جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

دیوانگی

شب، سبک و سرخوش از یه روز آفتابی پر از براده های چوب و بعدش هم شام و شراب با یه کاکوی با صفای شیرازی ، تو راه برگشت به خونه یهو از صفای هوا و فضا، مشنگ بازیت گل کنه و کنار خیابون نگه داری و صدای موسیقی رو بلند کنی و یه عابر از همه جا بیخبر رو دعوت کنی به رقصیدن . اون هم مشنگ تر از تو از کار در بیاد و یه دور با حال با هم کنار خیابون برقصین و تازه چند تا مشنگ دیگه هم اضافه بشن به این سرخوشی ناگهانی و دیوانه وار. 
کی بود گفت به دیوانگی زندگی را زنده نگه دارید.
راست گفت به خدا. 
حالا اگه کسی هم تا حالا نگفته بودش، من الان گفتمش با مصداق آن لاین.
دیوانگی رو زنده نگه دارید تا زندگی زنده بماند!
آبجی تون  :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر