جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

مونس مه پیکر

یه دخترش ساکن بلژیکه، یکی فرانسه و دیگری سوئد.
تنها پسرش اما همچنان ساکن خانه پدری گرچه پشت درهای بسته  اتاق خودش. 
با دو کلمه مکالمه در روز.
سلام .... شب بخیر.

تنها همدمش یه طوطیه.
اسمش رو گذاشته مونس مه پیکر.
مونس برای اینکه شده تنها همدمش و مه پیکر برای اینکه در نظرش خوشگل و خوش تیپ میاد.

صبح به صبح با دقت و وسواس قفس مونس رو تمیز می کنه و براش غذا می ذاره.
می برش روی تراس. 
در قفس رو باز می ذاره.
مونس اما از جاش تکون نمی خوره. 
فقط بی وقفه حرفه می زنه. 
حالا تراس شده محل رفت و آمد کبوترها، قمری ها و گنجشک های محل.
معلوم نیست پرنده های محل به جاذبه حرف های مونس، تراس رو شلوغ کردن یا دونه های اضافه ای که خانوم روی تراس می ریزه. 
هر چه هست حالا دیگه خونه سروصدایی گرفته .. رفت و آمدی ... شوقی تازه برای معاش ... تماشا و شنیدن. 
صندلیش رو می ذاره پشت پنجره.
چشم هاش رو می بنده و به حکایت های مونس و پرنده ها ی محل گوش می کنه. 

زمانی دبیر ادبیات بود. سخت مراقب و مقید به آموزش ادبیات کلاسیک. 
«زبان، رو باید درست یاد گرفت، حرف زد و نوشت.»
این اصلی بود که در سراسر زندگیش به شاگردان و فرزندانش آموخت. 
خانوم، دبیر با هیبت ادبیات، هیچ تصور نمی کرد روزی دوباره شاگردی کنه.
شاگردی زبان پرندگان.
خانوم مطمئنه که اصوات حنجره مونس، آواهایی بی معنی نیستند. 
مطمئنه که مونس حکایتی رو بازگو می کنه و کبوترها به شوق شنیدن این حکایت به دور مونس جمع می شن.
کتاب خطی و موروثی منطق الطیرش رو مدت هاست که بسته. 
کتاب های تازه می خونه.
مراقبت از پرندگان. 
تغذیه طوطی.
آواز پرندگان.

دبیر تنها و بازنشسته دوباره شاگردی شده با بارقه هایی از شوق.
شوق شنیدن ، همراهی و فهمیدن مونس مه پیکر.

زن جوان


لب های بهم فشرده ... نگاه خیره ، متمرکز و شکاک .
فقط خودش می دونه پشت این ظاهر آرام ش چه تلاطمی در وجودش در حال غلیانه!
**************

زن جوان
اثر: 
by Alexander Deineka





۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

پرسشگری یا گزاره نویسی؟!

چند وقت پیش خانمی به کنایه کامنتی نوشته بودن که به نظرم جالب بود. نوشته بودن:
«مده ایرانی ها وقتی می رن فرانسه ضد اسرائیل می شن.»
از جنبه کنایه و اغراقش که بگذریم حرف بیراهی نیست. حداقل در حدود مشاهده من، اغلب ایرانی های ساکن فرانسه نگاهی حساس و منتقدانه به سیاست های حمایت گرانه دولت های فرانسه در مقابل خواسته های جا به جا و گاه بی جا جامعه یهودی- اسرائیلی ساکن فرانسه دارن. 

با این همه نکته جالب برای من در کامنت ایشون موضوع کلی تری هست.
موضوع بسته بودن و درجا زدن در حکم دادن و گزاره نویسی یا باز بودن، پرسشگری و تلاش برای تبادل و فهم دیگری.
یک مشاهده درست می تونه در لحن و بیانی تمسخر آمیز بسته و ایزوله بمونه و

در حد صدور یک  حکم راه تبادل و فهم با دیگری رو مسدود کنه و یا با پرسشگری و جستجوی علت، خودش رو به روی دیگری باز کنه و پویا بشه.

با خودم فکر می کنم چقدر دوست داشتنی تر، زیباتر و عمیق تر بود اگر این خانم به جای تقلیل مشاهده ای درست در گزاره ای کنایه آمیز این سئوال رو مطرح می کردن که
:
«چرا اغلب ایرانی های مقیم فرانسه نسبت به مسائل اسرائیل حساس تر از وقتی می شن که مقیم ایران بودند؟
اونها در فرانسه چه می بینند که چنین حساسیتی درشون تشدید می شه؟»

می بینین،

فاصله بین باز شدن یا بسته ماندن،
یک گام به سمت فهم دیگری برداشتن یا دیگری رو در گزاره ای بسته بندی کردن و کنار گذاشتن،
همگرایی یا واگرایی،
با پرسش گری یا گزاره نویسی،
مسئله این است!

