بعد از ناهار ، در خلال یکی از آن چرت های نیم روزی که ناغافل عارض
می شود، روی صندلی ، پشت میز ، بین خواب و بیداری ، خاطره و خواب در هم و برهم به
ذهنش هجوم آورد. از دورترین خاطره های کودکیش، فراموش شده ترین صورت ها، تا صورتی
که فقط در آن لحظات اثیری بین خواب و بیداری آشنا بود.
زن، چاق بود. نشسته بود روی زمین و چربی های تنش از دو طرفش تا روی زمین کش آمده بود. شبیه مجسمه های بودا بود. (این را وقتی کاملا بیدار شد به یاد آورد.)
زن، چاق بود. نشسته بود روی زمین و چربی های تنش از دو طرفش تا روی زمین کش آمده بود. شبیه مجسمه های بودا بود. (این را وقتی کاملا بیدار شد به یاد آورد.)
زن چاق گفته بود:
« هیچ چیز به آن صلبی که به نظر می رسد، نیست.
ببین!»
« هیچ چیز به آن صلبی که به نظر می رسد، نیست.
ببین!»
و بعد تمام فضا پر شده بود از تصاویری هولوگرامی از زندگیش.
با صورت های گوناگونش .... کودکی ، نوجوانی، جوانی.
می دید که در میان همه ی آن لحظه ها بود ولی جایی جز در لحظه ایستاده بود.
گویی،
بر آن بی لحظه گی ِ جادویی ناگهان هزار هزار لحظه عارض شده بود.
با صورت های گوناگونش .... کودکی ، نوجوانی، جوانی.
می دید که در میان همه ی آن لحظه ها بود ولی جایی جز در لحظه ایستاده بود.
گویی،
بر آن بی لحظه گی ِ جادویی ناگهان هزار هزار لحظه عارض شده بود.
زن چاق دوباره گفته بود :
« .................. »
« .................. »
بین خواب و بیداری از شنیدن جمله جا خورده بود. هیجان زده شده بود.
مشتاق که زودتر بیدار شود و جمله زن چاق را بنویسد.
خودش را از بین خواب و بیداری پرانده بود تا همین کار را کند. جمله را بنویسد.
اما با افسوس فهمید که جمله در خواب مانده است .... و قرار دندانپزشکی اش بیرون از خواب، از وقت گذشته بود!
خودش را از بین خواب و بیداری پرانده بود تا همین کار را کند. جمله را بنویسد.
اما با افسوس فهمید که جمله در خواب مانده است .... و قرار دندانپزشکی اش بیرون از خواب، از وقت گذشته بود!
نه ثبت جمله ای ، نه ترمیم دندانی ... با این حال چه جای دریغ وقتی
هیچ چیز آنقدر ها هم که به نظر می رسد صلب نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر