جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

به خاک سپردن


بعضی ترکیب ها ی لغوی به ایجاز یک شعر هستند.
چون فعل سپردن وقتی با خاک ترکیب می شه.
« به خاک سپردن » .
وقتی نگاه می کنم می بینم شعر آن نازنین چون توضیحی شده در فرع این عبارت.
و خاک، خاک پذیرنده، 
اشارتیست به آرامش!
«فروغ»

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

مکالمات اولترا دوستانه!

بعد از شش ماه پیغوم داده که:
خبر مرگت کدوم گوری؟
پیغوم دادم که :
همو گوری که همیشه بودوم . 
گور ِ تو گور به گور شده یه که هر روز به یک قبرستونه.
معلوم هست به کدوم قبرستونی؟!
همچین دوستان صمیمی و بی تکلفی هستیم :)

سلام

همه چیز به طور حیرت انگیزی خیال انگیزه ..... انگار در هر چیزی پیامی نهفته .... پیامی متناسب و موزون با وضعیت و شرایط شخصی هر آدم .
فقط کافیه نگاه کرد و دید .... و برای رسیدن به «دیدن» شرط ِ ضروری شکیباییه.  پرهیز از شتاب.
چی دارم می گم؟
خوب بذارین براتون تعریف کنم.
امروز داشتم سعی می کردم برای یکی از عکس هام تابلو درست کنم.
آخرین مرحله چسبوندن عکس روی بوم بود.
مرحله ای که باید خوب انجام می شد در غیر اینصورت همه زحمت ها به هدر می رفت.
من تو چسبوندن عکس روی بوم تجربه ای نداشتم.
فکر می کردم کار خیلی ساده ای هست اما بعد از اینکه عکس رو روی بوم چسبوندم با ناامیدی متوجه شدم پر از چین وچروک شده.
یک نتیجه ی کاملا مایوس کننده.
داشتم فکر می کردم دوباره باید تمام هزینه های پرینت و زحمت برش رو تکرار کنم و یه تابلو دیگه درست کنم.
با این همه حسی درونی بهم می گفت تابلو رو بذار تو آفتاب و هوای آزاد شاید چروک های کاغذ خودشون رو بعد از خشک شدن جمع کنن .
گذاشتم و رفتم سراغ کارهای دیگم.
برگشتم و از دیدن اتفاقی که افتاده حیرت زده شدم.
انگار آفتاب و هوا چروک ها رو اتوکردن.
برام خیلی جالب و خیال انگیز بود.
انگار تو چروک های مایوس کننده و اعصاب خوردکن ِ این تابلو خلاصه ای از زندگی خودم رو می دیدم.
وقتی که همه چیز تباه شده به نظر می رسید،
وقتی از هر طرف توصیه هایی می شد برای جنگیدن، رها نکردن، این کار رو کردن و اون کار و کردن،
حسی درونی و عمیق به من می گفت:
صبر کن!
گاهی وقتا بهترین کار اینه که به کارهای دیگه برسی.
هیچوقت جنگیدن رو دوست نداشتم.
من نجنگیدم ..... اما نجنگیدنم هیچوقت به معنی رها کردن موضوع نبوده.
اوضاع رو به آفتاب و روزها و زمان سپردم با سر زدن هایی بی صدا ... بی های و هوی ... بی جنگ و دعوا ... فقط گاهی سلامی در برابر ناسزاهایی که پایان ناپذیر به نظر می رسیدن.
و امروز ، درست در همون لحظاتی که چروک های تابلو به آرامی و معجزه آمیز مقابل چشم هام آرام آرام محو می شدن بالاخره  پس از دو سال ِ سخت ناسزا ها به سلام تبدیل شدن.
که سلام هام همیشه از عمق جان بوده و نه از تکلف عادت و آداب!
و من سوگند می خورم به راستی و درستی این آیه :
«سَلَامٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍّ رَّحِيمٍ»
سلام گفتاری ست از پروردگار مهربان.
یس - 58

۱۳۹۵ خرداد ۷, جمعه

جیش درمانی

ادرار درمانی .... باورتون می شه؟
یه مستند روی آرته گذاشته بود درباره خواص درمانی جیش.
دیدنش واقعا سخت بود اما اونقدر جالب بود که تا آخرش آدم رودنبال خودش می کشید.
فیلم به استناد مطالعات محققین تائید کرد که در جیش آدمیزاد شفاهایی برای دردها نهفته.
جیش نوشی در آمریکا و اروپا در حال رواجه .
هرچند که سابقش به چین می رسه.
نوشیدن روزانه جیش به عنوان یک روش سنتی در میان چینی ها بیشتر از جاهای دیگه دنیا رواج داره.
به طور ویژه جیش پسر بچه ها از محبوبیت بیشتری برخورداره .
نشون می داد تو چین جیش پسربچه ها رو جمع می کنن و میخورن.
اونایی هم که خیلی بدبو هست رو باهش تخم مرغ آب پز می کنن .
گفته می شه یکی از رازهای زیبایی و شادابی زنان زیبا اینه که با جیش ماسک صورت درست می کنن.
جیش نوشی یکی از مراسم سنتی چینیها در ازدواج هم هست.
عروس و داماد در شب عروسی جیش هم دیگه رو با عشق می نوشن تا سلامت جسم و روح شون تضمین بشه.
البته داستان مطالعه و محبوبیت جیش گویا از عربستان به آمریکا رفته.
خوردن جیش شتر در عربستان رایجه.
یکی جیش شتر رو از عربستان برده به آمریکا و همین بابی شده برای مطالعه روی جیش.
طوری که الان جیش یک مورد مطالعاتی کاملا جدی در دانشگاه های آمریکا شده.
یه آقایی رو نشون می داد که توی چین باغ های سیبش رو فقط با جیش پسربچه های مدرسه آبیاری می کرد ومدعی بود سیب هاش شیرینتر و سالم تر هستن.
جیش همچنین برای تولید سوخت اتومبیل ها داره مورد مطالعه قرار می گیره.
خلاصه در انتهای مستند یه استاد دانشگاه گفت:
بی تردید جیش نقش مهم و کلیدی در تکنولوژی ، پزشکی ، حفظ محیط زیست و در نتیجه در کلیت زندگی بشر آینده خواهد داشت.
خلاصه حواستون باشه جیشاتون رو هدر ندین.
یه جاهایی مردم بهش به عنوان یک ثروت برا ی حفظ سلامتی نگاه می کنن و روزی دوبار جیشاشون رو نوش جان می کنن!

http://www.arte.tv/guide/fr/048171-000-A/les-superpouvoirs-de-l-urine

۱۳۹۵ خرداد ۵, چهارشنبه

چشم های گرسنه!

آدم بعضی وقتا یه چیزایی می بینه مخش کلن هنگ می کنه.
طرف پولش از پارو بالا می ره.
رئیس یه شرکت بزرگه.
یه خونه تو نانت داره اندازه یه شتو.
یه خونه تو پاریس. یکی تو نیس.
دو سه تا هم ویلا کنار دریا.
بعد خانمش میخواد یه جزوه رنگی از روی اینترنت پرینت بگیره، شربه پا کرده که جوهرهای پرینتر گرونه . نمی خواد پرینت بگیری. همینجوری از روی اینترنت بخون.
خانمش می گه مونیتور سر دردم می کنه.
می گه فایل رو دانلود کن بده لوئیس بره دانشکده اش با کارت دانشجویش پرینت ارزون بگیره!
فکرکن و منطقی باش!
حالا این وسط ، بین بحث زن و شوهر نمی دونم چرا من هی داشتم خجالت می کشیدم و تا بناگوش سرخ شده بودم .
راست گفتن که از گشنه بگیر بده به سیر.
خدا هیچکس رو به درد چشم گشنگی مبتلا نکنه.
بد دردیه به امام هشتوم .
همیشه فکر می کردم این شخصیت های عتیقه تو کتاب های چارلز دیکنز ساخته تخیلاتش هستن با کلی اغراق گویی ادبی اما امروز صلوات فرستادم به روح بزرگش.
ببین بنده خدا چه چیزایی دیده بوده که این چیزا رو نوشته.
آقای مردستانگ و خانم هویشام و آقای بامبل و ....
یادتونه؟

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

داگویل، نجات زندگیت به یک بازی نمی ارزه؟

واقعه، وقت داره.
باید وقتش برسه.
بعضی کتاب ها ، بعضی فیلم ها در زندگی آدم یک واقعه هستن.
داگویل برای من یک واقعه بود.
ده سال پیش کسی که به عیار سنجی ادبی و هنریش ایمان داشتم، فیلم رو بهم داد و توصیه اکید کرد که ببینمش.
هیچ وقت فرصت نشد.
یعنی پیش نیومد.
تا دیشب.
دیشب، وقت ِ واقعه ی داگویل رسید ... در زندگی من.
یک اقتباس ِ خلاقانه، پیراسته و ظریف از کتاب مقدس.
اثری حیرت انگیز از لارنس فون تریه .
کارگردانی که برای تحقق خلاقیت های اعجاب انگیزِ ذهنیش از هیچی و هیچکس نمی ترسه.
چه کسی جز فون تریه بی باک و باهوش می تونست این نکته ظریف رو درک کنه که برای اقتباسی عمیق از روایت ِ مسیح، داستان و فضا باید در پیراسته ترین حد ممکن باشه؟
نیازی به روایت های مذهبی نیست ...نیازی به آرایش و شکوه وزرق و برق های خاص سینمای تاریخی نیست.
جاذبه داستان مسیح نه در اسرار پنهان ِ تاریخ که در لایه های پنهان آدمیزاد است .
جاودانگی این داستان نه مرهون قداست ِ مذهب که مرهون واقعی و ملموس بودن آن است.
داستان مسیح ، داستان ِ جامع ِ آدمیزاد است ... در همه ادوار .
نکته ای که فون تریه به خوبی آن را درک کرده است و در یکی از هنرمندانه ترین و خلاقانه ترین اقتباس های سینمایی از داستان مسیح به پیراسته ترین فرم ممکن بیننده را به عمق آن می برد.
فرای تاریخ و فارغ از مذهب.
ماجرا مهم نیست.
مهم آدمیزاد است و بازی هایش.
گریس، بازی می کند هر آنچه که پیش بیاد. برای ماندن در میان دیگران. ساختن جایی درمیان دیگران.
تام واهالی شهر داگویل بازی می کنند، نه برای ساختن جایی در میان دیگران بلکه برای گرفتن جایی بیشتر از یکدیگر.
بازی کردن یا بازی دادن، مسئله این است!
تام در دقایق آغازین فیلم وقتی نگران جان ِ گریس هست ازش می پرسه:
«نجات زندگیت به یک بازی نمی ارزه؟»
یک پیشنهاد:
به این پرسش پاسخ بدین .... به خودتون.
هیچکس صدای شما رو نمی شنوه ... هیچکس شما رو قضاوت نمی کنه ... شهامت داشته باشین!
با خودتون روراست باشید و پاسخ این پرسش رو در خودتون پیدا کنید ... در عمیق ترین و پنهان ترین لایه های وجودتون.
باعث شرمندگی نیست اگه پاسختون به این پرسش بله باشه.
سرزنش وقتیه که وجود «گریس» رو که می تونه به این پرسش، پاسخ نه بده رو باور نکنید!
می دونین،
مهم نیست اگه مثل گریس نباشید اما مهمه که گریس رو باور داشته باشید.
چرا که باور به گریس، باور به پتانسیل های نهفته در نهاد ِ انسانی خودتون هست.
**********
از وقتی فیلم تمام شده تا همین الان، جمله ای مدام تو سرم داره تکرار می شه.
این جمله:
چه چیز بیشتر از این می شه دید و شنید؟!
همه ی قصه ها زیر مجموعه ای از این قصه هستند.
*******************
یک توصیه:
اگر زبان انگلیسی تان در حد متوسط و نه عالی ست، به دانش زبانی خود اکتفا نکنید!
فیلم را حتما با زیرنویس فارسی ببینید.
از آن فیلم ها ست که درک جزئیات کلامی در حظ هنری بردن از آن نقش کلیدی دارد.
**********
راستی چقدر انتخاب نیکول کیدمن برای نقش گریس مناسب بوده.
معصومیت میمیک صورتش از یک طرف و نفوذ چشم ها و نگاه های عمیق و حسیش از سوی دیگه، خاطره ای فراموش نشدنی از کیدمن در ذهن بیننده باقی می ذاره.


۱۳۹۵ خرداد ۲, یکشنبه

سینما - ویتامین

دیشب برحسب اتفاق یه گفتگوی تلویزیونی دیدم از آقای مطهری (پسر).
گفتگو درباره مسائل فرهنگی و سیاسی بود.
خوب ایشون هم درباره مسائل فرهنگی مملکت نظراتی داشت .
یه جا مجری ازش پرسید آخرین فیلم سینمایی که دیدین چی بوده؟
گفت یادم نمیاد.
مجری پرسید فیلم مورد علاقتون چیه ؟
گفت یادم نمیاد.
مجری پرسید اصلا اهل فیلم و سینما هستین ؟
آقای مطهری گفت نه زیاد.
من کاری به شخصیت و نظرات سیاسی آقای مطهری ندارم اما واقعا حیرونم چطور یه نفر می تونه در مورد مسائل فرهنگی خودش رو صاحب نظر بدونه و در عین حال علاقه و شناختی درباره سینما نداشته باشه.
از دید من مثل این می مونه که مثلا یک ورزشکار بگه من بی نیاز از تمرین هستم.
یا یه محقق بگه من بی نیاز از مطالعه هستم.
سینما امروز جزو زندگی روزانه است.
درست مثل غذا و ویتامین.
مگه می شه کسی بدنش از ویتامین بی نیاز باشه؟
کسی که ویتامین مصرف نکنه حتما بدنش دچار یه اختلال در سلامتی می شه.
کسی که سینما نره و فیلم نبینه حتما در درک جامعه انسانی دچار ضعف هایی می شه.
برای یک آدم که قراره در مسائل فرهنگی اظهار نظر کنه، ضرورت سینما صد چندان می شه.
ببخشین تکرار می کنم اما به نظرم کسی که خودش رو بی نیاز از سینما و ادبیات می دونه درست مثل آدمی میمونه که بدنش رو بی نیاز از ویتامین می دونه.
چنین افرادی حتما در دید، دریافت و در نتیجه ادراک واقعیت های جامعه بشری دچار اختلالات شدید می شن.

اولین تصاویر

یه صحنه هایی هستن که شاید به نظر خیلی ساده بیان اما تو ذهن و جان آدم حک می شن ... برای همیشه.
یکی از اون صحنه ها برای من اولین تصویریه که در بدو ورودم به فرانسه دیدم.
تو فرودگاه شارل دوگل بود.
درست لحظه ای که پام رو برای اولین بار در عمرم به خاک فرانسه گذاشتم تو سالن پرچم فلسطین و فرانسه رو دیدم.... کنار هم!
اون هم زمانی که هنوز اروپا ، فلسطین رو به عنوان یک کشور به رسمیت نشناخته بود.
یه عده خانم میان سال با یه عالمه کادو و بادکنک ایستاده بودن.
از روی پلاکاردها شون متوجه شدم عضو یک انجمن مردمی ِ حمایت از کودکان جنگ زده هستن.
منتظر بچه های فلسطینی بودن .
بعدها از دوستانم شنیدم که این کار در فرانسه بین مردم رایجه.
تقبل درمان، اموزش و حمایت از کودکان جنگ زده .
می دونین،
برام جالبه تو کشوری که سیستم سیاسیش و فضای غالب رسانه ایش تمام قد در خدمت و حمایت از اسرائیل هست، هنوز مردم بسیاری هستن که ماجرا رو فرا و فارغ از جو سیاسی ومنافع مقطعی پیگیری میکنن.
دلگرمی زندگی در فضای ِرسانه زده ی امروز به همین چیزها ست.
دوست داشتم براتون تعریف کنم.
همین!

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

احمق و خردمند

یه جا خوندم که یکی گویا یک زمانی گفته :
«زندگی برای خردمند رویاست
یک بازی برای احمق
یک کمدی برای ثروتمند
و یک تراژدی برای مستمند»
حالا از بار ِ مثبت و منفی صفات احمق و خردمند بگذریم ولی شما رو به خدا چه چیز در یک رویای زوال پذیر جز بازی کردن، ارزش مشقت ِ تن و اون سیستم ِ عصبی ِ دردمند ِ بدجنس ِ چسبیده به تن رو داره؟
می دونین با این حساب تفاوت احمق با خردمند در چه کیفیتی ست؟
زوال پذیری!
احمق همان خردمندی ست که زندگی رو رویایی زوال پذیر یافته.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سیلوی و مادربزرگش

سیلوی 32 سال دارد.
مادر بزرگش 89 سال.
سیلوی اخیرا از یک سفر کاری به آلمان برگشته است.
سیلوی و من برای دیدن مادر بزرگ به خانه مادر بزرگ رفته ایم.
سیلوی تمام مدت دارد از آلمان حرف می زند.
این که چقدر آلمان تمیز است.
چقدر آلمان پیشرفته است .
چقدر آلمانی ها نظم دارند، مقرارت را رعایت می کنند و از چراغ قرمز رد نمی شوند.
او وقتی از خوبی ها ی آلمان می گوید یک چندتا غر هم به فرانسه و فرانسوی ها می زند.
مثل این:
« خیابونا خیلی تمیز هست مثل فرانسه نیست که هی پات بره روی مدفوع سگ.
مردم پشت چراغ قرمز وامیستن مثل اینجا نیست که یهو مثل دیوانه ها بپرن وسط خیابون .
ظروف یک بار مصرفشون قابل بازیافت تو طبیعت هست مثل اینجا نیست که هنوز تو عهد پلاستیک درجا می زنه. و .....»سیلوی یک ریز حرف می زند .
او مدام آلمان را توی سر فرانسه می زند.

مادر بزرگ ساکت است و ظاهرا گوش می کند اما پیدا ست که هیچ از حرف های سیلوی خوشش نمی آید.

سکوتش مثل سکوت قهوه جوشی ست که آبش دارد به نقطه جوش می رسد .
البته ناخوشنودیش قابل درک است.
نوجوانی و جوانی مادر بزرگ در جنگ گذشته است.
پدرش را درجنگ از دست داده .
مادرش او و سه تا بچه قد و نیم قد دیگر را در آن سالهای مصیبت و قحطی، تک و تنها بزرگ کرده بود.
اگر کسی جرات کند و بتواند پر حرفی های مادر بزرگ را تحمل کند، اندازه یک کتابخانه قصه و خاطره درباره جنگ در انتظارش خواهد بود.
جنگی که در ذهن مادر بزرگ برای همیشه با آلمان و آلمانی ها گره خورده است.
او البته ظاهرا نفرتی از آلمانی ها ندارد.
نفرت از یک کشور این روزها پذیرفته نیست.
توی مدرسه به بچه ها یاد می دهند که کلمه نژاد و اصل و نسب و این ها چیزهای معتبری نیست.
برای همین پیرها باید مواظب حرف زدنشان باشند.
مبادا نفرت ِ گذشته را ناخودآگاه به نسل امروز منتقل کنند.
خیلی هم خوب اما سیلوی دیگر دارد بیرحمی می کند.
رعایت ِ فرانسه ی زخمی ِ مادر بزرگ را نمی کند.
هی نمک روی زخمش می پاشد ..... آن هم نمک آلمانی! پیداست سوزش این نمک روی زخم های کهنه مادربزرگ صد چندان است. 
شاید مادر بزرگ احساس می کند تحقیر فرانسه یعنی تحقیر پدر خدابیامرزش ... تحقیر زندگی او که در مصیبت و قحطی جنگ سپری شد اما نمرد و ماند .....ماندن او یعنی ماندن فرانسه.
پس چرا سیلوی، نوه اش اینقدر دارد او را تحقیر می کند؟!
آن هم با آلمان!
قهوه جوش به نقطه جوش رسیده است.
برای تسکین فشار ِ جوش هیچ راهی نمانده است جز فوران آب جوش. 
مادر بزرگ درست مثل یک قهوه جوش در حال جوش «اوه لا لا لا » کنان به نوه اش غر می زند که :
« تو مملکت خودشون فقط تمیز هستن وقتی میان فرانسه تو خیابونا آشغال می ریزن. 
از عمد هم می ریزن . میان اینجا پول می گیرن و می رن تو تظاهرات در و دیوار و شیشه ها رو می شکنن مگه ندیدی تو تلویزیون .....»
سیلوی ، مادر بزرگ را متهم به تعمیم سازی، کلی گویی و نفرت پراکنی می کند.
مادر بزرگ سکوت می کند.
حالا نوبت سیلوی ست که مثل قهوه جوش «اوه لا لا لا» کند و با غیض همه ناکامی ها ، مشکلات و بدبختی هایش را چماق کند و با شدت بیشتری بزند توی سر فرانسه.
او می داند ضربه هایش به یک جایی می خورد همین باعث می شود که از تحقیر فرانسه احساس تسکین کند اماعجیب است که سیلوی نمی فهمد ضربه هایش را دارد به مادر بزرگ خودش می زند ... زخم های مادر بزگش و نه هیچ جای دیگر.

صحنه عجیبی ست.

غم انگیز، قابل درک و درعین حال طنز!
بین دو نسل نشسته ام.
یکی زخم خورده از جنگ ، دیگری زخم خورده از سیاست.
یکی زخم هایش را از آلمانی ها می داند، دیگری از فرانسوی ها.
نگاه میکنم .... در سکوت .... و با خودم فکر میکنم :
کاش همانطور که توی مدرسه ها مراقبند نفرت از نسل گذشته به نسل امروز منتقل نشود مواظب باشند ضعف ها هم به احساس حقارت از خود نرسد.
نفرت، سکه ای ست دو رو .
نفرت از دیگری یا نفرت از خود.
تحقیر دیگری یا تحقیر خود.
خودبزرگ بینی همان خودحقیر بینی ست ... روی دیگرش البته!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

«عمان»

شما در مورد عمان چی می دونین؟
خوب راست وصداقتش من تا دیشب تقریبا هیچی .
در واقع تنها چیزی که می دونستم این بود که عمان کشورکوچکیست در حوزه خلیج فارس.
جالب ترین و چشمگیرترین چیزی هم که ازش تو ذهنم داشتم، سلطانش بود.
یعنی لباسی که می پوشه.
به طور ویژه اون خنجر جالب و قشنگی که همیشه کنار لباسش می بنده.
همیشه دوست داشتم یکی از اون خنجرها می داشتم.
خلاصه این همه چیزی بود که من در مورد عمان می دونستم .... البته تا دیشب که روی آرته یه مستند جذاب و دیدنی دیدم از زندگی در این سرزمین.
می دونین،
درست مثل دوران بچگیم که افسون ِ قصه ها می شدم، محو کیفیت زندگی در این سرزمینی شده بودم که اینقدر برام ناشناخته و حتی بی اهمیت بود.
چیزی که تو این مستند نشون می داد کیفیتی رشک برانگیز از زندگی جمعی آدمیزاد بود در دل وهماهنگ با طبیعت پیرامونش.
در ساحل دریا شهری داشتن در دامنه کوه هایی پر از حفره .
حفره هایی دست ساز آدمیزاد که در واقع سابقه دیرینه ای از زندگی بشر بودن.
شهر مجهز به برق وآب و تجهیزات زندگی مدرن بود.
در میان کوه و دریا.
از یک سو پشت شهر در پیوند با پیشینیان بود، کوه، و از سوی دیگه رو به دریا ...ماهی ... معاش.
گویی زندگی این شهر در دل تاریخ و طبیعت، توامان، جریان داشت.
با یه جور هماهنگی ِ متواضعانه و شاد با طبیعت.
همه کار می کردن.
کارهایی ساده و در عین حال پیشرفته برای معاش.
یک استاد کار کشتی ساز بود که فن کشتی سازی عربی رو نسل به نسل به ارث برده بود.
با چوب کشتی می ساخت.
از اون کشتی های ناز و چوبی که تا حالا فقط تو موزه ها دیده بودم.
معاش عمده مردم ماهی و خرما بود.
سبزی ِ و نظم ِ نخلستون هاشون یک کنتراست رنگی و فرمی ِ چشمگیر با رنگ خاک و کوه ها داشت.
یه آقای پیری گفت:
اینجا هم حسادت ها و بغض ها هست اما تو خودمون هست ... باهش کنار میایم و زندگی می کنیم.
مردم ماه رمضون روزه می گرفتن و عید فطر هم با لباس های محلی شون از اون رقص های باحال شمشیر عربی می کردن.
می دونین ،
در تمام مدتی که فیلم رو نگاه می کردم هی جمله ای تو سرم میگفت:
خدا کنه کسی به سرش نزنه برای این مردم دموکراسی دنیایی یا رستگاری اخروی ببره.
پروردگارا،
عمان را از شر دموکراسی جنگی و رستگاری اخروی محافظت بفرما.
http://www.arte.tv/guide/fr/056821-001-A/360-geo

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

زیادی دموکراسی!