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

سرکار خانم پیرنه

سرکار خانم پیرنه رو به حضورتون معرفی می کنم. پیشاپیش هم به خاطر برهنه بودنشون عذرخواهی می کنم ولی خوب ظاهرا تو این مملکت از هم عهد عتیق برای اینا برهنگی مفهومی غیر از مال ما داشته.

حالا بگذریم.
پایین مجسمه شرح کوتاهی از نام پیرنه داده شده. نوشته پیرنه نام دختر جوان و زیبای پادشاه اینجا، منطقه پیرنه فرانسه، در زمان هرکول بوده.
هرکول برای مهار گاوهای وحشی این منطقه میاد . بعد از جنگ با گاوها در جشنی که پادشاه ترتیب می ده مست می کنه و متعرض پیرنه می شه. پیرنه سر به کوه ها می ذاره. و پس از مدتی هرکول جسد بی جان پیرنه رو در کوه پیدا می کنه و به یادبودش نام کوه های این منطقه رو پیرنه می ذاره.

 این مجسمه جالب رو در مسیر سفرم از بوردو به تولوز در استان زیبای Hautes Pyrénées در شهر کوچکی به نام  Rabastens de Bigorre دیدم.

مجسمه به لحاظ فرمی، هماهنگی ظریف و چشمگیری با داستان ذکر شده داره.
فکر کردم شاید برای شما هم جالب باشه . 








فن و بدل فن

در کشتی هر فنی،بدلی هم داره. خیلی وقت ها کشتی گیری که فنی رو می زنه به دام بدلش از طرف حریف می افته و امتیاز از دست می ده.
این منو یاد خاصیت دوگانه مفاهیم می اندازه.
مثل مفهوم سادگی که یک سرش خلوص هست و سر دیگش ساده لوحی.
یا قاطعیت که یه سرش قدرت هست و سر دیگه اش تعصب.
یا انعطاف که یه سرش باز بودن و پذیرندگی هست و سر دیگه اش انفعال. 


به عبارت دیگه هر مفهومی بسته به رزولوشن و ظرافت درک عقلی و حسی می تونه پویا یا راکد باشه، دهنده یا بازدارنده، در تعامل با پیرامون یا در انزوا، همگرا یا واگرا.
این خاصیت دوگانه مفاهیم رو می شه در عادات فرهنگی جوامع هم مشاهده کرد.


مثلا در انگلیستان فرهنگ تجلیل از بزرگان به طور بارزی وجود داره.
با دادن عناوینی مثل سیر، و تبلیغات وسیع رسانه ای.
نمونه اش دیوید بکهام.
یه فوتبالیست خوب که به مدد همین فرهنگ و با ابزار رسانه حالا شده یه مدل خوب در حد یکی از آیکون های پولساز انگلستان.
اصلن خود ملکه انگلیس و زرق و برق و شان قراردادی که حولش ساخته شده.
شان ساختگی و قراردادی که ازش در بیزنس و نمایش های فرهنگی هم به خوبی استفاده می شه.

اتفاقی و عجیب نیست که در جامعه انگلیس در کنار فرهنگ تجلیل، عادت نادیده گرفتن هم رایج هست.
وقتی به کاربرد ِ حجم دادن و تزئین کردن با القاب و عناوین آگاه باشید ناگزیر به تاثیر زدودن و نادیده گرفتن هم آگاه هستید. یک سو اضافه کردن تزئینات هست برای حجم دادن بیشتر و سوی دیگه زدودن داشته هاست برای کوچک کردن.
به عبارتی بدل فرهنگ تجلیل ، فرهنگ نادیده گرفتن هست اون هم به طور کاملا آگاهانه و هدفمند. به قصد توهین و تحقیر.

مصادیق زیادی از این عادت رو نه تنها در زندگی روزمره بلکه در حکایت های تاریخی هم می شه مشاهده کرد.
به طور مثال نادیده گرفتن کشورهای دیگه با نامیدن آنها در عبارات عام و کلی.
این رو در سفرنامه ای از زنی سوئدی خواندم که چطور مهمان انگلیسی اش برای تحقیرش بهش گفته :
از کجای اروپا می آئید شما؟ از سرزمین های شمالی؟!
در انگلستان رایجه که سه کشور بزرگ اسکاندیناوی رو در عبارت سرزمین های یخ زده شمالی بسته بندی و یک کاسه می کنند.

