جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

هولوکاست

در ویکیپدیای انگلیسی، هولوکاست در کاربرد متداول امروزیش با جزئیات آماری بیشتری نسبت به ویکیپدیا ی فرانسوی تشریح شده است. در ویکیپدیای انگلیسی می خوانیم که کشتار نژادی و اجتماعی نازی ها حدود 11 ملیون انسان بوده است. از این 11 ملیون بالغ بر 5 ملیون کولی، لهستانی، همجنسگرا، معلولین و اسرای اتحاد جماهیر شوروی بوده اند. 
(در انتهای این متن خلاصه ای از ریشه و تغییر تدریجی کاربرد واژه هولوکاست از مفهومی عام به مفهومی خاص متمرکز بر قوم یهود از ویکیپدیای فرانسوی ذکر شده است.)

خشونت نژادپرستانه نازی ها به نظر امر تاریخی مستند و مسلمی می آید اما
سئوال این است :
چرا این امر مسلم تاریخی تا به امروز محل مناقشه های سیاسی پی در پی بوده است؟ آن هم فقط از سوی گروهی از قربانیان آن. یهودیان.
هیچ یک از گروه های دیگر قربانی در این واقعه تاریخی سهم خواهی سیاسی از آن نکردند.
(کولی ها، لهستانی ها و ...)
چرا این روایت تاریخی از حدود مرزهای همیشه نسبی تحقیق و پرسشگری به مرزهای چالش برانگیز و حتی تبوی سیاسی رسیده است .... تبدیل شده است؟
چرا جایگاه تاریخی، و بالطبع همیشه قابل تحقیق، این برهه از تاریخ تبدیل به ابزار سیاسی شده است؟

تقابل و مقابله جویی یکی از روش های متداول سیاسی بوده و هست. از این وجه آن سیاستی که از این واقعه تاریخی ابزاری سیاسی برای سهم خواهی، امتیاز گیری و توجیه خود ساخته است پیش از هر عامل دیگری موجد سیاست های مقابله جویانه است.
ضمن اینکه همه آنچه که به عنوان سیاست انکار هلوکاست در رسانه ها بزرگ نمایی شده است در واقع نه انکار آن بلکه سه پرسش بوده است.
نقل از ویکیپدیا:
{محمود احمدی نژاد در سال
۲۰۰۹ و در کنفرانس دوربان ۲ از به کاربردن واژه‌هایی همچون «مشکوک» و «مبهم» برای اشاره به هولوکاست که در متن سخنرانی ارائه شده توسط ایران به سازمان ملل وجود داشت خودداری کرد و به جای آن از عبارت «سوء استفاده از هولوکاست» استفاده کرد. او از دولتهای غربی چند سوال پرسید که این سوالات به بهانه إهانت آمیز بودن بی پاسخ ماند.

1. چرا اجازه تحقیق درباب هلوکاست داده نمی‌شود؟ چرا اجازه داده نمی‌شود تا یک گروه متخصص حقیقت یاب مسئله را بررسی و نتیجه را به جهانیان اعلام نماید؟
2. چرا از سایر قربانیان جنگ دوم جهانی (حدود 5 میلیون نفر) سخنی گفته نمی‌شود؟
3. چرا به بهانه هلوکاست باید یک رژیمی در سرزمین فلسطین تشکیل بشود؟ چرا اروپائیان از خودشان سرزمینی به اسرائیل نمی‌دهند؟ اگر اروپائیان یهودیان را کشته‌اند چرا تاوانش را فلسطینیان پس می‌دهند؟}

امروز در غرب باب جدیدی باز شده است مبنی بر لغو مجازات کفرگویی. بسیار هم عالی و فرخنده. اما آیا کفر گویی در دنیای امروز فقط در حوزه مذهبی معنا دارد و مورد مناقشه است؟
واقعیت این است که سیاست نیز مرزهای جدیدی از کفرگویی ساخته است. پنهان تر اما چه بسا با عواقب وخیم تر. بایکوت بیانی!

خلاصه کلام اینکه :
قربانیان واقعه تاریخی اردوگاه های رایش سوم در سیاست سه بار قربانی شدند.
بار اول با رویکرد نژاد پرستانه نازی ها
بار دوم با رویکرد منفعت طلبانه سیاسی
بار سوم با رویکرد مقابله جویانه سیاسی
( موجد سیاست سومی به طور مستقیم سیاست دومی ست!)
خارج کردن یک واقعه تاریخی از حوزه تاریخ اولین ضربه به شان و جایگاه تاریخی آن واقعه است هرچند نام و ماسک بزرگداشت های با مناسبت و بی مناسبت بر آن نهاده شود.)
**********************
دانستنی های بیشتر درباره ریشه کلمه هولوکاست:
طبق تعریف ویکیپدیا، هولوکاست کلمه ای ست یونانی به معنی «همه سوزی».
در ویکیپدیا فرانسه، اشاره شده است که این کلمه همچنین در سنت و باورهای رایج اسرائیلی ست. کاربرد گسترده آن در زبان فرانسه اما به ابتدای قرن نوزده و قلم شاتوبریان
Chateaubriand در کتاب خاطراتش برمی گردد. برای مفهوم کشتار دسته جمعی و سیستماتیک یک گروه اجتماعی، قومی یا مذهبی.
در 1894
Bernard Lazare (روزنامه نگار سیاسی یهودی-فرانسوی) برای اولین بار این کلمه را به طور خاص برای توصیف واقعه کشتن یهودیان در خلال اپیدمی طاعون سیاه ( قرون وسطا) در اروپا استفاده می کند.
در 1968 این واژه همچنین توسط
Paul Claudel در مجله اش کاربرد خاص برای یهودیان پیدا می کند و برای ابراز تاسف از کشتار یهودیان اروپایی استفاده می شود. (Paul Claudel برای همکاریش در شرکت موتورسازی Gnome et Rhône که در خلال جنگ جهانی دوم از محل لابی گری صنعتی به سود هنگفتی رسید مورد انتقاد بوده است. – رئیس این شرکت
Paul-Louis Weiller
صنعتگر یهودی فرانسوی، توسط حکومت ویشی از ملیت فرانسوی محروم شد. او شرکت موتور سازی خود را در خلال هرج و مرج ناشی از جنگ تبدیل به بزرگترین قطب موتورسازی اروپا کرد.)
در 1978 در آمریکا کلمه هولوکاست در یک مجموعه داستانی تلویزیونی برای کشتار یهودیان توسط نازی ها و تحت سیطره رایش سوم استفاده می شود.
با این همه کلمه ی هولوکاست در سنت یهودی کاربرد متفاوتی دارد. این کلمه برای مفهوم قربانی کردن و در موارد زیر استفاده می شود:
1. قربانی کردن برای خشنودی خداوند
2. سوزاندن گوشت حیوان
3. قربانی کردن در محراب اورشلیم (که از دهه 70 به بعد دیگر وجود ندارد).
به جای آن ، برای مفهوم نابود سازی یهودیان در اروپا، کلمه « Shoah » استفاده می شود.
در زبان فرانسه کلمه «
Shoah » کاملا رایج است و تقریبا معادل The Holocaust در زبان انگلیسی استفاده می شود اما به طور خاص کاربرد آن متمرکز بر روی فقط آن دسته از قربانیان حکومت نازی هاست که یهودی بوده اند.
مراجع:


۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

قذافی - فهد : دیکتاتور مغضوب، دیکتاتور محبوب!

گمانم دیدن این دو اسم در کنار هم و یادآوری نقش و واکنش غرب در برابر مرگ این دو 
دیکتاتور به اندازه کافی گویای تناقض های رفتاری غرب باشد. با اینحال صرفا من باب یادآوری:
در بزرگداشت مرگ فهد، رهبران سیاسی غرب پیام های تسلیتی مملو از همدلی صادر کردند. در این میان انگلستان حتی پرچم خود را در بزرگداشت این شخص به حالت نیمه برافراشته قرار داد.

سرنوشت قذافی نیازی به مرور ندارد. او اولین دیکتاتوری بود که موج دموکراسی خواهی در خاورمیانه با های و هوی رسانه های غربی گریبانش را گرفت و نهایتا با حمایت مستقیم غرب و تحت حمایت اکثریت افکار عمومی توده غربی سقوط کرد و به آن شکل فجیع و وحشیانه به دست انقلابیون و مقابل چشم سربازان دموکراسی جنگی غرب تکه تکه شد
.   لیبی اکنون رهیده از نظام دیکتاتوری و برخوردار از دموکراسی وارداتی غرب، سال هاست که در بحران اقتصادی و هرج و مرج اجتماعی دست و پا می زند.

صدام، قذافی و بشار اسد جزو دیکتاتورهای نگون بختی هستند که ناگهان در رسانه ها، هیبت استبدادی آنها در بوق و کرنا شد و مصیبت نبود شربت شفا بخش دموکراسی در کشورهایشان خط اول همه خبرها
. با اینحال وضعیت آزادی های اجتماعی در این سه کشور و تحت حکومت این سه نفر به هیچ وجه قابل مقایسه با عربستان سعودی نبود.

حجاب در هیچکدام از این سه کشور اجباری نبود.
زنان از حق رانندگی، تحصیلات و کار محروم نبودند.
کسی را در ملا عام گردن نمی زدند.

در عربستان اما همه موارد بالا همچنان به قوت خود باقی ست.
با اینحال به ندرت در رسانه ای غربی خبری از وضعیت اجتماعی عربستان و مصیبت نبود دموکراسی در ان خبری می بینیم.
سئوال :
خطای نابخشودنی آن سه نگون بخت چه بود که مغضوب رسانه های غرب واقع شدند؟
دیکتاتور بودن؟
پافشاری بر هویت محلی و عربی؟
نه!
به گمان من 
پافشاری بر هویت مستقل سیاسی. پافشاری بر ساختار سیاسی مستقل که غالبا همسو با سیاست های غرب و تامین کننده نیازهای آن نبود.
عربستان غنی از منابع انرژی است و سیاست هاش به ندرت در تضاد با منافع غرب بوده است. در واقع عربستان یکی از مطمئن ترین دوستان غرب در تامین منابع انرژی ، مالی و سرمایه گذاری در اروپا و آمریکا بوده است.


نتیجه منطقی به قد عقل من :
دیکتاتوری یا دموکراسی، مسئله این نیست!
نفت، بازار اسلحه، سیر شدن شکم همیشه گرسنه غرب، مسئله این است!
یا به زبان خوش یا به زبان دموکراسی وارداتی جنگی

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

دلتنگی، نوستالژی و آن حس دیگر


دیشب عزیزی زنگ زد و با حالی منقلب و صدایی ملتهب از تجربه حسی شگرف و تازه حرف می زد ..... دلتنگی  برای لحظه در همان لحظه ی جاری.
حس دلتنگی نه برای چیزی یا کسی در گذشته .... بل برای لحظه جاری.
نه برای غیبت کسی بل در حضور کسی.
کسی مقابلت نشسته .... در حضور تو و چیزی مثل دلتنگی در تو می جوشه .... مملو از لطافت .... حزن و  حظ همزمان ..... التهاب حضور و اندوه  یقین به فراق.

یک مجموعه ی حسی غنی و  عجیب از التهاب، شادی، اندوه ، درد، انبساط و انقباض هم زمان!
گویی تن نحیف آدمیزاد در حال زایمانه ... زایمان زمان!
لحظه زایمان می شه ... چیزی در بدن نحیف آدمیزاد از  قید زمان رهیده می شه و با سلول سلول بدنش آمیخته می شه .... خاطره نه در خط زمان که در لحظه حال بر جان نگاشته می شه .... حکاکی می شه.
و این حسی ست شگفت .... مملو از ظرافت .... غنی از مجموعه ای از احساسات
متفاوت .

صدا از آن سوی تلفن با حسی از درماندگی تلاش می کرد عظمت این تجربه حسی نو رو توصیف کنه .... در حالیکه آنچه می گفت برای من سخت آشنا و ملموس بود.
در خلال حرف هاش ذهن من ناخودآگاه در حال طبقه بندی و تلاش برای نامگذاری این حس بود.
به یاد آوردم که دلتنگی چه حس عمیق و متعالی هست ... بار زمان رو به دوش می کشیم ... بله درسته توصیف دقیق حس دلتنگی همینه:
 
بار زمان ... وقتی  بار زمان رو به دوش می کشیم بهش می گیم دلتنگی.

نوستالژی اما حتی از دلتنگی هم غنی تر و لطیف تره چرا که دو حس ظاهرا متضاد رو هم زمان برانگیخته می کنه .... شادی و اندوه ... گمانم حزن و حظ دقیق تر باشه.  همیشه فکر می کردم نوستالژی متعالی ترین حسی ست که بشر می تونه تجربه کنه . من به نوستالژی می گم حزن - حظناک زیر بار ثقل زمان.

دیشب در خلال گفتگو با دوستم متوجه شدم که این حس دلتنگی در لحظه حال از کیفیت منحصر به فردی برخورداره .... ثقل زمان در این حس کمتره برای همین برخلاف نوستالژی که  بیشتر با انقباض و انفعال همراهه ، دلتنگی در حال و حضور با حس گشایش  وانبساط همراهه.
احساساتی از نوع دلتنگی ، نوستالژی و این حس دیگر از این وجه که مجموعه از احساسات پایه ای رو هم زمان در آدمیزاد برانگیخته می کنند متعالی و فوق العاده هستند.
کاش بتونم اسمی توصیف گر براش پیدا کنم.  


برای فرنگیس

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

دهه شصت قسمت چهارم: شكرا جزيلا!

دهه شصت بود .... رو به پایان.
جنگ زودتر از آن اما تمام شد. 
از قدس و کربلا نگذشته ، گذاشتند و گذشتند از جنگ.
به جبر بمب های شیمیایی و جام زهر.
زخم و زهری که اما با جنگ هم تمام نشد.
زخم های شیمیایی اینبار نه در جبهه ها که در بیمارستان ها جان می گرفت ... تا سالها ..... و جام زهر در زندان ها.
شب خوابیدیم، صبح بیدار شدیم همه جا صدای مارش پیروزی بود. 
اول گمان کردیم به کربلا رسیده ایم. به ساعتی نکشیده اما فهمیدیم جام زهر نوشیده شده .... با مارش پیروزی!
دیدیم و شنیدیم که عراق هم مارش پیروزی می زد. 
دو کشور پس از هشت سال جنگی فرساینده هر دو با هم پیروز شده بودند ..... و یا شاید هر دو با هم شکست خورده بودند!
مشتری های بازار نفت بی خوردن جام زهر ، بی برداشتن زخم شیمیایی، بی نواختن مارش پیروزی خبر ختم جنگ را مخابره کردند. فقط با یک خبر چه مهم ترین خبر همین یک خط خبر بود:
جنگ تمام شد!
بقیه چیزها حواشی بود. بی ارتباط با مشتری بی طرف نفت در جنگ بین دو کشور همسایه .... خبر فقط یک خط بود:
جنگ تمام شد!
بی کلامی درباره آغاز جنگ. متجاوز. مدافع.
و ما بین خبرهای رسیده از خبرگزاری های خارجی ، ایرانی ، عراقی ، بین دو های و هوی مارش پیروزی و نگاه بی تفاوت مشتری های نفتی ، گیج و مات و مبهوت مانده بودیم که چه بود ؟؟؟ چه شد؟؟؟ چه گذشت؟؟؟ 
با اینهمه مارش شادی در راه بود. تبادل اسرای جنگی .... شور و شوق بازگشت 
اسیران .
روزهایی که سر هر کوچه و محلی طاق نصرت و آذینی بسته بودند.
صورت های لاغر و سوخته و تکیده برگشتند ... شاید پیروزی، همین شادی بود.
دهه شصت تمام شد. 
جنگ تمام شد.
جنگی دیگر آغاز شد. 
کشور همسایه پاره پاره شد. 
با این همه مرزهایش با ایران باز شد. 
رفت و آمد ها آغاز شد.
حتی وصلت ها شد.
کلاس زبان عربی در شهر پر رونق شد.
و روزی زنی با چادر عربی در خیابان با لبخند از تو پرسید:
یا ابنتي، این هو الضريح المطهر؟
و تو زن را سوار کردی و رساندی.
با خاطره ی گرمی از دست هایش موقع خداحافظی وقتی تو را می بوسید و تکرار می کرد:
شکرا .... شکرا ... شكرا جزيلا!

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

خارجی بودن و مواجهه با سئوال های نو

وقتی خارجی هستید مقابل پرسش های متفاوتی قرار می گیرید. پرسش هایی که شاید تو مملکت خودتون یک بار هم نشنیده باشید. 
بعضی دوستای خارجی من مقابل این سئوال های تقریبا متداول از سوی فرانسوی ها حساس شدن، کلافه، حتی بهشون برمی خوره. 
اما به نظر من طبیعی میان. از حس کنجکاوی . 
اینکه مثلا این لهجه عجیب غریب از کجا میاد.
اونجایی که ازش میای چه دینی دارن.
چی می خورن.
چی رفتاری براشون مهمه یا تبویه.
اینکه آیا می شه با یه زن دست داد ... می شه روبوسی کرد .... می شه برای مهمونی گوشت خوک درست کرد ... شراب سرو کرد؟
می دونین،
این سئوال ها نه تنها برای من هیچوقت آزار دهنده نبوده بلکه من رو متوجه نکته های جالبی در باره خودم کرد 
مثلا اینکه چقدر توصیف وضعیت مذهبیم برای دیگری پیچیده است. هرگز نمی تونم به این سئوال پاسخ ساده ای مثل اینکه مسلمان هستم یا نیستم بدم.
به عنوان یک مسلمان زاده ای که هیچ تکلیف دینی رو به جا نمی آره اما قرآن براش جالب و قابل توجه هست. با رویکردی بیشتر عرفانی به دین. کمتر اعتقادی و شریعتمدار. 
حتی واژه pas pratiquante خود فرانسوی ها هم برای توصیف مثلا مسیحی زاده ای که تکالیف مذهبی رو انجام نمی ده به نظرم ناقص و غیر دقیق بود.
امروز همسایه ام بیشتر از حد معمول پیش رفت.
بهم گفت که شنیده ایرانی ها اغلب مسلمان هستند. گفتم بله.
پرسید و خود شما هم؟
به شیوه خودشون پاسخ دادم : مسلمان زاده غیر پرتیک هستم.
سئوال بعدیش اما حسابی برام تکان دهنده و جالب بود. پرسید : در زندگی چه پرنسیپ فکری و اعتقادی دارید؟
جا خوردم . عجب سئوالی!
و بلافاصله دو شعر در ذهنم هایلایت شد.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
و
از ظلمت خود رهاییم ده 
با نور خود آشناییم ده
اونقدر مجذوب این انعکاس درونی شده بودم که بدون دادن پاسخی روشن ازش به خاطر سئوالش تشکر کردم و اومدم خونه.
همه ی این پرسه پرسش و پاسخ در ذهنم مثل یک یادآوری بود. یادآوری عمیق ترین وجه شناختی خودم که اما انگار قالب کلامیش پنهان مانده بود.

گمانم همه ی جهان بینی و ایدئولوژی من در همین دو بیت خلاصه می شه. 
ایدئولوژی رهایی از انتزاع و  حدود تنگ ِ خود .... رسیدن به وضوح، شفافیت و همگرایی با دیگری .
و باز بلافاصله صدایی می پرسه :
آیا در این تنوع بی انتها از ایده ها ، رویکردها، تجربه ها چنین چیزی امکان پذیره؟!

کالای خشونت و مشتری هایش


دیشب دوستی پای تماشای صحنه های خون و خونریزی یک فیلم هالیودی حالش بهم خورده بود. دوست پسر فرانسویش از حال خراب این ایرانی دل نازک جا خورده بود . نه می فهمیده چرا و نه می توانسه کمکی کند. لاجرم زنگ زده بود به این ایرانی دل نازک دیگر من باب تلفن درمانی.

در خلال شکایت هایش از صحنه های عریان خشونت یادم آمد از گفتگوهایم با یک دوست آمریکایی و انگلیسی درباره جاذبه های فیلم سکوت بره ها. قسمت اول این فیلم زمان خودش با استقبال زیادی در آمریکا و اروپا روبه رو شده بود. گیشه ها را تسخیر کرده بود.
من هم در ایران مجذوب این فیلم و رمان آن به قلم توماس هاریس شده بودم. اما خیلی زود فهمیدم آنچیزی که برای من جالب بوده است برای دوست آمریکایی و انگلیسی جذابیت چندانی نداشته است.
من شیفته شخصیت کلاریس استارلینگ بودم و آن دو مجذوب دکتر لکتر معروف به آدامخوار. من از صورت پر از شفقت کلاریس می گفتم و آن دو از صحنه های طبیعی آدامخواری لکتر
!
گیج شده بودم و با خودم فکر می کردم عجب آدم های اوتی هستند
!
چطور ممکن است در فیلمی چنین انسانی آنها اینقدر زوم روی انسان خواری مانده باشند
.
موفقیت تجاری سکوت بره ها، طبق معمول، انگیزه ای شد برای ساخت قسمت های بعدی. سری فیلم هایی با عنوان «هانیبال» با همان شخصیت های اصلی سکوت بره ها.

اولین قسمت این سری که بیرون آمد  فهمیدم آنکه اوت بوده است من بوده ام
.
وقتی فیلمی قسمت دومش بیرون می آید یعنی مزه گیشه به مذاقش خوش آمده است و دندان تیز کرده است برای یک موفقیت تجاری دیگر
.
قسمت دوم ها دقیقا بر اساس مذاق بیننده عام سناریونویسی و ساخته می شوند. به عبارت دیگر از روی قسمت دوم فیلم ها می شود فهمید که بیننده ی عام یک جامعه از چه چیزی استقبال می کند
.
قسمت دوم سکوت بره ها - با عنوان هانیبال -  همچنان با حضور سوپر استارها و سوپر افکت های هالیودی ساخته شد. آنتونی هاپکینز و جولین مور.
فیلم با استقبال هنری قسمت اول مواجه نشد اما همچنان جزو موفق های گیشه از کار درآمد. سازندگان ذائقه را درست تشخیص داده بودند
.
ذائقه ی مشتری ِ خریدار خشونت . آن هم از عریان ترین و تهوع آورترین نوعش
.
می شود اوج خلاقیت در خدمت خلق خشونت های مهیب را در این فیلم مشاهده کرد. جایی که لکتر سر میز شام، مهمانش را بی حسی موضعی می کند . کاسه سرش را می برد و قطعه ای از مغزش را بر می دارد و در بشقابش می گذارد. مهمان بی خبر از همه جا از مغز خودش می خورد و دست پخت دکتر را تحسین می کند
!

همه اینها می تواند به عنوان یک فیلم بی مایه ی تجاری در ژانر وحشت بی اهمیت تلقی شود اما نیست وقتی عامل اصلی ساخت این فیلم را به یاد بیاوریم
.
مشتری که خریدار خشونت است
!