امروز باز تو مرکز شهر لشکرکشی پلیس ها بود.
سر همین قانون جدید کار.
دولت با استفاده از ماده عجیب ِ قانونی ِ 49.3 قانون کار خانم مریم الخمری، وزیر کار، رو علی رغم تظاهرات گسترده در سراسر فرانسه ، تخریب ها وتحمیل هزینه های بسیار به اموال عمومی اجرایی کرد.
تا جایی که من می دونم این تظاهرات هزینه های انسانی هم داشت.
جوانی چشم هاش رو در بوردو از دست داد و پلیسی در پاریس به شدت مجروح شده.
از بقیه جراحت ها خبر ندارم.
اما چیزی که واقعا عجیبه همین ماده قانونی 49.3 هست.
قانونی که حق اعمال قدرت به دولت رو داده . یه چیزی شبیه حق وتو دولت در برابر ملت.
یعنی همه ی دادهای جوون ها و مردم تو تظاهرات یک طرف ، یه لب تر کردن آقای والس روی ماده 49.3 طرف دیگه.
می دونین،
این همه تظاهرات و پافشاری مردم بر ضد اجرایی شدن این قانون عجیب نیست.
این قانون در واقع ارزش های فرهنگی - فلسفی و بنیاد سوسیالیستی این مملکت رو نشانه گرفته.
همه ی منحصر به فردی این مملکت در بنیادهای فلسفه سوسیالیستیش هست که در دو دولت اخیر تیشه به ریشه هاش زده شده.
فرانسه همینطور پیش بره چیزی از اون استقلال ِ فکری، فلسفی و فرهنگیش باقی نمی مونه.
تبدیل می شه به کوتوله ای در میان هیولاهای بی رحم ِ دنیای سرمایه داری که همه ی دستاوردهای فلسفی- فرهنگیش ، تبدیل می شن به عتیقه هایی که فقط تو موزه ها و کتابخونه ها باید سراغشون رو گرفت.
می دونین،
همه ی زیبایی زمین به تنوعش هست ... تنوع فرهنگی ، فکری، ساختاری و اجتماعی سرزمین ها ومردمانش.
غم انگیزه که همه در چرخد نده های این هیولای پول وسرمایه داریم دونه دونه له می شیم و محو.
امروز،
تو مرکزشهر راه می رفتم،
تخریب اموال عمومی رو نگاه می کردم،
لشکر کشی پلیس ها،
صورت جوون ها ... صداهاشون ... اون جزئیات ِ خاص محلی شون.
چیزهایی که فقط مال اینجاست.
شاید به نظر خیلی کوچک و جزئی و بی اهمیت به نظر برسه اما فقط مال اینجاست ... جای دیگه پیدا نمی شه.
می دونین،
غم انگیزه اما احساس می کردم دارم به یک گونه ی در حال انقراض نگاه می کنم.
گونه ای که با چشم های ناباور و بهت زده داره آخرین تلاشش رو برای بقا میکنه!
توراه برگشت، سیلوی با نگاهی گیج، لحنی ناباور و طنز گفت:
ما اینجا تو فرانسه زیادی دموکراسی داشتیم اما چرا اینقدر دیر متوجه شدیم؟!


یک چیز برای همه چیز!

معمار کبیر انقلاب اسلامی فرمود:
«هر چه داریم از این محرم است.»
خوب البته به عنوان معمار انقلابی که قرار بود جمهوری ودموکراسی باشه، اون هم تازه دموکراسی شبیه فرانسه، اما یواشکی اسلامی هم بهش اضافه شد بیراه نگفت اما آیا یادش بود که همه ی اون «همه چیزی» که داشت ازش حرف می زد در بستر آن یک چیزی بود که فردوسی برای او و مردمش به میراث گذاشته بود؟
زبان فارسی !
زبانی که اگه ستون های فکری و ادبیش 
عطار، مولوی، خیام، حافظ ، سعدی، نظامی و ..... شدند، فردوسی به تنهایی بستر سازش شد.
ایران، خاکی بود به خاک نشسته .
فردوسی به لطف زبان و نه خون به بار آوردش.
مولوی درش اسطوره عشق پاشید،
حافظ آئین مهر ،
معمار کبیر هم درخت جمهوری اسلامی.
هرکس به اندازه سرمایه ی وجود خود.
مهم خاکی مرده بود که حاصلخیز شد ....


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

یگانگی در دیوانگی

کله صبح از شدت درد ازخواب بیدار رفتوم.
چشم که وا کردوم ، چشموم افتاد به یک عنکبوت اندازه شتر که بالا سرم رو سقف داشت راه می رفت.
درد از سروم پرید از شدت وحشت.
نیم ساعته دور خودوم دروم مچرخوم و غر مزنوم تا تونستوم بندازومش بیرون.
یک بساطی.
نشستوم به حلاوت یک چایی نبات بخوروم دیدوم ایمیل آمده از اداره مالیات که وخیزن بین که پروندتان مسئله دره.
درد جسمی و وحشت روانی کم بود ، بدبختی مالی هم بهش اضافه شد.
یعنی شدوم مصداق ضرب المثل:
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان ز در آید.
دیدوم غصه خوردن فایده ندره، پنجره رو واز کردوم و اذون موذن اردبیلی گذاشتوم .
حالی به امام هشتوم.
اون خنکای هوای دم صبح و صدای محو و محزون اذون .... یادتونه؟
به طور ویژه اذان ِ موذن اردبیلی .
روزنه های احساس و ادراک و خیال رو تو آدم باز می کنه ...حواس پنجگانه رو به غلیان می اندازه این فضا.
عطر نم و صوت ِ اذون و شفق ِ چشمنواز ِ سحر .... تو چنین فضایی چاره ای برای آدم نمیمونه جز سپردن حس چشایی و لامسه به تن دوست .
چه بلاهتی اگه تصور مزاحمت، مانع از خلق واقعیتی به این نابی بشه.
بیدار کردنی برای رفتن به عمق رویا ... نه در خواب که در بیداری ....
سه گانه ی درد و وحشت و بدبختی به چه سرانجام شگفت انگیزی رسید.
یگانگی در دیوانگی!

در ستایش بابا کرم

شنیدم اولین کسی که رقص بابا کرم رو ابداع کرد، جمیله بوده.
تو یک کاباره میون کلاه مخملی ها و داش آکل ها.
نمی دونم اما مبدعش هر کی باشه برای من نکته ای هنری در خودش داره.
برای دریافت این نکته هنری لازمه ابتدا به دو کیفیت اصلی در اثر هنری توجه کنیم :
(یادآوری می کنم این ها نظرات شخصی من هستن)
1. خلاقیت :
خلاقیت دامنه گسترده ای رو در بر می گیره .
گاهی می تونه فقط تغییر زاویه نگاه به یک پدیده باشه یا یک ساختارشکنی ساده.
مثال: در رقص بابا کرم ، زن ها لباس مردانه ی کلاه مخملی می پوشن.
لباسی کاملا مردانه که اصلن وجه مشخصش همین مردانه بودنه. اینجا ما یه ساختار شکنی داریم. ساختار شکنی که در عین بامزه بودن تضادی شدید رو عینی می کنه.
تضادی که در بطن ِ فرهنگ ِ کلاه مخملی بین مرد وزن وجود داره .
یادآوری:
لطفا فراموش نکنین که الان داریم ازهنر حرف میزنیم نه نقد اجتماعی ِ فرهنگ کلاه مخملی.
این دو موضوع رو نباید با هم قاطی کرد.
هنر همون میوه جادویی هست که در هر زمین و بستری می تونه محصول بده.
میوه هنر، نه به زمین بلکه به کشاورز بستگی داره.
و اتفاقا این قابلیت کشاورز رونشون می ده ... هنرش رو، کشاورزی که بتونه در کویر هم محصولی کشت کنه!
برگردیم به تضاد.
تضاد جنسی بین زن ومرد در فرهنگ کلاه مخملی، با ساختار شکنی در پوششش، به زن رقصنده امکانی به القوه رو می ده برای برجسته تر، عینی تر وملموس تر کردن تفاوت ها و تضاد ها.
و این یعنی خلق یک امکان ...فرصت.
2. پرذاخت : در اثر هنری پرداخت روی جزئیات نقش تعیین کننده ای در جذابیت مخصول داره.
این پرداخت البته می تونه پیرایشی(کاهنده) یا آرایشی (افزاینده) باشه.
اضافه شدن کلاه و شال به پوشش رقصنده در واقع امکانی از طیف حرکتی جدید رو به زن رقصنده می ده.
امکانی که بازهم با نوعی تضاد جنسی همراه هست در نتیجه مخصول رو در عین عینی شدن بامزه می کنه.
عشوه و ناز با کلاه و شال مردانه.
می دونین،
فارغ از نقد ِ اجتماعی فرهنگ کلاه مخملی نکته ای که برای من جالبه ، انعطاف پذیری و بی نهایت بودن ِ نگاه ِ هنری هست.
نگاهی که با هیچ خط کشی نمی شه محدود و مهارش کرد.
من به هنر مبتذل باور ندارم.
هنر یا ماندگاره و یا تاریخ مصرف داره.
همین .... نه بیشتر و نه کمتر.
برای تعیین ضریب ماندگاری یا انقضاش هم هیچ خط کش و معیاری وجود نداره جز تقاضا و علاقه ی مردم.
بابا کرم نمونه خوبی برای این موضوع هست.
رقصی که برای خیلی از خط کش به دست های معتقد به تعالی و ابتذال به سادگی در طبقه هنر مبتذل قرار می گیره.
اسمش رو هر چی بذاریم واقعیت اینه که این رقص مونده ... در بطن مردم هم باقی مونده.
ببخشید اما دوست دارم تکرار کنم:
میوه هنر، نه به زمین بلکه به کشاورز بستگی داره.
و اتفاقا اون کشاورزی که بتونه در کویر هم محصولی کشت کنه در خور تحسین بیشتری هست و نه تحقیر.
جمیله برای من یکی از همون کشاورزهایی هست که از دل کویر میوه بیرون کشید.
رقص بابا کرم.
راستی چقدر اون لباس ها به زن ها میاد ... مگه نه؟ smile emoticon
*****************************
رقصی که گذاشتم از نسل امروز هست .... برای یادآوری ِ میزان ماندگاری ِ بابا کرم.
از جمیله تا امروز.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

عکس ها و عددها

یه هفته است کل ونگ (درگیر) سرجمع کردن مدارک لازم برای تبدیل گواهینامم هستم.
امروز با سلام و صلوات رفتم اداره مربوطه نوبت گرفتم.
بعد از یه ساعت نوبتم شد.
خانمه، آدم خوش برخورد و با حالی بود.
مدارک رو گرفت. از جمله گواهینامه ایرانم .
یه نگاهی به عکس روگواهینامه ایرانم کرد که خوب قاعدتا با حجابه ، بعد یه نگاه بامزه و سرخوش و کنجکاو هم به هیکلم کرد که خوب بازهم قاعدتا بی حجابه.
یه لبخند نمکی و ناز زد و گفت الان بر می گردم.
رفت پشت پارتشن کاریش و بعد از چند ثانیه صدای خنده های آروم، دیدم دو تا خانم دیگه از همکارهاش هم سرک کشیدن اینور طرف من .... با نگاه های کنجکاو و لبخندهای ملیح.
خوب البته حق دارن .
خدایی هیچ نسبتی بین اون عکس واین آدم نیست.
عکس روی گواهینامم عینهو میتی هست که از قبر افتاده بیرون.
یه نوار باریک سیاه کنارش کم داره.
بیشتر مناسب ِ مراسم ختمه تا عکس ِ روی کارت هویت.
از اینا که کنارش می نویسن :
مرحومه مغفوره ، مادر مهربان، همسر فداکار ، فرزند ناکام و اینا .
یه صورت رنگ پریده با یک نگاه ِ بی معنی و گم شده در فضا.
فاقد ِ هرگونه حسی.
عینهو تصویر مرده ای که اما نفس می کشه.
یادمه تو ایران دوبار رفتم عکس گرفتم تا بالاخره قبول کردن.
عکس اولم یه خورده موهام دیده می شد گفتن قبول نیست.
دفعه دوم که رفتم عکاسی، به قدر مطلوب ِ شرع ِ مقدس از خودم تهی شدم تا عکسم پذیرفته شد.
خلاصه عزیزان با عکس گواهینامه ایرانی ما سرگرم شده بودن.
اما داستان به هم اینجا ختم نشد.
خانم مسئول ازم عکس جدید برای روی گواهینامه فرانسم خواست.
دادم.
یه نگاه نگاهی به عکس کرد و بعد به من.
پرسید این عکس رو کی گرفتین ؟
گفتم دیروز.
گفت : واقعا؟
گفتم: بله ... به امام هشتوم( تیکه دوم رو تو دلم گفتم)
خانم دوباره بهم نگاه کرد و دوباره لبخند زد.
اینبار به نظرم در لبخندش حسی از تاسف بود.
شاید داشت به بی رحمی اون دستگاه های عکاسی اتوماتی فکر می کرد که در ازای پنج یورو همه ی دانش ِ فیزیک ِ اپتیک درشون به کار رفته تا کک و مک ها و چین و چروک های صورت آدم رو به واضح ترین و بی رحمانه ترین حد ممکن روی کاغذ ثبت کنن.
و درست همون لحظه که به نگاه های کنجکاو، بازیگوش و متاثرش روی عکس های خودم نگاه می کردم، متوجه شدم چقدر واقعیت های ما از عکس های ما دوره.
به طور خاص عکس های روی کارت های شناسایی مون!
عکس هایی که قراره ما رو شناسایی کنن.
خوب البته که می کنن ... شناسایی که در اعداد خلاصه می شه.
شماره شناسنامه .... شماره پاسپورت ... شماره گواهینامه.
عددهایی دراز متشکل از شماره های درهم برهم و خالی از هر حسی.
می دونین،
چنین شناسه هایی با چنان عکس هایی تناسب داره.
پس چرا متاسف باشیم که عکسهامون زشت تر یا بی معنی تر از خودمون افتاده؟!
معنایی که برای زندگی در ساختارهای اجتماعی داریم چیزی بیشتر از چند عدد دراز و درهم و برهم نیست.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

خر در چمن

آفتاب شده بود ... بعد از ماه ها.
هوا حدود بیست درجه.
رفته بودم دیدن دوستی.
دیدم داره چمن های شرکتش رو می زنه.
گفتم بده من انجام بدم.
کت وکلاه رو کندم و با رکابی و شلوارک افتادم تو چمن ها.
سوزش مطبوع پرتوهای آفتاب روی پوست ... عطر ِ علف ... گاهی خنکای نسیمی.
مصداقی کامل از «خر در چمن».
اون نهان ِ غریزی آدمیزاد در بطن ِ طبیعت ... در طبیعی ترین حالت ممکنش.
طعم ناب زندگی ..... ناااااااااب.

