شما در مورد عمان چی می دونین؟
خوب راست وصداقتش من تا دیشب تقریبا هیچی .
در واقع تنها چیزی که می دونستم این بود که عمان کشورکوچکیست در حوزه خلیج فارس.
جالب ترین و چشمگیرترین چیزی هم که ازش تو ذهنم داشتم، سلطانش بود.
یعنی لباسی که می پوشه.
به طور ویژه اون خنجر جالب و قشنگی که همیشه کنار لباسش می بنده.
همیشه دوست داشتم یکی از اون خنجرها می داشتم.
خلاصه این همه چیزی بود که من در مورد عمان می دونستم .... البته تا دیشب که روی آرته یه مستند جذاب و دیدنی دیدم از زندگی در این سرزمین.
می دونین،
درست مثل دوران بچگیم که افسون ِ قصه ها می شدم، محو کیفیت زندگی در این سرزمینی شده بودم که اینقدر برام ناشناخته و حتی بی اهمیت بود.
چیزی که تو این مستند نشون می داد کیفیتی رشک برانگیز از زندگی جمعی آدمیزاد بود در دل وهماهنگ با طبیعت پیرامونش.
در ساحل دریا شهری داشتن در دامنه کوه هایی پر از حفره .
حفره هایی دست ساز آدمیزاد که در واقع سابقه دیرینه ای از زندگی بشر بودن.
شهر مجهز به برق وآب و تجهیزات زندگی مدرن بود.
در میان کوه و دریا.
از یک سو پشت شهر در پیوند با پیشینیان بود، کوه، و از سوی دیگه رو به دریا ...ماهی ... معاش.
گویی زندگی این شهر در دل تاریخ و طبیعت، توامان، جریان داشت.
با یه جور هماهنگی ِ متواضعانه و شاد با طبیعت.
همه کار می کردن.
کارهایی ساده و در عین حال پیشرفته برای معاش.
یک استاد کار کشتی ساز بود که فن کشتی سازی عربی رو نسل به نسل به ارث برده بود.
با چوب کشتی می ساخت.
از اون کشتی های ناز و چوبی که تا حالا فقط تو موزه ها دیده بودم.
معاش عمده مردم ماهی و خرما بود.
سبزی ِ و نظم ِ نخلستون هاشون یک کنتراست رنگی و فرمی ِ چشمگیر با رنگ خاک و کوه ها داشت.
یه آقای پیری گفت:
اینجا هم حسادت ها و بغض ها هست اما تو خودمون هست ... باهش کنار میایم و زندگی می کنیم.
مردم ماه رمضون روزه می گرفتن و عید فطر هم با لباس های محلی شون از اون رقص های باحال شمشیر عربی می کردن.
می دونین ،
در تمام مدتی که فیلم رو نگاه می کردم هی جمله ای تو سرم میگفت:
خدا کنه کسی به سرش نزنه برای این مردم دموکراسی دنیایی یا رستگاری اخروی ببره.
پروردگارا،
عمان را از شر دموکراسی جنگی و رستگاری اخروی محافظت بفرما.
خوب راست وصداقتش من تا دیشب تقریبا هیچی .
در واقع تنها چیزی که می دونستم این بود که عمان کشورکوچکیست در حوزه خلیج فارس.
جالب ترین و چشمگیرترین چیزی هم که ازش تو ذهنم داشتم، سلطانش بود.
یعنی لباسی که می پوشه.
به طور ویژه اون خنجر جالب و قشنگی که همیشه کنار لباسش می بنده.
همیشه دوست داشتم یکی از اون خنجرها می داشتم.
خلاصه این همه چیزی بود که من در مورد عمان می دونستم .... البته تا دیشب که روی آرته یه مستند جذاب و دیدنی دیدم از زندگی در این سرزمین.
می دونین،
درست مثل دوران بچگیم که افسون ِ قصه ها می شدم، محو کیفیت زندگی در این سرزمینی شده بودم که اینقدر برام ناشناخته و حتی بی اهمیت بود.
چیزی که تو این مستند نشون می داد کیفیتی رشک برانگیز از زندگی جمعی آدمیزاد بود در دل وهماهنگ با طبیعت پیرامونش.
در ساحل دریا شهری داشتن در دامنه کوه هایی پر از حفره .
حفره هایی دست ساز آدمیزاد که در واقع سابقه دیرینه ای از زندگی بشر بودن.
شهر مجهز به برق وآب و تجهیزات زندگی مدرن بود.
در میان کوه و دریا.
از یک سو پشت شهر در پیوند با پیشینیان بود، کوه، و از سوی دیگه رو به دریا ...ماهی ... معاش.
گویی زندگی این شهر در دل تاریخ و طبیعت، توامان، جریان داشت.
با یه جور هماهنگی ِ متواضعانه و شاد با طبیعت.
همه کار می کردن.
کارهایی ساده و در عین حال پیشرفته برای معاش.
یک استاد کار کشتی ساز بود که فن کشتی سازی عربی رو نسل به نسل به ارث برده بود.
با چوب کشتی می ساخت.
از اون کشتی های ناز و چوبی که تا حالا فقط تو موزه ها دیده بودم.
معاش عمده مردم ماهی و خرما بود.
سبزی ِ و نظم ِ نخلستون هاشون یک کنتراست رنگی و فرمی ِ چشمگیر با رنگ خاک و کوه ها داشت.
یه آقای پیری گفت:
اینجا هم حسادت ها و بغض ها هست اما تو خودمون هست ... باهش کنار میایم و زندگی می کنیم.
مردم ماه رمضون روزه می گرفتن و عید فطر هم با لباس های محلی شون از اون رقص های باحال شمشیر عربی می کردن.
می دونین ،
در تمام مدتی که فیلم رو نگاه می کردم هی جمله ای تو سرم میگفت:
خدا کنه کسی به سرش نزنه برای این مردم دموکراسی دنیایی یا رستگاری اخروی ببره.
پروردگارا،
عمان را از شر دموکراسی جنگی و رستگاری اخروی محافظت بفرما.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر