جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

فرانسه، فرهنگ الگوریتم و گپ!



گزارش آف لاین بدم براتون :

آقا ما امروز یک کار اداری مون رو در نهایت ناباوری با موفقیت کامل انجام دادیم.
یعنی به خدا انجام کارهای اداری به یه جلسه کاری اینجا یه موفقیت محسوب می شه. حالا براتون تعریف می کنم:

آقا سیصد صفحه کپی و پرینت و نامه برداشتم رفتم اداره مربوطه. کله صبح ، نفر اول. شکر خدا رو شانس بودم و به آدم خوبی خوردم.
یه خانم جوان خوش اخلاق بود.
نفر اول بودم و به نظر می رسید خانمه هنوز شارژ شارژه.
معلوم بود صبحونه اش رو تازه خورده و تو فرمه .
خلاصه سیصد صفحه مدرک رو الوق - الوق کرد و تک -تک گفت و بعد با کمال ناباوری هیچ چیز اضافه دیگه ای هم ازم نخواست.
اینجا یه توضیح بدم راجع به این کلمه الوق و تک تک
فرانسوی ها موقع کار با صدای بلند اکشن نشون می دن و مدام همینجور که یه کاغذ رو از این ور می ذارن به اون ور زیر لب می گن: تک ... تک
تا جایی که من فهمیدم این آوا رو از روی عادت و وقتی ادا می کنن که می خوان یه هماهنگی بین الگوریتم ذهنی و عمل بیرونی شون ایجاد کنن.
گاهی من به دوست های فرانسویم به شوخی می گم :
فرانسه یعنی فرهنگ ِ تک - تک!
بازتابی از ذهن های الگوریتمی و مرحله به مرحلشون
کلمه الوق
Alors
رو هم موقع کار مدام استفاده می کنن . تقریبا معادل خوب گفتن ما.
تا جایی که من فهمیدم موقع شروع و پایان یک زیر روال این کلمه رو ادا می کنن . باز هم به گمونم برای ردیف شدن روال ها در ذهنشون .
اون آ ی اولش رو هم معمولا خیلی می کشن تا الگوریتمه خوب جا بیفته تو ذهنشون.
خلاصه خانمه سیصد صفحه کپی رو الوق -الوق و تک - تک کرد و پرونده ما رو به خیر و خوشی به ته الگوریتم رسوند وبعد با یه لبخند رسید و نامه رو هم بهم داد و گفت تمومه!

من با ناباوری در حالیکه از خوشحالی چشمام گرد شده بود با خودم فکر می کردم هیچ جوری نمی تونم با یه تشکر ساده ازش خداحافظی کنم. نگاه نگاه بهش کردم و یهو باقلوا بازیم دچار غلیان شد. بهش گفتم :
متوجه هستم یه خورده فرانسه رو بد حرف می زنم از اینکه صبور بودین و  تحمل کردین متشکرم.
اون هم گفت نه خیلی هم خوب و جالب حرف می زنید!
بعد متوجه شدم حامله است. با دست به شکمش اشاره کردم و به فارسی گفتم : الهی چراغ دلت بشه!
و بعد توضیح دادم ما تو فارسی وقتی مادری منتظر تولد بچه ای هست اینو بهش می گیم. یعنی امیدوارم همیشه باعث شادی و افتخارتون بشه .
خلاصه اینجوری شد که یه کار اداری کسالت بار و صرف تبدیل شد به یه گفتگو مطبوع.

می دونین ،
تا جایی که من مشاهده کردم و تجربه، اینجا یه فرهنگ مطبوع گپ زدن و به قول خودمون خوش و بش کردن وجود داره که معمولا خوب جواب می ده و باعث می شه کسالت کارهای اداری کم بشه. البته کاملا بستگی به طرف مقابل هم داره .
من امروز روی شانس بودم .  :)

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

دیوانگی و شقاوت!

یکی میمیرد و یکی می ماند ... با رنج خاطره ی «تو» !

و این چنین است که چرخه دیوانگی می ماند چنانکه چرخه شقاوت ...

وبعد در تاریکی مطلق،
دیوانگی و شقاوت به هم می رسند ....

آرام و فارغ از پیچیدگی معنا!

رفتن و بازگشتن!

برو ..... و بازگرد!
وقتی بازگشتی دیگر نیست.

و این پویایی ست!
مرور دائمی خود.

بعضی ها ، خیلی ها!

بعضی ها متخصص کشف مین های پنهان شده در زیر خاکن، خیلی ها متخصص کشف نیت های سوئ و ضمایر پلید پنهانی.
(مث برادر شریعتمداری زیاد داریم به خدا تازه با قیافه چپ ِ چپه شده!)


بعضی ها دانش جو هستند، خیلی ها دانشجو ... برده اون تائید و مدرک آخر ... سمبَل کاری و سر و ته هم آوردن تز و پایان نامه 

بعضی ها حقیقت جو هستند ، خیلی ها سطحی گو ... متخصص سطحی سازی و خلاصه کردن همه امورات در عبار ت « سگ زرد برادر شغاله»

بعضی ها مرگشون هم زندگی ست در دل این روزمرگی ، خیلی ها زندگیشون هم مرگه در دل این دل مردگی!

Je suis la courbe tangible

Ce soir je vous quitte
Je quitte la rive et les gens
Depuis mon île politique
Je prends l´exil des corbeaux blancs
Alors ce soir je vous quitte
Pour la force des puants
Je suis seul et bien (!)
Je prends l´exil des corbeaux blancs
Je suis la courbe tangible
Je suis l´herbe puis le vent
Tant mieux si ce soir je vous quitte
Je prends l´exil des corbeaux blancs
.....

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

به مناسبت این هوای پاییزی و دوران دردناک مدرسه که خوشحالم تمام شده اما غصه می خورم که برای پسرم هنوز ادامه داره!




یکی از خوشبختی های بزرگ ِ بزرگ شدن برای من اینه که دیگه به اجبار مدرسه نمی رم. هرچند که الان همچنان دانشگاه می رم و همچنان از تحمل دو ساعت نشستن سرکلاس رنج می کشم اما خوبیش اینه که اجباری برای رفتن به همه کلاس ها ندارم و فقط اونهایی رو می رم که دوست دارم.
من از اون بچه هایی بودم که همش تو خیالات خودم بودم. پدرم و خواهرم بهترین قصه گوهای دنیا بودن و هستن. سرکلاس همش در خیال قصه هایی بودم که شب قبل پدرم برام گفته بود. می تونین تصور کنین دختر بچه 7 ساله ای که شب قبل در آغوش پدرش قصه جذاب دختر ی که با یه دلفین دوست شد رو شنیده چقدر سر کلاس دستور زبان فارسی، پشت اون نیمکت های تهی از احساس و مهربانی از شنیدن قواعد بی روح زبان می تونه رنج بکشه.
دوران دبستان و راهنمایی برای من مثل یه کابوسه. کابوس جیش کردن سرکلاس اول از ترس دادهای یه معلم چاق و بد اخلاق که انگار گوش هاش در برابر درخواست های دختر بچه ای که هی دستش رو بالا می کرد و می گفت «اجازه !» کر شده بود.  با هر بار اجازه گفتن من عصبانیت او بیشتر می شد و نهایتا این عصبانیت ابلهانه او منجر به زحمت تی کشیدن برای فراش مدرسه شد ، زحمت مامانم برای آمدن به مدرسه و عوض کردن لباس هام و خاطره تلخ قیافه ابلهانه او که گفت:
خوب چرا هیچی نمی گی دستشویی داری!
و دختر بچه که با بغض گفت:
اجازه خانم، من که همش می خواستم بگم!
یا دوره راهنمایی که معلم ابله علوم از تمام کتاب به من جریمه داد. جریمه ای که باید در طی دو شب از روی همه کتاب رونویسی می کردم.
دبیرستان اما به لطف ریاضیات جدید ، هندسه و فیزیک ناگهان گویی درهای آسمان به روم گشوده شد. نمی دونم واقعا استعدادی در فیزیک داشتم یا این هنر دبیر فیزیک بود که چنین استعدادی رو به من القا کرد.

گویی از جهان مبهم قواعد خشک و بی روح وارد دنیای روشن و ساده و صریحی شده بودم. دنیای ریاضی و فیزیک. همه چیز ملموس شده بود. از فرض تا حکم های هندسه مثل یه سفر جذاب اکتشافی بود. فیزیک و مکانیک اما از همه هیجان انگیزتر . هیجان کشف چگونه چیدن فرمول ها کنار هم.
زیبایی ساختارها!

گرچه همچنان از سر کلاس اجتماعی و مدنی به خاطر انجام ندادن تکالیف اخراج می شدم اما برای اولین بار در عمرم طعم فراموش نشدنی جذابیت علم رو در دبیرستان چشیدم. اوج این لذت رو در دانشگاه تجربه کردم. به لطف استاد دینامیک که درواقع اصول نگاه کردن به سیستم ها و تحلیل نیروها رو به ما آموخت.
و استاد برق الکترونیک که نگاه ساختاری به سیستم رو به ما آموزش داد. نگاهی که نه فقط در مهندسی بلکه حتی کیفیت تماشای فیلم و خواندن رمان هم تاثیر داشت.

می دونین ،
با اینکه خاطره شروع مدرسه برای من بسیار ناگواره با این همه سخت بر این باورم که ساختار مدرسه و دانشگاه ضروریه. ما گریزی از ساختارها نداریم . ساختار ضرورت زندگی ماست پس باید یادشون بگیریم تا بتونیم اصلاحشون کنیم.
و در روند آموختن این ساختارها چه موهبت عظیمی اگر استادی مثل استاد دینامیک من نصیبمون بشه.
می دونین،
من فکر می کنم که معلمی قبل از هر چیز یک هنره. هنری که بعضی معلم ها دارن و خوشبختانه این ترم یکی از این هنرمندهای بزرگ نصیبم شده. زن جوانی که دو ساعت کلاس متدلوژی رو برای آدم سختی مثل من تبدیل به یکی از بهترین اوقات هفته کرده. کلاسی که هیچ وقت درش غایب نمی شم.
صورت سه معلم رو در زندگیم هیچوقت فراموش نمی کنم:
معلم کلاس اول : صورت چاق و همیشه عصبانی
استاد دینامیک: صورت آرام با عینک ته استکانی و ته ریش جوگندمی
استاد متدولوژی: موهای چتری بامزه ای که تو صورتش ریخته و بیشتر شبیه یه کمدین شده تا یه استاد.

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

سواد و شعور!

یک گزاره تکراری

سوادی که تهی از شعور مکالمه و ارتباط است کاربردی جز خودنمایی، مخفی کردن یا تسکین لحظه ای نقصان های درونی ندارد.

شان نزول : 
عادت نا میمون چشم پوشیدن بر متن و حمله به شخصیت نویسنده متن توسط باسوادهای ایسم زده.
عصبیت، بی حرمتی ، توهین و تحقیر که خصوصیت مشترک در بیان ، قلم و رویکرد همه ی «زده ها» ست. از خدا زده های داعشی تا فمینیسم زده ها و قوم و قبیله زده های تجزیه طلب.

واقعیت این است که دگماتیسم یک هسته است با هزار چهره .
داعش اتفاقا صریح ترین آنهاست !

۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

این دگم های باسواد!


بهانه این نوشته، متنی ست با عنوان «این مردهای دوست داشتنی» که چندی پیش در مردروز منتشر شد.  و نویسنده ان مورد توهین ، تحقیر و آماج حمله «فمینیسم زده» ها قرار گرفت فقط به خاطر اینکه - بنا به برداشت شخصی خودش از واژه فمینیسم- عنوان کرده است که دیگر فمینیست نیست.
متن مورد نظر کلیتی همگرا دارد با این حال برخی پیام اصلی متن را نادیده گرفته و با تمرکز روی یک جمله توضیحی، شخصیت نویسنده آن را مورد توهین و سوئ ظن قرار داده اند.
قصد من اینجا اصلا دفاع از متن یا بحث روی موضوع فمینیسم نیست.

قصد من اشاره به پدیده ی فراگیر دگماتیسمی ست که پشت نقاب های مختلف از فمینیسم تا ملی گرایی، احیای زبان مادری و  آزادیخواهی در قالب تجزیه طلبی پنهان شده اند. نقاب هایی که نه تنها هیچ کمکی به معرفی ایده های مورد ادعای خود نمی کنند بلکه اولین و بلکه بدترین مانع دربرابر هسته اصلی آن ایده ها هم هستند.

اصالت یک جنبش ِ مبتنی بر تفکر فارغ از حمله، توهین و تحقیر است. و البته که فاصله و تفاوت ماهیتی بین توهین و تخطئه شخصیت یک نویسنده با نقد نوشته او است.

تاسف بار است که ایده های نابی مثل جنبش زنان، احیای زبان مادری یا حفاظت از ارزش های ملی و فرهنگی برای عده ای دست آویز هویتی شده اند چنانکه الله برای داعشی ها!
این رویکرد هویت محور به یک تفکر یا جنبش پیش از هر چیز  بدترین مانع برای خود آنها ست . فروکاستن یک تفکر یا جنبش  به یک  ایدئولوژی  مصداق کاملی ست از دوست نادان که بدتر از دشمن عمل می کنند.

تلاش برای معرفی، حمایت و بسط یک تفکر اصولا فارغ ازنیاز به  توهین، حمله و حذف است.  اینها خصوصیت مشترک همه ی «زده» هاست از «خدا» زده های داعشی تا فمینیسم زده ها ، ملیت زده ها ، قوم و قبیله زده ها و ....

فمینیسم زده ها در زیر متن خانم آزاده میم به او همه چیز گفته اند  جزارائه تعریف فمینیسمی که مدام با ژستی عاقل اندر سفیه تعریف و فهم آن را به سر نویسنده کوبیده اند. آنها سواد و شخصیت و هوش نویسنده را مورد حمله قرار داده اند و تنگ نظرانه بر کلیت همگرای  متن ایشان ، که اتفاقا یکی از اهداف جنبش های فمنیسم است، چشم پوشیده اند.  به جای نقد متن  به شخصیت ایشان حمله کرده اند. مدام سواد ایشان را زیر سئوال برده اند غافل از اینکه

 سوادی که تهی از شعور مکالمه و ارتباط است کاربردی جز خودنمایی و مخفی کردن نقصان های درونی ندارد
.
و این خصوصیت مشترک در بیان ، قلم و رویکرد همه ی «زده ها» ست. چشم پوشیدن بر متن و حمله به شخصیت نویسنده متن!

واقعیت این است که دگماتیسم یک هسته است با هزار چهره .
داعش اتفاقا صریح ترین آنهاست !

لینک متن خانم آزاده - میم 
http://marde-rooz.com/?p=16202

۱۳۹۳ شهریور ۲۳, یکشنبه

دو پاره هویتی : مذهبی و ملی

امروز این تیتر رو در صدای آلمان دیدم:
«
به گزارش روزنامه "همشهری"، بر اساس آمارها به دلیل عدم ورزش و تحرک در سنین کودکی، قابلیت جسمانی زنان ۱۸ تا ۲۶ ساله ایرانی، برابر با قابلیت جسمانی زنان ۵۰ ساله فرانسوی است.»
خوب  درستی این جمله رو می شه اینجا از نزدیک مشاهده کرد وقتی آدم خانم ها مسن 60 - 70 ساله رو می بینه که تو این سربلندیهای تند نانت با دوچرخه به امورات روزانه شون می رسن.
وقتی مشهد بودم طرح دوچرخه شهری به خوبی از نظر سخت افزاری اجرا شده بود اما کمتر کسی رو می دیدم که از این دوچرخه ها استفاده کنه.  دوستم می گفت برای اجاره دوچرخه برای زنان محدودیت هایی وجود دارهیک زن فقط در همراهی با یک مرد می تونه دوچرخه اجاره کنه حتی اگه اون مرد یه پسربچه باشه!

با اینحال و در مجموع به نظرم باز هم خوب و امید بخش بود.  وقتی این واقعیت رو به یاد بیاریم که تا همین چند سال پیش از نظر عرفی و سنتی - و نه لزوما حکومتی- دوچرخه سواری زن ها اصلا یک تابو بود.

می دونین،
شاید در ظاهر اینطور به نظر برسه که ایده های ماقبل تاریخی یه عده فسیل مغز در دستگاه حکومتی باعث محرومیت و ضعف یک جامعه شده اما واقعیت اینه که این نوع تابوها در بطن عرف، سنت و مذهب ما بوده این جالبه که همون بخش الان با تایید مراجع خودش داره از این تابوها عبور می کنه هرچند با سرعتی لاک پشت وار و محدودیت های بسیار.

به نظر من 
در مجموع بخش سنتی و مدرن ایران با سرعتی لاک پشت وار داره به هم نزدیک می شه . درسته که هنوز با بسیاری محدودیت ها اما خوبیش اینه که این حرکت همراه با نزاع و خشونت های اجتماعی طبقات نیست. 

می دونین،
من فکر می کنم ما روش های خودمون رو داریم هرچند لاک پشت وار اما آرام و با هزینه هایی کمتر از مثلا شورش یا انقلابیک بار تجربه انقلاب برای شناخت هزینه های مصیبت بار حذف دیگری کافیست. 

واقعیت اینه که ایران دو هویت موازی داره ، هویت مذهبی و هویت ملی که در بسیاری مواقع با هم در اصطکاک بوده و هستن اما واقعیت مهمتر اینه که هیچ کدام رو نمی شه ناگهانی حذف کرد . تنها راه بی اندازه صبوری و بی اندازه تلاش برای نزدیک شدن این دوپاره هویتی بهم هست.




۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

شاید هنوز نمیریم!

" هيچ حكومتى بدون اقتدار فرهنگ طبقهٔ حاكم كامل نيست"
این بخشی از یک جمله  در مقاله ی بسیار جالب  "ظهور ، صعود و معضلات جانکاه "
 آقای محمد قائد است.
جمله ای که توجه به آن می تواند ما را از تعمیم نا درست تجربه های آزار دهنده در اجتماع امروز  به کلیت جامعه ایرانی بازدارد . تعمیم هایی که  زیر ِ فشار پلشتی ِ فرهنگی ِ حاکم بر ما، گاه به ژن ها و رشته های دی ان آ  ی ایرانی هم می رسند.
با قالب های آشنایی چون :
"ایرانی جماعت ..." ، "ما ایرانی ها ..." و بعد بلافاصله الصاق بدترین صفات و خصوصیات به خودمان
نژاد پرستی ، بی اخلاقی ، دزدی و ....

نوعی از خود بیگانگی، اینبار اما نه در مواجهه با جلال و جبروت فرهنگی بیگانه بلکه در مواجهه با فرهنگ ِ اقلیتی از داخل همین جامعه. اقلیتی که به اراذل و اوباش این جامعه اونیفورم نیروی انتظامی پوشانده است برای ایجاد مزاحمت های قانونی!
اقلیتی که ذهنیت جنسی بیمارش بالاخره یک جاهایی مثل استخری در برزیل و به دست سفیر آن،  می شود سفیر ِ ذهنی این جماعت.
ننگ های به بار آمده البته گاهی سخت تر از حد تحمل ِ متانت ِ عقل است چنان که گاهی ناگهان احساس ِ آسیب دیده غلیان می کند و برای برائت و پیراستن خود از چنین خفتی، ایرانی جماعت را از یک کنار با واژه های "دزد و بیمار و نژاد پرست و ...." سر می بریم و در این سر بریدن، خود را - تلویحا - از کلیت ِ داستان جدا کرد ه  و در دایره امن ِ استثنائات ، فرصت بقا را برای خود و فقط خود محفوظ نگه می داریم.
اما بقایی بی ریشه ، بی جمع،  بقایی در اوهام است!
زشت تر از نژاد پرستی، بقایی در اوهام ِخود پرستی ست.

طبقه ی پلشت و دگم، ناگزیر هر جامعه ایست که معمولا نیروهای مخرب آن را می توان در ساز وکارهای یک سیستم ِ مبتنی بر اقتدار خرد ِ جمعی، مهار و کنترل کرد اما
وا مصیبتا به وقتی که این طبقه، صاحب ِ بلندگو ، باتوم ، تلویزیون ، روزنامه و همه ی منابع قدرت  شود. بدیهی ست که نا خودآگاه در و دیوار خیابان ها و مدرسه ها و حتی داخل  خانه ها هم رنگ ایشان را می گیرد .... بله ! ناخودآگاه !
و این درست زمانی ست که خودآگاه ِ تاریخی و ملی بیش از همیشه اهمیت پیدا می کند.
به گمان من
برای رنگ نباختن در چنین بد رنگی هایی باید که رنگ های اصیل و ریشه دار خود را بشناسیم.
باید به خود ، خود آگاه شویم تا شاید بتوانیم از خود بیگانگی در پلشتی ِ جزء ِ ناگزیری از خود، مصون بمانیم .  

پدرم  داستان تکان دهنده و زیبایی از مهاجرت گروهی از ایرانیان به هندوستان برایم تعریف کرده است که امروز مصداق بارز آن را در ایرانیان مهاجر اطرافم می بینم.
 این داستان به واقع معرف یکی از عمیق ترین و زیباترین خصوصیات ِ ایرانی ست که اما متاسفانه در این موج ِ خود ستیزی وارونه تعبیر می شود.
گویا در زمان قاجار به دلیل فشار های مذهبی گروهی از ایرانیان زرتشتی سوار بر کشتی عازم هند می شوند. وقتی کشتی ایرانیان به ساحل هندوستان می رسد مهاراجه ی هندی نماینده ی خود را با لیوانی پر از آب به نزد موبد ایرانیان می فرستد و از آنان  می خواهد که به جایی دیگر بروند چرا که این سرزمین چون لیوانی سر ریز از جمعیت است و جایی برای جمعیتی اضافه در آن نمانده است.
موبد چند قاشق شکر به لیوان آب اضافه می کند و  با پیغامی برای مهاراجه باز می فرستد:
ما ایرانیان مثل شکر در سرزمین شما حل می شویم و آن را شیرین تر می کنیم.
این گروه از ایرانیان هم اکنون در هند به نام پارسیان شناخته شده اند و جزو متمولترین طبقات جامعه ی هند و صاحب صنایع زیادی  هستند.

آنچه من در میان ایرانیان مهاجر اطرافم می بینم دقیقا نوعی حل شدن در جامعه ی میزبان است بی سرو صدا و هیاهو های مذهبی و نژادی. 
حل شدن نه به معنی استحاله هویتی بلکه به معنی آمیختن با جامعه ی میزبان.
یک تبادل آرام و تحسین برانگیز از نقاط قوت فرهنگی.
خصوصیتی که اما متاسفانه در این موج ِ  هجو و خود بیزاری و خود ستیزی، با تعابیری چون بی هویتی ، از خود بیگانگی و یا غرب زدگی بار منفی به آن داده می شود.

خودمان را مرور کنیم ..... شاید هنوز نمیریم!
********************************************
مقاله آقای محمد قائد :

http://www.mghaed.com/essays/farewell/the_man_who_would_be_saviour.1.htm



وقتی آقا مارسل پروست آدم را به زیارت می طلبد!

 جاتون خالی در راه پاریس ماشینمون خراب شد موندیم کنار جاده .... راننده مون هم یه دختر جوون فرانسوی که طفلی می خواست با دو تا مسافر دو قرون پول در بیاره ..... حالا سرخ شده و دست و پاش می لرزه و هی پشت سرهم می گه :
واقعا متاسفم .... واقعا متاسفم!
من نمی دونم به چه زبونی حالیش کنم که از هفت دنیا ازادم و دارم کنار جاده از آفتاب و باد لذت می برم.

زنگ زد بیمه.
در این لحظه جاتون دیگه خیلی زیاد خالی چون یه کامیون بزگ  اومد و بارمون زد. از اون کامیون بزرگ های پر از تکنولوژی!
چارتا زن از چار سوی عالم نشستیم داخل و کلی از شیک بودن  داخل کابین هیجان زده شدیم. اولین باره که در عمرم سوار کامیون شدم . راننده هم مثل اکثر فرانسوی ها  خون گرم و اهل گل گفتن.
هیچی دیگه زدیم به یه جاده فرعی تا ماشین رو ببره گاراژش.
همینجور از کنار مزارع رفتیم تا رسیدیم به یه شهر کوچکی به نام ایلیق .

بعد راننده گفت :
نگاه کنین اون خونه عمه ی مارسل پروست هست!

فکر کنین تو رو خدا !
ادم یهو سر از کنار خونه ای در بیاره که یکی از مشهورترین رمان های دنیا درش نوشته شده. رمان :
"در جستجوی زمان از دست رفته "
 همون جایی که عمه اش بهش کلوچه داده و اون یهو دچار حالت فوران خاطرات فراموش شده.

خلاصه رسیدیم به گارژ و معلوم شد مشکل لرزش های غیر عادی ماشین از این بوده که دو تا تایر جلو سایزشون بزگتر از تایرهای عقب بوده ... مکانیک خندید و در جواب کنجکاوی من گفت:
اینجا فرانسه است دیگه! .... این چیزا عادیه :-)

دوست داشتم دختر رو اروم کنم  اما خوب یه جاهایی ادم باید فقط بذاره موقعیت بگذره!

دوباره سوار ماشین شدیم و زدیم به جاده.... دو تا همسفر دیگه هم خیلی کول هستن ... من گفتم :
این بهترین سفر با ماشین بین شهری هست که من تا حالا داشتم ... این همه ماجرا و دیدنی .... اون دوتا هم با هم گفتن:
اره واقعا همینطوره!

و همه زدیم زیر خنده ... احساس می کنم دختر حالش خوب شد ....هنوز صورتش قرمزه ولی معلومه که فشاری روش نیست:

 دوست دارم بدونه برای من یک همسفره نه یک راننده که فقط مسءولیت رسوندن ما رو به پاریس داره .... از حرف زدن باهش لذت می برم :-)