منظورم از این متن صرفا یادآوری این نکته بود که :
هر فنی ، بدلی هم داره.
هر فرهنگی ، ضد فرهنگی.
هر رفتار مطبوعی در دل خودش پتانسیل رفتاری نامطبوع .
حداقل فهمی از قلب یک رفتار در هر رفتار وجود دارد.


جامعه ای اگر گرایش عقلانی داره درش پتانسیل و فهم بدل عقلانی هم وجود داره. بدل عقلانیت، حسابگریه .... دو رویی و موذی گری.
جامعه ای اگر گرایش احساسی و عاطفی داره درش پتانسیل بدل عاطفه هم وجود داره. بدل مهر و عاطفه، فضولیه ... کاسه داغ تر از آش شدن ... سر فرو کردن در روابط دیگران.


۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

دیوانگی

شب، سبک و سرخوش از یه روز آفتابی پر از براده های چوب و بعدش هم شام و شراب با یه کاکوی با صفای شیرازی ، تو راه برگشت به خونه یهو از صفای هوا و فضا، مشنگ بازیت گل کنه و کنار خیابون نگه داری و صدای موسیقی رو بلند کنی و یه عابر از همه جا بیخبر رو دعوت کنی به رقصیدن . اون هم مشنگ تر از تو از کار در بیاد و یه دور با حال با هم کنار خیابون برقصین و تازه چند تا مشنگ دیگه هم اضافه بشن به این سرخوشی ناگهانی و دیوانه وار. 
کی بود گفت به دیوانگی زندگی را زنده نگه دارید.
راست گفت به خدا. 
حالا اگه کسی هم تا حالا نگفته بودش، من الان گفتمش با مصداق آن لاین.
دیوانگی رو زنده نگه دارید تا زندگی زنده بماند!
آبجی تون  :)

۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

سفرنامه شمال غرب - جنوب شرق : بی بی برنادت، حضرت معصومه فرانسه

شاید فیلم آهنگ برنادت یادتون باشه. همون فیلمی که سال ها، پخشش در ایام کریسمس سنت صدا و سیمای ایران شده بود برای ابراز احترام به مسیحیان و بر اساس داستان زندگی دختر جوانی ست که گفته می شه حضرت مریم رو پای صخره ای می دیده و باهش حرف می زده.  روستای کوچک اون دختر، امروز مهمترین شهر زیارتی فرانسه و یکی از معروف ترین شهرهای زیارتی مسیحیان سراسر دنیاست.

راستش همیشه برام جالب بود این شهر رو از نزدیک ببینم. قبلا روی سایت های زیارتی این شهر گشتی زده بودم و از دیدن شباهت خدمات سرویس های مذهبی با حرم امام رضا و حضرت معصومه شگفت زده شده بودم.
در سایت های خدمات مذهبی این شهر، زوار می تونن از راه دور بابت سرویس دعا، شمع روشن کردن و نذر ، پرداخت آن لاین کنن و با دوربین های نصب شده در محل از پشت مونیتورها شون زیارت آن لاین انجام بدن.

در ایام تعطیلات ژانویه این شانس رو داشتم که در خلال یک سفر ناگهانی و دیوانه وار از نزدیک سری به این شهر هم بزنم. مسیر و داستان رسیدنم به این شهر خودش حکایتی داره.  شرحی از این سفر نامه رو به اشتراک می ذارم. شاید براتون جالب باشه.

دلم از هوای همیشه خاکستری و بارانی نانت گرفته بود.

دوستی زنگ زد و گفت : بیا مارسی!
بدون فکر ساک کوچکی بستم.
1000 کیلومتر آن هم در فصل زمستان و مسیری که بخشی از اون کوهستانی ست با چنین ماشین ظریف توشهری که اسمش رو تابوت پرنده گذاشتم، خیلی کار عاقلانه ای نبود.
 اما شوق دیدن با دیوانگی نسبتی دارد.
دیوانه شدم و ماشین رو آتش کردم.

سفر آغاز شد.
یک خلوت طولانی با جاده ها  و  فرانسه. کرانه غربی تا جنوب شرقی.
نه با اتوبان ها و جاده های اصلی که با جاده های فرعی ، گاهی حتی خاکی و متروکه. جی پی اس رو طبق معمول روی همه نوع جاده جز اتوبان تنظیم کردم .... و پشیمان نشدم هرچند که گاه در خلوت و تاریکی ِ کمرکش های پیرنه سخت ترسیدم ... در واقع حجمی از ترس که هرگز تجربه نکرده بودم.
گرچه مقصد نهاییم مارسی بود اما اصراری درونی داشتم که حتما لورد رو از نزدیک ببینم. وقتی اسم این شهر رو مقابل دوستان فرانسوی می آوردم اولین عبارتی که متفق القول می گفتند این بود:
اوه، سرزمین معجزات!
همین عبارت شوق و کنجکاوی من رو برای رفتن به لورد تشدید کرده بود.