سینما با جامعه پیوند دارد. سینما در تعامل با جامعه ی خود است. سینما بازتاب دهنده جامعه خود است.  
و آنچه  که هالیود بازتاب می دهد مملو از خون و خشونتی بیمارگونه است
.
شخصا یادم نمی آید فیلمی هالیودی، احتیاط ی وسواسگونه می کنم و  نمی گویم فیلمی آمریکایی، دیده باشم که در آن صحنه ای خشونت آمیز نباشد.
 هالیود  از نظر تجاری موفق ترین صنعت سینما در جهان است. هالیود تولید کننده کالای خون و خشونت است. اولین مصرف کننده این کالا بیننده آمریکایی و اروپایی ست. بابتش پول می دهند و می روند که این کالا را تماشا کنند.
خلق خشونت های ساختگی  با افکت های سینمایی به نظر می رسد که به  سقف خودش رسیده است. دیگر سخت شده است بتوان خشونتی نو را تصور کرد و ساخت تا بتواند حس نیاز و تقاضای مشتری آمریکایی را ارضا کند.
نیاز به صحنه های واقعی تری هست. سر بریدن واقعی ، به صلیب کشیدن واقعی، دل و روده بیرون کشیدن واقعی. مخصوصا وقتی بتوانی جایی هم برای حضور خود واقعیت به عنوان یک آمریکایی و  سرباز آزادی در مقابل آن تخیل کنی. دو حس هم زمان ارضا می شود
:

1. حس تماشای خشونت
2. حس شجاعتی آرمانی ... در راه آزادی
این دو نیاز فردی آمریکایی را بگذارید کنار نیاز اقتصادی آمریکا . اقتصادی مبتنی بر بازار اسلحه. نیاز حیاتی به نفت .آن وقت می شود ساده و واضح دید که:
داعش در خاورمیانه تیری ست که برای آمریکایی سه نشان را می زند
!


اجازه دهید به قدر رزولوشن ذهنی خودم اظهار نظری ساده و روشن کنم:
آمریکا بیمار است. بیماری آن خشونت است. مسکن این بیماری سینما. تیر خلاصش سیاست
!
سیاستی که دست از خشونت بر نمی دارد




۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

بی بی ویرجی


فردا - 25 ژانویه - سالروز تولد بی بی دو عالم ادبیات و فمینیسم خانم، ویرجینیا وولف است. اما وجهی از او که کمتر بهش توجه شده مایه ی عرفانی شیوه ی نگاه و نگارش اوست. اوجش در نثر شاعرانه موج ها .
جایی که روال متداول نثر رمان نویسی
 با موتیف های ِ توصیفی از ریتم ِتکراری زندگی نیز غنی شده است.  جاری و جبری، درست مثل ثانیه ها ... ساعت ها.
ویرجی زندگی را نه فقط در ماجراهایش بلکه در ریتم تکراری آن می بیند ... لمس می کند ... توصیف می کند.


عجیب نیست که خوانندگان ویرجینیا وولف اغلب در دو سویه ماکزیمم قرار دارند.
یا شیفته ی اویند و یا در دافعه با او. تکرار در نثر او همانقدر که می تواند برای ذائقه ای طعم جبر زندگی را داشته باشد برای ذائقه ای دیگر ممکن است کسالت بار و نامفهوم بماند.
با این حال چه از نثر او خوشمان بیاید یا نه یک چیز را در او با هیچ سلیقه ای نمی توان انکار کرد.  نکته بینی ظریف این زن چه در شیوه ی نگارش رمان هایش و چه در توصیف مشاهداتش در یاد داشت های روزانه اش که گویای مواجهه ی مستقیم و بی پیرایه او با زندگی ست .... زندگی با  دیدنی ها، دشواریها و نکته هایش.

ویرجی تلخ کام زندگی کرد و تلخ از دنیا رفت با اینحال، به گواه یادداشت هایش، کمتر کسی چون او طعم ناب زندگی را چشید.
مزه مزه کردن زندگی در لحظه لحظه آن.
کمتر کسی چون او جسارت رو به رو شدن با این مغاک ِ مبهم تکرار شونده را داشت ... بی نیاز از رنگ و روغن زدن به این نخراشیدگی با آن مواجهه شد، آن را چشید ، توصیف کرد و کنار گذاشت.

To look life in the face, always, to look life in the face and to know it for what it is. At last to know it, to love it for what it is, and then, to put it away.
(
Virginia Woolf - the Hours)
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
دوستش دارم و در این دوست داشتن کیفیتی ست عجیب.
کیفیتی فارغ از جسم، حضور، زمان، مکان .... معجزه ی واژه ها وقتی از ماده می رهند!


چشم هایش


صاحب خونم، مادرش مرده. سگ و خونه زندگیشون رو سپردن به من و برای مراسم ختم رفتن نورماندی.  
هیچ وقت این همه طولانی با یه سگ سروکار نداشتم
.
در واقع تا حالا تنها حیواناتی که از نزدیک دیده بودم و بهشون توجه داشتم فقط
 گربه ها،
جوجه ها، عنکبوت ها و حلزون ها بودند
.

چیزی که برام جالب و چشمگیره تفاوت چشم های این حیوانات با سگه
.
چشم های گربه ها معمولا  از دور خیلی قشنگه از نزدیک اما از نزدیک مثل دو تا تیله شیشه ای هستند. دو تا لنز که احساسی رو بازتاب نمی دن. در واقع چشم های حیواناتی غیر از سگ که تا حالا دیدم صرفا یه مکانیزم هستند. فاقد احساس یا حداقل احساسی رو به من منتقل نکردن
. درست برعکس چشم های سگ که مملو از احساسه.  چشم های سگ یه مکانیزم صرف بینایی نیست، نگاهشون با احساسشون تغییر می کنه. و این حیرت انگیزه.
سگ صاحب خونه من حتی گریه می کنه. چند روز پیش غروب صحنه حیرت انگیزی دیدم. نشسته بود لبه ی حیاط ، به آسمون نگاه می کرد. به ماه و ستاره ها. بعد متوجه من شد . سرش رو برگردوند طرفم. بهم نگاه کرد. دم تکون داد و زوزه ای کشید. رفتم پایین پیشش.  جلوی پام دراز کشید و پوزش رو گذاشت روی پام و شروع کرد به ناله کردن.
گمونم دلتنگ صاحب خونم شده بود
.
ناز نازش کردم  و گفتم:
زندگی اینجوریه دیگه. گاهی وصل و گاهی هجران
.
بعد براش حافظ خوندم. این بیت رو
:
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
چشم هاش پر از غم بود. ازش پرسیدم:
دوست داری بازم برات حافظ بخونم؟
دمش رو تکون داد
.
بساط عصرونه رو به صرف چای و حافظ در محضر حضرت دوست جناب سگ پهن کردم . روبه روی هم نشستیم و  حافظ خوندم. حتی فال هم براش گرفتم. نمی دونم مغزش چی از حرف های من می فهمید اما آنچه که روشنه قلبش پر از احساس بود. این رو می شد در چشمهاش دید. چشم هایی که گاهی شادن و گاه اندوهناک.  و من فکر می کنم موجودی که می تونه حس غم رو درک کنه از نظر احساسی خیلی پیشرفته است و به انسان نزدیک.
و درست همین الان تو ذهنم این سئوال جرقه زد:
 آیا احساسی هست که من هنوز تجربه نکرده باشم؟
و بلافاصله چیزی مثل بمب در ذهنم منفجر می شه ..... انفجاری از پرسش
!
انسان قطعا موجودی ست با بعدی احساسی. احساسات بنیادی مثل
:
ترس، مهر ، عشق، نفرت ، دوست داشتن، درد، شادی ، اندوه
بهترین مرجع هم برای شناخت این احساسات مجموعه ادبیات بشر هست
.
با خودم فکر می کنم:
 آیا در عالم هستی احساسی هست که هنوز بشری اون رو تجربه نکرده باشه و یا اگر کرده هنوز در ادبیات توصیف نشده باشه؟

********************
چشم هاش داره ویرانم می کنه .... تا حالا کسی اینطور بی قید و شرط بهم نگاه نکرده
!