بعضی ها تو کارشون از جوون مایه می ذارن ... نه به چشم داشت پاداشی .
که پاداش، پیش و بیش از آنکه بیرونی باشه ، امری ست درونی .
درون باید گواهی بده به کمال ِ کاری که انجام دادی ... خودت می دونی چه کار کردی ... چقدرش اصولی بوده و چقدرش سرهم بندی و رفع مسئولیت ...رضایت از خود در درون حاصل می شه ، درون که سخت گیرترین رئیس و مدیر و کارفرمای تو ست.
از یه جایی به بعد کار دیگه امرار معاش نیست ... خود ِ خود ِ خود تو ست .
کار دیگه یک امر مادی، یک مسئولیت تحمیل شده ، یک تعهد بیرونی نیست بلکه امری ست چندوجهی ... با کارت رابطه احساسی پیدا می کنی گرچه کاملا با متدهای عقلی انجامش می دی.
آمیزه ای زیبا و عمیق از عقل و احساس .
نیکبختی بزرگی ست داشتن کاری که باهش ساعت نمی گذرونی، باهش امرار معاش نمی کنی ، باهش رفع مسئولیت نمی کنی ... بلکه باهش زندگی می کنی .... در یه تعامل عمیق با درون خودت ... کار، بستری ست برای مشاهده و مکاشفه در خود ت .
مشتری رو به چشم یک دسته اسکناس قفل شده که با چرب زبونی باید بازش کنی، نمی بینی ... مشتری خود تو ست. حتی رضایت تو ممکنه از رضایت مشتری هم سخت گیرانه تر باشه.
اینجا درست همون نقطه ای هست که بدون تلاش برای جلب رضایت مشتری، بدون تلاش و تقلا برای ارتقای شغلی، همه چیز روند صعودی پیدا می کنه ... درست مثل آسانسوری در حال صعود .... با این همه ، همچنان همه اینها فرع داستانه ... صعود، مقصود تو نیست. قله ی تو نه ارتقا شغلی که آن گواهی سخت و طاقت فرسای درون تو ست بر کار ِ تو!
شان نزول:
دیروز اسانسور یه مجتمع 14 طبقه خراب شده بود.
از اون مجتمع های داغون که کسی بهشون اهمیت نمی ده.
خانمی معلول ساکن طبقه 7 بود.
در حال بررسی مشکل بودم که اومد و گفت ساعت 2 وقت دکتر داره و ایا امیدی هست اسانسور تعمیر بشه.
بهش گفتم مشکل این اسانسور یکی دوتا نیست ، مجموعه ای ست از فرسودگی هایی که روی هم تلنبار شده . قطعات زیادی باید تعویض بشه.
گفت : بله می دونم سی ساله ساکن این ساختمون هستم و شرکت های مختلف برای این اسانسور اومدن و رفتن و هیچ کاری نکردن.
می گفت شرکت قبلی حتی پاسخ تلفن هامون رو هم نمی داد . وقتی ساکن محله های فقیر باشی هیچکس حسابت نمی کنه.
حداقل از وقتی با شرکت شما قراداد بسته شده می بینیم که میاین و روش کار می کنین و اسانسور کار می کنه .
قبلا کلن اسانسور متوقف بود الان حداقل کار می کنه .
چهارساعت بی وقفه کار کردم . کار سنگین فیزیکی.
قطعات دو در رو تعویض کردم . برای رئیسم ایمیل زدم و سفارش فوری اپراتور در دادم.
خانم ساکن طبقه 7، میومد و می رفت و نگاه می کرد و زیر لب مدام تکرار می کرد :
چه شهامتی ، چه شهامتی ...
تلاش طاقت فرسای فیزیکی من رو دید.
اینقدر که آخرش گفت لازم نیست خیلی به خودم فشار بیارم . می تونه از پله ها استفاده کنه اگه اسانسور راه نیفته.
ولی چیزی در درون من مدت ها ست که کلید خورده ... تو صورت مشتری هام عزیزترین هام رو می بینم ... هرگز، هرگز برای مادر خودم راضی نیستم با پاهای دردمندش مجبور به استفاده از پله بشه. باید آسانسور رو درست می کردم.
نمی تونستم رفع مسئولیت اداری کنم چون نمی خواستم اون خانم رو تنها بذارم.
جمله ای که گفته بود دردناک اما کاملا واقعی بود.
« وقتی ساکن محله های فقیر باشی هیچکس حسابت نمی کنه. »
می دونین،
مقابله با فقر علاوه بر لزوم سازوکارهای جمعی نیازمند تغییر رفتارهای فردی هم هست.
این کلیشه که چون فقیر هستی به حساب نمیای باید شکسته بشه ... نه با حرف بلکه با عمل، رفتار ، تعهد.
اجازه نداریم سرسری رفع مسئولیت کنیم، اجازه نداریم بی ادبانه حرف بزنیم ، اجازه نداریم محله های فقیر رو به حساب نیاریم در حالیکه همون قراردادی رو باهشون بستیم که با بقیه.
می دونین،
اجازه نداریم تسلیم کلیشه های فقر بشیم.
هرچند سخت و طاقت فرسا و واقعی هستند!