از نانت مسیر جنوب غربی رو پیش گرفتم.
بوردو، تلوز، لورد.
در طول مسیر هیچ دو پمپ بنزینی قیمت یکسانی نداشتند.
در مسیر  غربی ، از نانت تا لورد حاشیه جاده پر بود از نام روستاها و شهرهای کوچکی که در بستری مذهبی با پیشوند «سن» یا «سنت» شروع می شوند. در ذهنم معادل ایرانی آن شیخ و بی بی ست.
به این می مامنست که مسیر مشهد – بجنورد پر باشد از شهرها و روستاهایی با نام های مثلا:
شیخ اکبر، شیخ اصغر، بی بی صغرا ، بی بی کبرا و ...
جالب تر اینکه حتی به شهری رسیدم به نام
 
Saintes
معادل ایرانی آن برای من چیزی مثل  «شهر بی بی ها» ست.

بوردو :
عصر به بوردو رسیدم. هوا تاریک و سرد شده بود. با اینکه یک شنبه شب بود اما مغازه های سبزی فروشی، لحاف دوزی، کافه ها و رستوران های اغلب عربی باز بودند. از داخل مغازه ها صدای قرآن، اذان و آواز عربی می اومد.
یک فضای زنده، گرم و عربی در غروبی چنان سرد برام غافلگیرکننده و جذاب بود.
شب رو در کنار یکی از میادین شهر در ماشین خوابیدم.

تولوز:
جی پی اس رو روی تولوز تنظیم کردم. تولوز در دامنه پیرنه.
پ
یرنه زیبا و وحشی و عریان بود. توی پیچ های تندش داشتم از رانندگی، سکوت و تنهایی لذت می بردم. ناگهان دلم خواست توقف کنم و هوای کوهستان رو لمس.
در اولین حاشیه ممکن ایستادم. از ماشین بیرون آمدم. رفتم روی صخره ها ....هوا سرد بود .... باد تند ... روی لبه ی صخره ای ایستادم ... غرق در لذتی سکر آور بودم .... همراه با وحشتی مرموز که باد شدت گرفت .... ناگهان از ترس لرزیدم ... ترس از پرتاب شدن به اون عمق ناشناس و مرموز .... پایین آمدم و درست چند متر جلوتر سنگ یادبودی رو دیدم.
پاتریک ِ سی ساله، در روزی از ماه می سال 2011 آمده بود اینجا و خودش رو به پایین انداخته بود!
جلوی سنگ یخ زده بودم .... با هیچ واژه ای قابل توصیف نیست ... فقط یک صدا در سرم بود.
چرا ؟؟؟ چرا ؟؟؟؟ .... به کجا رسیده بودی که چنین کردی؟
به چه وحشتی رسیده بودی که در چنین وحشتی، راه خلاص جستی؟
کاش خوب باشی!
با حسی از گیجی به ماشین برگشتم و مسیر رو ادامه دادم. در تولوز اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد، وجود مترو بود. این یعنی شهر وسیع و بزرگ است!
از روی نقشه تا لورد خیلی راهی نمانده بود. حدود 150 کیلومتر. ترجیح دادم بدون توقف ادامه بدم.

لورد بدون اس و با اس!
هوا رو به تاریکی بود و جاده مدام خلوت تر، باریک تر و کوهستانی تر می شد. هوا کاملا تاریک شده بود که جی پی اس خروج از جاده اصلی و ورود به یک جاده فرعی کوهستانی بسیار باریک و غیر آسفالت را نشان داد. با ترس و تردید وارد مسیر فرعی شدم. تابلو رنگ و رو رفته ای مسیر اسپانیا را نشان می داد. بعد از مدتی در پیچ و تاب های این راه خلوت و ترسناک صدای ضربان قلبم رو بلندتر از صدای موتور ماشین می شنیدم. نیمه راه به زحمت دور زدم و برگشتم به سر دو راهی. اما دوباره جی پی اس وسوسه ام کرد.  صدایی اغواگر در ذهنم تکرار می کرد:
« فقط 100 کیلومتر تا  لورد باقی مونده!»
 سعی دوباره برای جمع کردن شهامتم و ادامه راه بازهم به دور زدن و برگشتن  منجر شد. نهایتا شب را در اولین روستا توقف کردم و داخل ماشین خوابیدم. صبح به دوستم زنگ زدم و متوجه شدم اسم لورد را اشتباه در جی پی اس تایپ کرده ام. بدون اس!
لورد بدون اس روستای کوچکی بود در مرز اسپانیا. اس ِ لورد فرانسه را به جی پی اس اضافه کردم و بعد از سی کیلومتر به بزرگراهی مطمئن و پر تردد رسیدم که نشان از آباد و بزرگ بودن لورد داشت.

