جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ مرداد ۵, سه‌شنبه

Trop intégré!!


Est ce qu'il était " trop intégré en Allemagne" ?!
Dans la vidéo il crie :
"Je suis Allemand, je suis né ici"
در فرانسه و آلمان فشاری نامحسوس اما پیوسته و شدید بر روی مهاجرین هست برای تبدیل مهاجر به یک فرانسوی یا آلمانی ... اسمش روهم گذاشتن انتگراسیون ، ادغام.
پدیده ای مثل علی داوید ، یک نسل دومی ِ متولد شده در آلمان که داد می زنه من آلمانی هستم و خارجی ها رو می کشه آیا نمی تونه نشانه ای باشه از ناکارآمدی ِ این فشار انتگراسیون سازی؟
علی داوید یه جوانک سرگردان در زیر فشار هویت سازی ِ سیستماتیک است.
1. هویت سازی سیستم برای تبدیل او به یک آلمانی،
2. عدم پذیرش او به عنوان یک آلمانی از سوی مردم کوچه وخیابان آلمان
درست مثل پدیده ی نسل دومی های مهاجر شمال آفریقا که زبان مادریشون فرانسه است اما بسیاریشون بیزار از فرانسه هستن حتی به قیمت از بین بردن خودشون با حملات انتحاری
http://www.huffingtonpost.fr/2016/07/23/ali-david-sonboly-attentat-munich-allemagne_n_11152356.htm

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

« در ستایش موسیقی بریتانیا »

خلاقیت، محصول ِ تضاد است .... و بریتانیا غنی از تضاد!
تضاد بین پادشاهی و دموکراسی .... سنت و مدرنیته .... مذهب و فلسفه .... اروپایی بودن و در اروپا نبودن!
کجا جز بریتانیا با اون سابقه ی غنی ِ نمایشی ادبیش، می تونست سرچشمه چنین خلاقیت و تنوعی در موسیقی بشه .
وجه نمایشی ِ موسیقی بریتانیا در اجرا از سابقه ی تئاتری این سرزمین تغذیه می شه .
خواننده ، بازیگر هم هست.
جدا از خلاقیت موسیقیایی، شعر در موسیقی بریتانیا به ثقلیتی دارای وجه مشخصه رسیده.
سخت ساده در عین حال واقعی .... ملموس .... تنیده شده با تن خاکی ِ آدمیزاد و خیال های اثیری ذهن.
نمونه ها زیاد هستن.
اشعار گروه ردیو هد، پرتیزهد، امی واینهوس و....
سئوال این نیست که آیا شما این موسیقی امی واینهوس رو دوست دارین یا نه ، سئوال اینه که :
چند نفر در دنیا پیدا می شن که با شعری چنین ساده اما عمیق و متداول وجه اشتراکی احساسی نداشته باشن؟
We only said goodbye with words
I died a hundred times
You go back to her
And I go back to
I go back to us
......

https://www.youtube.com/watch?v=TJAfLE39ZZ8

Attraction

Attraction is a manner, an internal quality, not an external standard .... i am addicted to her again!
یره ،
ای دختره اعتیاد آوره به خدا .... صدای شیکش جای خودش، اون استیلش منو کشته به امام هشتوم .
می دونین ،
یه چیزی هم وجود داره به نام اعتیاد دوره ای به استیل.
الان اعتیاد دوره ای مو به استیل ای بنده خدا عود کرده باز.

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

«زن ِ سراسر سیاهپوش خاورمیانه ای در خیابان های نانت و پاریس»

مقدمه:
بارها سعی کردم با حجاب برم تو خیابون تا واکنش جامعه رو به طور مستقیم نسبت به زنان محجبه لمس و درک کنم.
هنوز جرات نکردم.
چرا دوست دارم این کار رو بکنم؟
خوب، بذرش رو یه خانم جوان محجبه تو ذهنم کاشت. دو سال پیش.
تو دانشگاه هم کلاسی بودیم. معلوم بود تازه به فرانسه اومده. 
وقتی فهمید ایرانی هستم با نوعی نگرانی ازم پرسید:
آیا اینجا مردم راسیست هستن؟
با زن های محجبه تو خیابون بدرفتاری می شه؟
راستش یهو جا خوردم از اینکه دو کلمه حجاب و راسیست می تونه با هم پیوند داشته باشه.
بهش گفتم:
نمی دونم ... شخصا تجربه ای از رفتارهای نژادپرستانه نداشتم اما خوب می بینید که من حجاب ندارم طبیعتا هیچوقت هم تجربه ای در این مورد برام پیش نیومده.
می دونین،
حرف این خانم مثل یه بذر تو ذهنم باقی موند.
یه موضوعیت که وجود داره اما من تجربه و درکی ازش تو این اجتماع ندارم.
چرا علی رغم کنجکاویم هنوز جرات نکردم دست به این تجربه بزنم؟
خوب، به خاطر حرف هایی که از این و اون شنیدم.
گمونم امروز همین ترس و عدم جراتم تا حدی پاسخ به پرسش اون خانم رو در خودش داره.
شاید نه در حد نژادپرستی اما قطعا در حدود یک عدم اعتماد و پذیرش اجتماعی نسبت به زنان محجبه.
یادمه یه بار صاحب خونم گفت وقتی زن محجبه روبند داری رو می بینه به پلیس گزارش می ده.
او تاکید کرد فرانسه یه کشور ِ از اساس کاتولیک هست و باید هویت بنیادی این مملکت حفظ بشه.
خوب من صلاحیت اظهار نظر در این موضوع رو ندارم اما حق و تمایل به مشاهده و روایت مشاهدات و احساسم رو دارم.

مشاهده
:
مدتیه در سر چهار راه ها ، گذرگاه و خیابان های پاریس و نانت، و لابد شهرهای دیگر فرانسه نیز، پدیده تازه ای مشاهده می شه.
زنان سراسر سیاهپوش، پوشیده شده در چادرهای عربی با مقواهایی در دست که روشون جملاتی از این قبیل نوشته شده:
به خانواده ای کوچک با چهار کودک کمک کنید.
زنان سراسر سیاهپوش با صورت هایی که به سختی دیده می شه، زیر آفتاب و بارون ، ساعت ها با این مقواها ایستادن.
ماشین ها و آدم ها عبور می کنن.
گاهی به ندرت عابری یا ماشینی نگه می داره و باهشون صحبت می کنه.
شاید برای کمک گرچه شک دارم کلمه ای فرانسه بلد باشن.
البته که زن محجبه در فرانسه پیش از این هم بود اما هیچوقت به این وضعیت ، ساعت ها ساکن کنار خیابان برای درخواست کمک ندیده بود.
ساکنین جدید خیابان های پاریس و نانت ، همیشه توجهم رو جلب می کردن .... با حسی مبهم از درد ، دریغ و خشم.
منشا حس درد و دریغ ِ درونم برام روشن بود.
جنگ و آوارگی ، دردناکه .... نابود شدن خانه و موطن ، پر از حس ِ دریغ .
منشا خشم اما برام مبهم بود.
تا چند روز پیش که مادر بزرگ سلین حرفی زد که به حد انفجار برانگیخته و عصبانیم کرد.
گفت:
«
این زن های سیاه پوشی که سرتاپاشون روکردن تو کیسه رو دیدی؟
اینا منو می ترسونن.
اینا باعث عدم امنیت جامعه هستن.
آدم چی می دونه زیر اون کیسه هاشون چیه.
شاید یک تروریست باشه با مواد منفجره.»

با همین چند جمله ساده، انگار یهو حجمی از زخم درون ذهنم دهان باز کرد
.
زخم هایی که ظاهرا هیچ ربطی به من نداره ولی عمیقا باهشون حس همدردی دارم.

بهش گفتم:
«خانم زیر اون به قول شما کیسه های سیاه ، هیچی نیست جز یه زن ... یه مادر ... با چهار پنج تا بچه قد ونیم قد که بچه هاش رو به دندون کشیده و خودش رو رسونده اینجا.
مملکتش با جنگده های میراژ و اف کوفتی ، داغون شده.
از دل خوشش اینجا نیست ... از خاطر بچه هاشه که اینجاست.
اون اینطوری بزرگ شده ... اینطوری دنیا رو دیده ، فهمیده.
شما کنار دریا مایو می پوشین ، اون کنار خیابون چادر می پوشه.
درست نیست به خاطر چادرش بهش بگین مشکوک ... اون هم به تروریسم .... کسی که دارین با چشم هاتون می بینین قربانی ِ دو سویه ی تروریسم و ملیتاریسمه.
من اینجا مثل شما لباس می پوشم ... مثل شما غذا می خورم.
به قول خودتون عینهو خودتون هستم با این وجود بارها به خاطر ملیتم مورد نیش و کنایه های تروریستی قرار گرفتم.
می بینید!
اون که با حجابه مشکوک به تروریسمه،
من که بی حجابم مشکوک به تروریسمم.
یهو بگین خاورمیانه ای ها کلن تروریست به دنیا میان!
پشت سرش هم هی شعار بدین که:
اوه ، نه ، فرانسوی ها نژادپرست نیستن!»

مادر بزرگ و سلین هر دو معذب بودن
.
من هم که احمق.
یکی نبود بگه آخه زن حسابی زورت به یک پیرزن بیچاره رسیده که بیست و چهار ساعتش جلوی تلویزیون داره می گذره.
یه هفته از این ماجرا گذشته اما درد من به جای اینکه تسکین پیدا کنه هی عمیق تر می شه.
هر بار که زن سیاهپوش ِ پلاک به دستی رو سرچهار راهی می بینم انگار زخمی تازه می بینم ... زخمی جدا از من اما با من!
اجازه بدین برای تسکین دردم تلاش کنم این زخم رو اندکی توصیف کنم.

تصور کنید
:
زنی هستید متولد شده در یک قبیله عرب .... مثلا عراق ... یا لیبی .... یا سوریه ..
در هفت ، هشت سالگی ختنه تون کردن تا یه وقت شرافت قبیله رو به باد ندین.
در نه سالگی تو چادر پیچیدنتون تا مردهای قبیله رو گمراه نکنید.
در سیزده ، چهارده سالگی فرستادنتون خونه ی یه مرد تا مثلا همسرش باشین.
بودید!
همونطور که براتون تعریف شده بود.
خوب، زندگی آسان نبود براتون ... برای کی هست ؟
با این وجود حتی شما هم که موجودیتی پیشاپیش تعریف شده از سوی قبیله بودید، ثقل های عاطفی در همان قبیله داشتید.
بچه هاتون.
اما یهو در سی ، چهل سالگی جنگنده ها از راه رسیدن و خونه خراب تون کردن و آواره.
شما هم بدون اینکه چیز زیادی، بیشتر از قبیله تون بدونید مجبور شدید بچه هاتون رو به دندون بگیرید و فرار کنید.
به خیابان های پاریس رسیدید.
بچه ها گرسنه بودند.
همه ی فکر و ذکرتون تسکین درد شکم بچه هاتون.
بچه ها!
تنها سهم شما از دلبستن به این دنیا و زندگی.
یکی رو پیدا کردید تا از سر محبت روی تکه مقوایی به زبان مردمان ِ خیابان های پاریس بنویسه که بچه های شما گرسنه هستن.
کمک کنید!
نوشت .... به خیابان رفتید ... همونطور که دنیا رو دیده بودید ... سراسر سیاهپوش ... با دو شکاف کوچک مقابل چشم ها .... برای بچه ها ..... بچه ها گرسنه هستند!

زن سیاهپوش ِ سرگردان در چهار راه های پاریس،

خوشحالم که زبان خیابان های پاریس رو نمی دانی ... زخم ِ زبان های فرانسوی از آن من، مهربانی دست های فرانسوی برای تو.

۱۳۹۵ تیر ۳۱, پنجشنبه

همه جایی!

تن سخت خسته ، جان اما سبکبار.
ذهن سخت زخمی، فکرها اما همه مهربار.
زبان بسته ، کلام اما در جوشش.
تن راهب و جان اما همه جایی!