می دونین؛
شاید احمقانه به نظر برسه ولی اون چیزی که من از زندگی بعد از 46 سال دریافتم اینه:
طعم ناب ِ زندگی در پیش پا افتاده ترین چیزهاست.
یا شاید بهتره بگم در چیزهایی که پیش پا افتاده به نظر می رسن.
لمس آفتاب ... باد ... بارون ... عطر علف ... مزه آب .

می دونم درکش برای خیلی از مردها سخته اما اینو باید از زن ایرانی بپرسی.
زن ایرانی که از تجربه ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مواهب زندگی محرومه.
نه فقط به خاطر حجاب اجباری بلکه به خاطر عدم حس امنیت.
حس امنیتی که مرد ایرانی در ایران به زن ایرانی نداده ... نمی ده.
خواهش می کنم به خودتون بر ندارین . البته که قصد تعمیم دادن ندارم ولی خدای من،
آیا می تونیم اون فضای مهاجم و محق ِ نرینه گی رو انکار کنیم؟
به هر دلیلی ... سنتی، مذهبی ، فرهنگی ، تاریخی .... دلایلش الان مهم نیست ، مهم اینه که اون فضای تهاجمی ِ نرینه یه تجربه مشترک بین زن های ایرانی ست.
تجربه ای که به سختی می شه برای یه مرد توصیفش کرد.
البته هستن کسانی که عمیقا درک می کنن اما یکی از بزرگترین چالش های ادراکی که من به طور خاص در بین عموم زنان ومردان ایرانی می بینم همینه.
عدم یا نقصان ادراکی مردان ایرانی از محرومیت هایی که به زن ایرانی تحمیل شده .
تاکید می کنم نه فقط با حجاب اجباری بلکه با یک عدم احساس امنیت ناشی از یک فرهنگ ِ فراگیر، ناخودآگاه ، پنهان و زیرپوستی در محق بودن مرد برای تهاجم به خاطر ذات ِ نیازمند جنسی اش.
نگاهی که نهایتا از مرد یه حیوان جنسی غیرقابل کنترل میسازه.
نگاهی که نهایتا اطمینان و اعتماد به مرد ایرانی رو برای زن ایرانی سخت می کنه.

آی خانم ها !
آیا بیراه می گم یا این یه حس مشترکه؟
آیا در برخورد اول با یه مرد آمریکایی، فرانسوی ، آلمانی، ژاپنی ، ... شما همون حس امنیتی رو تجربه می کنید که در کنار یک مرد هم وطن و هم زبون ایرانی؟

شرکت دوستم تو یه منطقه کارگریه.
دورتا دورش گاراژ و کامیون و راننده و شاگرد شوفر.
یه محیط مردونه .... به ندرت زنی اونجا دیده می شه.
با این همه من احساس امنیت داشتم .... حالا به هر دلیل منطقی یا غیر منطقی ....مهم این بود که اون مردها به من حس عدم امنیت نمی دادن.
گاهی راننده ای از پشت کامیون دست بلند می کرد و با لبخند و تحسین می گفت:
چه روز خوبیه خانم!
من هم میگفتم: بله عالیه.
حتی یکیشون گفت: چقدر موهاتون قشنگه!
نگاه می کردن اما در نگاهشون تهاجم نبود . 
تحسین و ذوق زدگی بود.

خوب البته که باز هم نمی شه تعمیم داد. اما حرف از تعمیم نیست. حرف از فضای غالب هست.
فضای غالبی که در اون مرد، همچنان مرده اما مهاجم نیست. بیشتر یک هم بازیه ... حتی برای چند لحظه .
دیدن ، ذوق کردن .... تحسین کردن به جای دید زدن، تمسخرکردن ، توهین و تهاجم.

می دونین،
اون روز، اون مردهای رهگذر با لبخند ها و حرف هاشون منو همش یاد بچگی هام انداختن.
زمانی که با پسرهای محلمون توپ بازی و دوچرخه سواری می کردم.
تفاوت های جنسی ما در یه تعامل طبیعی بود نه در یه تقابل آموزشی - فرهنگی ِ جنسیت زده.
اونها دوست داشتن منو سوار دوچرخه هاشون کنن ، تک چرخ بزنن .
اونها از خوشحال کردن من ، خوشحال می شدن.
بزرگتر که شدیم اما همه چیز خراب شد.
موحنایی شد، صبا خانم و حبیب چاقه شد ، آقای برزگر.
بازی کردن که جای خود، حرف زدن هم حتی عملی غیرضروری و ناپسند شد.
من ملزم شدم به رعایت حیا و اونها ملزم شدن به جنگی دائم با خود و چشم هاشون.
گمونم خودشون هم باورشون شده بود که یه حیون وحشی ِ دیوانه تو خودشون دارن که از راه چشمهاشون می تونه بپره بیرون و مکافات به بار بیاره.
عالم و آدم هم شده بود انتر منتر همون حیون وحشی.
حیوون وحشی که از سویی ذهن مرد ایرانی رو در یک کلنجار دائمی و درونی با جنس زن محدود و بیمار کرده و از سوی دیگه حس امنیت رو از زن ایرانی گرفته .
  

