده پر از اندوه و درد کرد و رفت .
دیشب دوباره آمد ... به خواب زن میانسال ... بی هیچ هشداری از پیش.
با حسی از شرمساری فکر می کردم « من از شما هنوز کتابی نخوانده ام»
انگار شنید ... بدون کلمه گفت: مهم نیست !
و بعد چای ریخت ... نمی دانم نوشیدم یا نه ... فقط می دانم ترسیدم ... خیلی ... خیلی!