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

خاطره های ناخوشایندی از مهاجر ایرانی بودن در اروپا»

کمتر مهاجری رو در اروپا می تونید پیدا کنید که به طور مستقیم یا غیر مستقیم تجربه ناخوشایندی از نژادپرستی نداشته باشه.
راستش تا امروز من بیشتر شنونده خاطرات دیگر مهاجران از چنین رفتارهایی بودم.
شخصا خاطره تلخی نداشتم .
تا امروز.
می تونم بگم برای چند ثانیه فشار خونم بالا رفت و خیلی ناراحت وعصبانی شدم.
اما خیلی زود به جای مقابله تصمیم گرفتم همراهی کنم و یک وضعیت کمیک از یک حمله موذیانه کلامی درست کنم.
گمونم موفق شدم.
تا همین الان داشتم می خندیدم.
داستان چیه؟
اینه:
یه دوست فرانسوی دارم که خیلی بهم محبت داره .
هر چقدر این خانم من رو دوست داره ، همسرشون از من متنفره.
نمی دونم چرا .... شاید حسادت.
دوستم همیشه با کلمات صمیمی و محبت آمیز من رو صدا می زنه اون هم در مقابل شوهرش.
احساس کردم که شوهرش از این همه توجه ومحبت خانمش به من هیچ خوشش نمیاد.
شاید فکر می کنه اون کلمات باید متعلق به اون باشه و نه من.
خوب من بی تقصیرم.
شاید خانم کمی بی مبالاتی می کنه اما قطعا آقا داره با حسادت ، حماقت مضاعف می کنه.
آخه هر چه بیشتر به من توهین می کنه ، بیشتر حمایت و محبت خانمش رو به سمت من جلب می کنه.
امروز آقا یکی از بدترین رفتارهای تهاجمی و موذیانه اش رو با من کرد.
خانمش زنگ زده بود احوالم رو بپرسه.
از پشت تلفن صدای آقا رو شنیدم که با اصرار می گفت:
گوشی رو بده به من. از دوست عزیزت یه سئوال تخصصی درباره زبان ایرانی دارم.
دوستم با ناراحتی و تردید گوشی رو داد به شوهرش.
من تا حالا شوهرش رو ندیدم اما همیشه صداش رو از پشت تلفن می شنوم که داره غر می زنه.
گوشی رو گرفت و خیلی صمیمی شروع کرد به سلام واحوال.
بعد گفت: خانمم می گه شما ایرانی هستید . درسته؟
گفتم بله ...بفرمائید.
گفت مدتیه من دارم روی زبان ایرانی کار می کنم.
یه سئوال ازتون دارم.
گفتم : در مورد کدام زبان در ایران حرف می زنید؟
چیزی به نام زبان ایرانی نداریم.
زبان رسمی اسمش فارسیه نه ایرانی.
زبان های زیاد دیگه ای هم در ایران وجود داره.
با بی مبالاتی گفت: همون زبان ایرانی دیگه ... همون رسمیش.
گفتم اسمش فارسیه ، اسمش زبان ایرانی نیست.
بدون توجه به توضیح من و با یه جور عجله گفت:
ببینید من هر چی روی اینترنت جستجو می کنم مترجمی برای زبان ایرانی پیدا نمی کنم.
گفتم:
عجیبه ، گوگل داره ... اسمش زبان فارسیه.
می دونین،
من خیلی جدی و معصومانه داشتم براش توضیح می دادم که چطوری باید جستجو کنه اما اون یهو گفت:
فکر نمی کنید به خاطر شبکه های تروریستی ایرانی هاست که هیچ سرویس اینترنتی برای زبان ایرانی وجود نداره؟
اینو که گفت یهو سر و صدای خانمش رو از پشت تلفن شنیدم که می خواست گوشی رو ازش بگیره.
اما آقا با همون لحن موذیش با خونسردی بهش می گفت من فقط دارم از صبا سئوال می پرسم.
آروم باش عزیزم!
خوب راستش من اولش خیلی عصبانی شدم.
می خواستم بهش بگم وقت این حرفهای چرت وپرت رو با آدم های چرت و پرتی مثل شما ندارم و گوشی رو قطع کنم.
اما بعد از چند ثانیه فکر کردم چه کاریه با این آدم جر و بحث کنم .
بذار باهش موافق باشم چون اون دنبال برانگیختن حس مخالفت و عصبانیت در منه .
اون یه سئوال نداره ... اون یه حس داره ...حس عصبانیت و حسادت که میخواد موذیانه به من منتقلش کنه برای همین خیلی خونسرد بهش گفتم:
آه چه هوشمندی قابل تحسینی آقا.
بله کاملا درست می فرمائید.
در واقع خود من یکی از اعضای همین شبکه های تروریستی هستم و به شما هشدار و اطمینان می دم اگه باعث ناراحتی من یا دوستم بشید میام و سرتون رو می برم.
تلفن روی آیفون بود.
صدای انفجار حنده ی دوستم رو شنیدم.
و سکوت شوهرش.
شنیدم که خانم به آقا گفت:
خوب جواب سئوالت رو گرفتی حالا گوشی رو بده به من و برو بخواب!

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

فَرانَک

فَرانَک، چهل ساله است،
مقیم آلمان.
شاغل در یک شرکت دارویی.
دیروز در مراسم تقدیر از محققین برتر ، وقتی اسم او را صدا زدند و پرسیدند ازاین موفقیت چه احساسی دارد، گفت:
خوشحالم براتون که بالاخره من رو شناختید!
همین!
بدون لبخند ... بدون هیجانی در صدایش و برقی در نگاهش .... حتی شاید قدری سرد و خشک ... با غروری در چشم هایش که جماعت را برای چند لحظه گیج و منگ کرده بود.
البته جماعت پس از چند ثانیه مکث برای او هم قدری دست زد.
هر چه باشد ، آنجا آلمان است و رعایت آداب و اصول جمعی امری ست ضروری حتی اگر پاسخ خیلی در چارچوب اصول جمعی نباشد.
خوب البته جماعت بی تقصیر بود.
جماعت عادت به ساختار های جمعی دارد ... کلیشه ای!
آن را زودتر درک می کند و واکنش نشان می دهد.
مثل پاسخ همکار روس ِ فرانک که موقع دریافت جایزه با هیجان و شادی زائد الوصفی گفته بود:
«اکنون بی اندازه خوشحالم که در جامعه ای مترقی و پیشرو نقشی سازنده به عهده گرفته ام.
از اعتماد شما سپاسگذارم و به شما اطمینان می دهم عمیقا خود را یک آلمانی احساس میکنم.
زندگی و کار در میان شما باعث مباهات من است.»
خوب روشن است که در میان جماعت، هیجان غالبا هیجان تولید می کند.
جماعت با شور و شادی برای همکار روس ِ عمیقا آلمانی کف زده بود .
اما فرانک آنها را گیج کرده بود ... شاید حتی قدری آزرده.
بدون شک آنها برای درک پاسخ او نیاز به زمان داشتند.
زمانی که شاید با قدری تلخی و سردی باید سپری می شد.
اما فرانک جان سخت و سر سخت شده بود .... مقابل سرما و سردی و ساختار ... هر سه.
اصلن این سرسختی و ساختارگرایی را اینجا از خود آلمان یاد گرفته بود.
او برای درک ساختارهای آلمانی ، سال های سرد و تلخی را سپری کرده بود.
سختی، تلخی و گاه تحقیرهایی که او را به مرز نفرت و ترک آلمان رسانده بودند اما او ادامه داده بود ... سرسخت تر از خود آلمانی ها .
اصلن همین سختی ها ی ساختارگرایانه آلمانی بود که انگار استعداد سرسختی او را هم شکوفا کرده بود.
کیفیتی که او را علی رغم سختی ، سخت دلبسته آلمان کرده بود.
او در مقابل فشار سخت و ساختارگرایانه آلمان برای تبدیل کردنش به قالبی از یک آلمانی به شیوه خود آلمانی ها مقاومت کرده بود ... با سرسختی و ارتقا ِ کیفیت کاری.
فرانک چیزی در خود داشت که می دانست هرگز نمی تواند آن را برای خوشایند این جامعه انکار یا پنهان کند.
یک چیز نیم زنده ی مغشوش ... درآمیخته با سلول سلول وجودش.
نت ها، عطرها ، طعم ها ، فرم ها و نوازش هایی که ایران در خاطره سلول های وجودش  باقی گذاشته بود.
فرانک می دانست انکار یا فراموش این حس ها غیر ممکن است .
این حواس در او از همه ی ساختارهای سرسخت آلمان هم برای تبدیل او به یک آلمانی ، سرسخت تر بودند.
این را آلمان باید می دید ... می فهمید و می پذیرفت.
و این ممکن نبود جز با سرسختی ِ مضاعف،
با کیفیت ِ کاری ِ مضاعف که زبان قابل فهم این جامعه بود.
فرانک می دانست ، آلمان با داشتن او چیزی بیش از آلمان دارد و بهتر است این را بداند و بپذیرد.
چنانکه او آلمان را دیده بود، پذیرفته بود و دلبسته آن شده بود.