در بدو ورود به شهر مجسمه کاملا برهنه زنی در محوطه شهرداری نظرم را جلب کرد. برام جالب بود که برهنگی حتی در مهمترین شعر مذهبی فرانسه یک کیفیت پذیرفته شده ی بیشتر هنری ست تا جنسی.
شهر پر بود از هتل. کاملا پیدا بود که توریسم قلب معاش اقتصادی مردم شهر است. عجیب هم نیست . جاذبه طبیعیت کوهستانی شهر همراه با شهرت مذهبی آن، هر دو نوع توریست مذهبی و طبیعت گرد را می تواند راضی کند.
با اینکه هوا سرد بود و تعطیلات ژانویه تمام شده بود اما همچنان جابه جا گروه های زائر با زبان های متفاوت مشاهده می شدن. از شرق دور تا ایتالیا، اسپانیا و آمریکای جنوبی. خیلی ها تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن.

نشان صخره مشهور را پیش گرفتم. محوطه کاملا به خدمات مذهبی تجهیز شده بود.
از شمع هایی در سایز تنه های درخت تا لوله کشی برای پر کردن بطریها با آب متبرک صخره.
شمع ها بسته به سایز، قیمتی از 20 یورو تا 1 یورو داشتند. آب اما  رایگان بود. برای دریافت پول، متصدی وجود نداشت صرفا صندوق هایی گذاشته شده بودند با فرض اینکه زوار رعایت حرام و حلال را می کنند.
ساخت و سازها  به هدف تسهیل انجام آئین و امور مذهبی بود.  بقعه هایی برای مجاور شدن،  قسمت های ویژه ای برای دخیل بستن. از همه جالبتر اما خود صخره بود. لابه لای شکاف صخره ها برگه های تا شده کاغذی زیادی دیده می شد. نامه هایی که زوار برای حضرت مریم نوشته بودند. ناخودآگاه یاد رسم نامه نویسی در چاه جمکران افتادم. حتی دسته های گلی پای صخره گذاشته بودند.

به رسم رعایت و احترام به آئین جمعی، شمعی  پای صخره روشن کردم. شگفت اینکه ناخودآگاه بر دلم یاد آن تنها شخصی که از او آزرده بودم گذر کرد. شمع را در جای مخصوص شمع ها گذاشتم و صخره را  ترک کردم به سمت کوه. هوای کوهستان برای من که از نانت می آمدم بس مطبوع و سکر آور بود. پس از چرخی لابه لای سنگها و صخره ها لورد را ترک کردم. با خاطره ای فراموش نشدنی از صحنه های فیلمی که انگار به درون آن پریده بودم.
بی گمان لورد شهریست که آن را به هر دوست و آشنایی برای بازدید توصیه می کنم.
بیش از هر چیز به خاطر جاذبه پیرنه، طبیعت زیبا و هوای دلنشینش.

























۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

مخالفت با اعدام یا قهرمان سازی ؟

مخالفت با اعدام یک چیزه، قهرمان ساختن از تجزیه طلبی که مقابل کشور و هم وطن خودش اسلحه به دست گرفته یه چیز دیگه.
آتیش بیار معرکه هم که طبق معمول بی بی سی و صدای آمریکا. 
روزنه آتش هم که دروازه چهار طاق باز احساسات پاک و انسان دوستانه و  سریع الجوش جوان رقیق القلب خاورمیانه ای. 
این وسط در خلال بمباران رسانه های غربی، مظنونین احتمالی که به ضرب گلوله های پلیس اروپا و آمریکا کشته می شن ناغافل تبدیل می شن به مجرمان قطعی و تروریست های نابکار مسلمان که امنیت و انسجام اروپا رو به مخاطره انداختن اما متهمی که جرم مبارزه مسلحانه اش در برابر کشور و هموطن خودش ثابت شده به شور غلیان احساسات تبدیل می شه به آزادیخواهی مظلوم و دربند.
 اون هم در کشوری که دور تا دورش در محاصره تندروترین گروه های تجزیه طلب سلفی و فرقه ای و قومی ست . آمریکا هم با بیش از چهل پایگاه نظامی دورتادور ایران از افغانستان و پاکستان تا آذربایجان و عراق و پادشاهی های بازار اسلحه غرب ، عربستان و امارات، لابد نگران حقوق بشر و دموکراسی برای ملت ایران!

غذاها و فرهنگ ها

امروز برای ناهار یه کاسه مول همراه با سیب زمینی محلی نوش جان کردم ... با لذت تمام
دیروز تو بدو بدوی روزمرگی مجبور شدم کنار خیابون یه ساندویچ مکدو به نیش بکشم تا از گرسنگی نمیرم. عجیب این جاست با اینکه مکدو زیاد هم بدمزه نیست اما همیشه بعدش دل درد می شم. البته شاید هم تاثیر ذهنی تصاویر گاوهای هورمونیه که تو یه مقاله راجع به گوشت های مصرفی مکدو دیدم.

به هر حال هر چی که باشه امروز در وقت خوش خوردن ناهار ناخودآگاه در ذهنم طبقه بندی از غذاهای فرانسوی، آلمانی و آمریکایی  اتفاق افتاد.
نان، پنیر، شراب به عنوان سه المان اصلی و سنتی سفره های فرانسوی،
گوشت خوک و آبجو به عنوان غذای مشهور آلمانی،
همبرگر، سیب زمینی سرخ شده و کوکا هم به عنوان غذایی آمریکایی که مکدو در سراسر دنیا، درست یا نادرست، سمبل این منوی آمریکایی شده.

با خودم فکر می کنم :
غذا و سنت های غذایی یکی از مستقیم ترین و صد البته خوشمزه ترین راه های شناخت هسته های فرهنگ ها هست.
در واقع بازتابی از نگاه و رویکرد هر فرهنگ به زندگی و  هستی.
در این وجه سنت های غذایی بسیار شبیه سینمای هر کشور هست.

شباهت منوهای خوش رنگ و پر مزه مکدو با سینمای اکشن و پر از خشونت هالیوود، سینمایی که در اون حتی  صحنه های سکسی هم صرفا کاربرد مزه دادن به فیلم رو دارن و نه هیچ چیز بیشتر.
مقدار زیادی خون و خشونت و سکس که نگاه کردنش در لحظه شاید حس کنجکاوی اون هم از نوع فقط سرک کشیدن رو ارضا کنه اما بعدش آدم دچار رودل ذهنی می شه. با یاداوری صحنه های فجیع گلو بریدن و جون کندن و خون پاشیدن و سکس هایی که حذفشون از فیلم معمولا تاثیری در دریافت کلیت فیلم هم نداره.
درست مثل کوکا کولا و مکدو، غذاهایی که فقط حس سیری به آدم می ده اما در واقع چیز زیادی نخوردین. تازه اگر خوشبینانه از سم های مجاز افزودنیش صرفنظر کنیم.

کوکاکولا رو بذارین مقابل شراب و آبجو.
آبجو مملو از ویتامین های خانواده B
با تاثیری آرامش بخش و طولانی مدت .
درست مثل شراب که مملو از آنتی اکسیدان هست و تاثیر نشاط بخشش آرام و طولانی ست.

نوشیدنی های دو سرزمین فرانسه و آلمان در چشم من شباهت زیادی به سینمای این دو کشور داره
. خشونت های فیزیکی و نمایشی  به ندرت در این دو سینما دیده می شه به جاش بیننده رو مقابل لایه هایی از طبیعت زندگی روزمره قرار می ده.
خشونتشون از نوع طبیعت زندگی ست و نه از نوع نمایشی و فانتزی.
سینمای آلمان با بیان شاعرانه و سمبلیکش و سینمای فرانسه با بیان مستقیم و بی تعارفش.  صحنه های جنسی به ندرت در این دو سینما کاربرد نمایشی دارن. اونها در خدمت کلیت فیلم هستن. برای مشاهده جزئیات بیشتر و فهم موضوعیت فیلم. وقتی فیلم تمام می شه تازه جذب، فهم و مشاهده در بیننده شروع می شه ... تغذیه فکر!
درست مثل آبجو و شراب که پس از نوشیدن تازه تغذیه جسم شروع می شه.
آرام آرام اما طولانی.
سینمایی که درست مثل سنت های غذایییش نوش جان می شه.

و خدای من چقدر این عبارت «نوش جان» کردن در زبان فارسی زیبا و پر ظرافته.
غذا باید نوش جان بشه نه اینکه فقط شکم رو پر کنه.
سینما باید نوش احساس و فکر بشه نه اینکه فقط حس نخراشیده ی سرک کشیدن به خشونت و سکس رو ارضا کنه.

من در غذاهای فرانسوی گرایش عمیقی به  سادگی و طبیعت می بینم.
در نان، پنیر، مول، صدف و میوه های دریایی.
و در غذاهای پرداخت شده آلمانی مثل سوسیس و کالباس  حس لطیفی از شاعر پیشه گی و ظرافت.