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

«صدور آزادی و رسالت گوه شویی از جهان»

چی فرقی می کنه با چه کلماتی کله ی شما رو فرمت کنن ؟
چه فرقی می کنه پیش فرض های تزریقی به کله جماعت «دین و مذهب» و «عفت و عصمت و حیا» باشه یا «آزادی» و «دیکتاتور» و «حقوق بشر» و «حقوق زنان»؟
مهم اینه که با تزریق انبوه ِکلید واژه ها به کمک رسانه ها، ارزش ها رو می سازن و با ساختن ارزش ها می تونن استدلال های ذهنی جماعت رو جهت دهی کنن.
روش های چوپانی نوین شده.
امروز رمه ها رو نه با پارس سگ ها که با افسون ِ صدای ِ نیلبک های سحر آمیز و ترس از حمله گرگ های خیالی به هر راه که بخوان می برن .... رسانه ها!
این وسط سرانه ی مطالعه 45 کتاب در سال هم بیشتر در خدمت نت های نی لبک چوپانه تا واقعیت ِ زندگی در آن سوی پرچین و مرتع.
رمه هایی که حس حرکت ، حس دیدن و حس دانستن رو دوست دارن.
باشه!
چه گله ی خوشبختی ، چوپان مدرن امروزی هر سه حس رو هم زمان در اختیارمون قرار داده.
کتاب مصور.
کتاب مصور بخرین، سرانه مطالعه رو ببرین بالا، از دیدن عکس هاش لذت ببرید و حس کنید دارین دنیا رو می گردین و می بینین و می شناسین.
سرتون تو کتاب ها باشه ... در حال حرکت و شتاب، دیدن ِ تصویر آسون تر از خوندن کلمه هست. 
کتاب های مصور پر از نقاشی و تصویره ... یه عالمه تصویر و یک کمی کلمه .
اسمش اما همچنان کتابه .
در تناسب کامل با نیازهای فله ای و پر زرق و برق رمه های امروزی و روش های مدرن چوپانی.
سرگرمیش از آن رمه، تفاخر سرانه مطالعه رمه هم از آن چوپان های جامعه.
دست بردارم!
یه چیزی می خواستم بگم در حد سه جمله . 
یه درد دل ... حالا بگو غرغر ... هر چی .
یه نگاه غمگین و خسته از این دروغ در هم پیچیده که اسمش رو گذاشتن جهان آزاد.
کدوم آزادی!
سه تا کلمه ساختن و فرو کردن تا مغز استخون مردم کوچه خیابون و باهش هر گوهی که می خوان به هیکل ملت و مملکت خودشون و بقیه می زنن.
آزادی ، دیکتاتور، حقوق بشر!
سکانس هزارم - داخلی - روز- پذیرایی خانه:
خانم میان سال - بازنشسته اداره برق است .
می گوید:
همه ی شهر پر شده از خارجی ها .... همشون هم بیکار و دزد هستن.
مکثی می کند و می گوید:
البته منظورم شما نیستید. شما کار می کنید و مثل من مالیات می دهید. من راسیست نیستم.
می گویم:
بله البته که راسیست نیستید اما یه سئوال به نظر شما چرا مردم خانه و مملکت خودشان را ول می کنند و به فرانسه می آیند ؟
خانم میان سال: 
برای اینکه تو فرانسه بهشون خوش می گذره .... فرانسه بهشون کمک می کنه.
تو مملکت های خودشون بدبختن.
می پرسم :
فکر می کنید چرا تو مملکت های خودشون بدبختن؟
خانم میان سال:
چون دیکتاتور دارن .... از دست دیکتاتورهاشون فرار می کنن و میان فرانسه.
می پرسم :
از دست دیکتاتورهاشون فرار می کنن یا از جنگ؟
میگوید: 
چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که از گوه مملکت خودشون فرار می کنن میان اینجا.
می گویم:
دیکتاتورهاشون همیشه بودن ... فرارشون اما از وقتی شروع شد که جنگ شد.
راستی یه سئوال چرا فرانسه به لیبی و سوریه حمله کرد؟
خانم: چون دیکتاتور ها اونجا بودن . رفتیم کمکشون کنیم از دست دیکتاتورهاشون آزاد بشن.
می پرسم: 
آیا حمله فرانسه به لیبی باعث شد لیبی آزاد بشه یا باعث شد یه مملکت و ملت رو تو گوه غرق کنید؟!
خانم سرخ شده است و ساکت ... من اما منفجر . می گویم:
به فرانسه و فرانسوی ها چه ربطی داره که تو لیبی وسوریه دیکتاتور هست؟
به مردم خودش ربط داره.
با غیظ تکرار می کند:
خواستیم کمکشون کنیم ... آزاد شون کنیم.
تو دلم میگویم : گوه خوردین!
اما به زبان نمی آورم. به جایش می گویم:
شرط اولیه آزادی در یک مملکت استقلال آن مملکت است. راستی چرا فرانسه هیچ وقت دوست ندارد به استقلال کشورهای شمال آفریقا احترام بگذارد؟
پیش ترها الجزایر، دیروز لیبی و امروز سوریه.
تکرار میکند: 
چون اونها آزادی ندارن ... دیکتاتور دارن .... توی گوه زندگی میکنند ... خواستیم کمکشان کنیم.
تو دلم می گویم ای گوه بزنن به اون کمک کردنتان. 
البته به زبان نمی اورم فقط میگویم:
خوب شما ملتی که اینقدر دوست دارید نقش ِ گوه شوی دنیا را بازی کنید مجبورید گوه همه را هم تحمل کنید دیگر ... شکایت تان از چیست؟

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

وقتی راهی جز عاشق شدن نداری!

آآآآآخ یره عجیبه اما این آهنگ برای من نوستالژی مشهد روداره نه فرانسه .... درست همین روزها ... روزهای اردیبهشتی مشهد ... بلوار شاهد .... با غوغای ِ عطر ِ اقاقی ها .
تو اون هوای گس ِ لامصب ِ نه سرد و نه گرم شب های اردیبهشتی .. آسمون کمی ابری ، کمی مهتابی ... با صدای گاه گاه رعدی ونور برقی در دورها .
مریم عذرا رو هم ببرن تو اون فضا عاشق می شه دیگه ... عاشق اولین کسی که از مقابلش رد بشه ... حالا اون کس سوپور محل باشه یا گربه محل ... فرقی نمی کنه !
اون عطر، اون فضا هیچ راهی برای آدم جز عاشق شدن باقی نمی ذاشت.
نمی تونستی عاشق نباشی.

اگه تو نبودی ....


https://www.youtube.com/watch?v=0fYr5vh3wXI

«مملکت لائیک، تعطیلات غیر لائیک!»

امروز تو فرانسه تعطیله ... به مناسبت عروج مسیح.
فردا رو هم ملت خوشحال و اهل عشق و حال فرانسه می خوان پل بزنن به شنبه و اینجوری یهو چهار روز تعطیلات و سفر و خوشالی به برکت حضرت مسیح از غیب رسید.
خیلی هم خوب اما مشکل اینجاست که این خوشالی شامل حال همه نمی شه ... به طور ویژه اونهایی که کارهاشون گیر ِ کاغذبازی های پایان ناپذیر مملکت بوروکراسی مونده.
می دونین 
بامزه است که تو مملکت لائیک، نصف تعطیلات رسمی همچنان مناسبت مذهبی داره .
مطمئن نیستم اما شاید حتی بیشتر از ایران.
حالا ایران اسمش روشه،
«جمهوری اسلامی» اما شما رو به خدا تو مملکت لائیک، تعطیلی به مناسبت عروج مسیح چی معنایی داره آخه!