نکته نه غیر واقعی بودن کلیشه های فقر بلکه :
تغییر واقعیت است!
که پاداش، پیش و بیش از آنکه بیرونی باشه ، امری ست درونی .
درون باید گواهی بده به کمال ِ کاری که انجام دادی ... خودت می دونی چه کار کردی ... چقدرش اصولی بوده و چقدرش سرهم بندی و رفع مسئولیت ...رضایت از خود در درون حاصل می شه ، درون که سخت گیرترین رئیس و مدیر و کارفرمای تو ست.
از یه جایی به بعد کار دیگه امرار معاش نیست ... خود ِ خود ِ خود تو ست .
کار دیگه یک امر مادی، یک مسئولیت تحمیل شده ، یک تعهد بیرونی نیست بلکه امری ست چندوجهی ... با کارت رابطه احساسی پیدا می کنی گرچه کاملا با متدهای عقلی انجامش می دی.
آمیزه ای زیبا و عمیق از عقل و احساس .
نیکبختی بزرگی ست داشتن کاری که باهش ساعت نمی گذرونی، باهش امرار معاش نمی کنی ، باهش رفع مسئولیت نمی کنی ... بلکه باهش زندگی می کنی .... در یه تعامل عمیق با درون خودت ... کار، بستری ست برای مشاهده و مکاشفه در خود ت .
مشتری رو به چشم یک دسته اسکناس قفل شده که با چرب زبونی باید بازش کنی، نمی بینی ... مشتری خود تو ست. حتی رضایت تو ممکنه از رضایت مشتری هم سخت گیرانه تر باشه.
اینجا درست همون نقطه ای هست که بدون تلاش برای جلب رضایت مشتری، بدون تلاش و تقلا برای ارتقای شغلی، همه چیز روند صعودی پیدا می کنه ... درست مثل آسانسوری در حال صعود .... با این همه ، همچنان همه اینها فرع داستانه ... صعود، مقصود تو نیست. قله ی تو نه ارتقا شغلی که آن گواهی سخت و طاقت فرسای درون تو ست بر کار ِ تو!
شان نزول:
دیروز اسانسور یه مجتمع 14 طبقه خراب شده بود.
از اون مجتمع های داغون که کسی بهشون اهمیت نمی ده.
خانمی معلول ساکن طبقه 7 بود.
در حال بررسی مشکل بودم که اومد و گفت ساعت 2 وقت دکتر داره و ایا امیدی هست اسانسور تعمیر بشه.
بهش گفتم مشکل این اسانسور یکی دوتا نیست ، مجموعه ای ست از فرسودگی هایی که روی هم تلنبار شده . قطعات زیادی باید تعویض بشه.
گفت : بله می دونم سی ساله ساکن این ساختمون هستم و شرکت های مختلف برای این اسانسور اومدن و رفتن و هیچ کاری نکردن.
می گفت شرکت قبلی حتی پاسخ تلفن هامون رو هم نمی داد . وقتی ساکن محله های فقیر باشی هیچکس حسابت نمی کنه.
حداقل از وقتی با شرکت شما قراداد بسته شده می بینیم که میاین و روش کار می کنین و اسانسور کار می کنه .
قبلا کلن اسانسور متوقف بود الان حداقل کار می کنه .
چهارساعت بی وقفه کار کردم . کار سنگین فیزیکی.
قطعات دو در رو تعویض کردم . برای رئیسم ایمیل زدم و سفارش فوری اپراتور در دادم.
خانم ساکن طبقه 7، میومد و می رفت و نگاه می کرد و زیر لب مدام تکرار می کرد :
چه شهامتی ، چه شهامتی ...
تلاش طاقت فرسای فیزیکی من رو دید.
اینقدر که آخرش گفت لازم نیست خیلی به خودم فشار بیارم . می تونه از پله ها استفاده کنه اگه اسانسور راه نیفته.
ولی چیزی در درون من مدت ها ست که کلید خورده ... تو صورت مشتری هام عزیزترین هام رو می بینم ... هرگز، هرگز برای مادر خودم راضی نیستم با پاهای دردمندش مجبور به استفاده از پله بشه. باید آسانسور رو درست می کردم.
نمی تونستم رفع مسئولیت اداری کنم چون نمی خواستم اون خانم رو تنها بذارم.
جمله ای که گفته بود دردناک اما کاملا واقعی بود.
« وقتی ساکن محله های فقیر باشی هیچکس حسابت نمی کنه. »
می دونین،
مقابله با فقر علاوه بر لزوم سازوکارهای جمعی نیازمند تغییر رفتارهای فردی هم هست.
این کلیشه که چون فقیر هستی به حساب نمیای باید شکسته بشه ... نه با حرف بلکه با عمل، رفتار ، تعهد.
اجازه نداریم سرسری رفع مسئولیت کنیم، اجازه نداریم بی ادبانه حرف بزنیم ، اجازه نداریم محله های فقیر رو به حساب نیاریم در حالیکه همون قراردادی رو باهشون بستیم که با بقیه.
می دونین،
اجازه نداریم تسلیم کلیشه های فقر بشیم.
هرچند سخت و طاقت فرسا و واقعی هستند!
نکته نه غیر واقعی بودن کلیشه های فقر بلکه :
تغییر واقعیت است!