دوست دارم تکرار کنم :
دو سینمایی که درست مثل سنت های غذایییش نوش جان می شه.
کیفیتی که به نظر محصول زمان و حفظ پیوند با طبیعته.
زمانی که صرف به عمل آمدن می شه با شکیبایی و در پیوند با طبیعت و نه افزودنی های مجاز سمی در پروسه ای صنعتی.


۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

جوک یا جفنگ؟

یه نت شبانه:
چند وقت پیش در یه جمع خودمانی ایرانی، دوستی همراه با احساس غرور از به روز بودن، شروع کرد به خوندن جدیدترین جوک های ارسالی روی وایبر موبایلش. 
در حالیکه جمع با قهقه به جوک ها می خندیدن، من ساکت و متعجب و گیج شده بودم اونقدر که احساس می کردم شدم وصله ناجوری در جمع.  اون مجموعه جوک ها به نظر من نخراشیده، فاقد ظرافت و گاه حتی مملو از مفاهیم شرارت آمیز و پست می اومد. 

مثلا یکی از جوک ها در مورد انواع زن بود. زن بیوه ، مطلقه و آخریش دخترهای فراری که جوک اون رو با عبارت «حق مسلم» پیوند زده بود. حق مسلم برای تمتع جنسی. 
به طور ویژه این جوک در ذهن من باقی موند. 
با ناباوری از اینکه با چه وقاحت دریده ای نگاه های جنسیت زده و مهاجم در قالب جوک در حال ترویجه.
با چه وقاحت باورنکردنی به نگاهی مهاجم و مردم آزار قبای جوک دوخته می شه، حتی عده ای بهش می خندن و آرام آرام نگاهی مهاجم و وحشی برای آدم ها عادی و روزمره می شه.

اون شب گیج و آزارده به خونه برگشتم. اولش سعی کردم به خودم بقبولانم بیش از حد حساس و سخت گیر هستم. سعی کردن خودم رو تسکین بدم که حالا چارتا جوک چیزی رو عوض نمی کنه
. اما حتی همون موقع هم می دونستم که دارم فقط خودم رو گول می زنم تا تسکین پیدا کنم.

وقتی جوک های رایج امروزه رو می ذارم کنار اخبار حوادث مثل نزاع های ناموسی مفهومی در ذهنم شکل می گیره. اینکه
:
چقدر احساسات در حال سقوط و اسراف شدن هستن. با درجا زدن در سطح. در نخراشیدگی. 
چقدر در حال خنده های نخراشیده و ابلهانه هستیم چنانکه در حال رنج کشیدن های احمقانه و بیهوده.
شادی، رنج، اندوه، احساسات اصیلی در آدمیزاد هستند. تکان دهنده و تاسف باره وقتی آدم می بینه این احساسات اصیل در چه مقیاسی از سطحی نگری و نخراشیدگی در حال اسراف هستند. هرز رفتن و حتی در مسیر لئیم تر شدن
.

لطافت و پویای احساس با ظرافت حاصل می شه
. 
ظرافت،
چیزی که در جوک ها و رنج های امروزی کم پیدا می شه .
برای چیزهای بیهوده رنج می کشیم، به مفاهیم ابلهانه و پست می خندیم و بیش از پیش نخراشیده می شیم. 
پتانسیل عظیم حسی مون رو اسراف می کنیم ... لئیم می شیم
!

۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

دو زن عاشق

در فیلم « دو زن عاشق» با عنوان اصلی «من تو را می خواهم»
Ich will dich
ماریا انتخاب می کنه که پا در مسیر عشق بگذاره. اون هم در غیرمتعارف ترین شکلش. عشق زنی خانواده دار به زنی شوهر دار
.
و همه ی آن ساختار به ظاهر کاملی که منظم و بی نقص در زندگیش در حال چرخیدنه ناگهان و به سرعت ویران می شه. اما ماریا انتخاب غیر قابل بازگشتی کرده. به صرف پابرجا نگه داشتن ساختار موجود نمی شه انتخاب رو عوض کرد چرا که او تغییر کرده. او دیگه هرگز آدم قبلی نیست که بتونه در نظم قبلی باقی بمونه. پس چاره ای نداره جز پافشاری و یافتن راهی نو. ساختاری نو 
.

تمام فیلم یک ساعت و بیست و هشت دقیقه بیشتر نیست. با این همه نفس رو در سینه حبس می کنه. تماشاچی رو غافلگیر می کنه، آزار می ده و حتی ممکنه به گریه بندازه.
از پیچیدگی ِ بی رحم زندگی . از مسائل بغرنجی که لا به لای زندگی روزمره ناغافل بر آدمیزاد بینوا وارد می شه و چاره ای نداره جز اینکه حل شون کنه.  
جدال بی پایان بین غریزه و عافیت
.
جاذبه ی بی حد، بی رحم و خطرناک غریزه ها و میل های پنهان درونی  یا
درجا زدن در عافیت ِ   کسالت بار  ِ سطوح بیرونی ... روزمرگی!
گم ماندن در مصلحت های روزمره  یا پیدا شدن در دیوانگی های غیر متعارف؟
کدام انتخاب؟
بعد از انتخاب های غیر متعارف و ویرانگریهای ناگزیرش چه راه حلی ؟
 تسلیم ساختارهای موجود شدن یا در جستجوی ساختارهای نو پافشاری کردن؟
گاه حجم ویرانگری آنقدر بزرگه که ناخودآگاه غریزه هدف همه ی اتهام ها قرار می گیره اما آیا بدون غریزه چیزی هم از آدمیزاد باقی می مونه؟
آیا برای پیدا کردن خود ، فهمیدن خود ، شناختن خود، راهی مستقیم تر، موثرتر و بی پیرایه تر از رو به رو شدن با غرایز وجود داره؟
به قول راسل:
«اگر به انسان گزاره ای ارائه شود که در مخالفت با غرایزش باشد ، هرچند با شواهد بسیار ، از باور آن سر باز می زند و اگر به او گزاره ای عرضه شود که در هماهنگی با غرایزش باشد به کمترین دلایل آن را می پذیرد. ریشه اساطیر از این زاویه قابل تشریح است
.»

اگر از احساس گم شدگی در رنج هستیم  چاره ای نداریم جز اینکه به غرایزمون فرصت و امکان بروز بدیم. باهشون مواجه بشیم. در مواجهه با غرایز هست که آدمیزاد خودش رو می فهمه و بر خودش آگاه می شه .  
این شدنی نیست الا با غلبه بر  ترس ها، تردیدها و کنار گذاشتن ِ دروغ گفتن به خود
.

انتخابی که صد البته مملو از ویرانگریست. ویرانگری باورها و ساختارهای پیشین با پیامدهای تخریبگر مادی. اما یافتن و ساختن ساختاری نو راهی جز ویران شدن ساختارهای موجود نداره. این دیگه یک انتخاب نیست. یک اصله.

فیلم « دو زن عاشق» عریان و نفس گیر بیننده رو مقابل تماشای این مسیر قرار می ده
.
مسیر انتخاب ِ غریزه
.
فیلم مملو از جزئیات زیباست. جزئیاتی بر پایه نشانه ها که یکی از جذابیت های سینمای ناب آلمان است.

در صحنه ای درخشان، در ابتدای آشنا شدن این دو زن، آیلا و ماریا به جنگل رفتن تا انگشتر آیلا رو در میان اون همه برگ پیدا کنند. ماریا راه رو نشون می ده و می پرسه خوب حالا از این ور بریم یا اونور؟
آیلا راه سومی رو نشون میده خارج از راهی که درش هستند و از قبل ساخته شده. با سرخوشی کودکانه ای به راه سوم می رن. روی برگ ها می افتن . حلزونی توجه ماریا رو جلب می کنه و زیر برگی که حلزون روش هست، انگشتر رو می بینه.

صحنه ای ناب که ورود به کشف طبیعت درون رو با نشانه های بیرونی نمایش می ده. در داخل خانه اما ماریا باز در خودش فرو می ره و از اون حالت سرخوشی کودکانه اش دور می شه. همه ی این جزئیات به لطف بازیهای عالی دو هنرپیشه اصلی، فیلم رو چند لایه و غنی کرده.
و به سیاق سینمای رئال، واقعیتی رو عریان و بی پرده مثل سیلی به چشمان بیننده پرتاب می کنه.  این واقعیت ساده که :
راهی جز  راست گویی و پرهیز از پنهان کاری وجود ندارد
.
اگر جاذبه غریزه رو انتخاب می کنید ناگزیر باید شهامت راست گویی رو هم داشته باشید
.

گمانم در دنیای امروز می شه اخلاق رو در یک اصل خلاصه کرد
:
دروغ نگفتن ... اول از همه به خود
***********************************
فیلم رو می تونید روی سایت آرته ببینید. پیشاپیش هشدار بدم که حاوی صحنه های بی پرده است.
http://www.arte.tv/guide/fr/051080-000/deux-femmes-amoureuses

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

دل و رنگ هایش

در گذرگاه عمر دلم سه رنگ رو تجربه کرد .... فهم کرد و باهشون در آمیخت.
آبی
قرمز 
سیاه
آبی هاش تقدیم دیگری
قرمزش برای خودم
سیاهش برای خاک و خورشید ...