روانی ها ، تروریست ها و خیلی سریع!

یه یادآوری همراه با اندکی غرغر که بادبزن جگر است و مسکن مخ :
یادآوری اول :
یادتونه چند وقت پیش یه خلبان آلمانی یه هواپیمای مسافربری رو کوبید به کوه های آلپ؟
گفتن ناراحتی روانی داشته و افسرده بوده و اینا.
خلاصه پرونده قتل بیش از یک صد آدم از ملیت های مختلف خلاصه شد در بیماری روانی یک عدد آدم که اتفاقا آلمانی بود و آلمانی بودنش هم طبیعتا مسئله مهمی نبود و نشد چرا که بیمار روانی از هر ملیتی میتونه باشه .
یادآوری دوم :
این یارو که با کامیون زد تو جماعت و 88 نفررو کشت هم طبیعتا یه ملیت داره .
تونسی الاصل ِ ساکن ِ فرانسه.


پدر این آدم اومده جلو دوربین کاغذهای پزشکی پسرش رو نشون می ده که این تحت درمان روانپزشکی بوده.
افسرده و عصبی و پرخاشگر بوده.
اما الان هیچکدوم از اینا مهم نیست.
نه اقامت چندین و چند ساله اش در فرانسه ، نه مدارک درمانی پزشکیش.
تنها چیزی که داره تو بوق می شه اینه:
یک (( تونسی الاصل)) .
چیزی که جالبه اینه :
(عرب) و (اسلام) در همون یک کلمه ی اصالت (تونسی) مستتر و بلکه غالبه.
اما سئوال اینه:
چرا این واژه ها، ناگفته و نانوشته، اینقدر غالب هستن؟ ... یا شاید بهتره پرسید چرا این واژه ها اینقدر غالب (شدن)؟
طوریکه مدارک درمانی که با چشمامون داریم می بینیم در اذهانمون کم رنگ می شه و عرب و اسلام و ترور پر رنگ می شه.
گویی یه عرب، یه تونسی ، یه مسلمان نمی تونه و نباید بیمار روانی بشه .
یه عرب، یه تونسی، یه مسلمان فقط می تونه یه تروریست بشه و لاغیر.
مضحک ترین و ابلهانه ترین اظهار نظر هم از آقای برنارد کازنوو وزیر کشور فرانسه که اعلام کرده عامل «تروریستی» حمله نیس، خیلی سریع و در فاصله زمانی کوتاه «افراطی» شده است.
متوجه هستید که دو کلمه کلیدی و کلیشه ای :
«تروریستی» و «افراطی» چطور با قید مضحک ِ «خیلی سریع» به کفن یک روانی دوخت و دوز شده تا مبادا ما خیال کنیم یک عرب مسلمان هم می تونه «روانی» بشه ... عرب و مسلمان فقط می تونه «تروریست» بشه.
یعنی جماعت ساکنین زمین اینقدر «خر» فرض شده اند؟
پاسخ شخصی حقیر:
بله ما جماعت جملگی خیلی خر هستیم.
اگر نبودیم ماشین ِ سریال سازی ِ «خلبان ِ روانی ِ آلمانی» و «تروریست ِ تونسی الاصل ِ افراطی» ،
آن هم با قید ِ مضحک ِ «خیلی سریع» اینطور با وقاحت به خوردمان داده نمی شد.

۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

گوانلا

یک ساعتی می شه که رفته اما هنوز هم گیج و منگم.
راجع به کی حرف می زنم؟
راجع به گوانلا!
خیلی از آشنایی مون نمی گذره.
فقط چند روز.
اولین بارکنار خیابون دیدمش.
دست بلند کرده بود تا شاید ماشینی سوارش کنه.
خیلی خسته بودم با این حال فکر کردم سوارش کنم.
چند کیلومتر رانندگی ِ اضافه چیز زیادی به خستگیم اضافه نمی کرد.
از همون اول بدون توجه به «شما» گفتن من، شروع کرد به «تو» گفتن.
حرف زدن و رفتارش به نظرم قدری عجیب می اومد.
عادت ندارم کسی از همون اول «تو» صدام بزنه.
اولین چیزی که بعد از سلام گفت این بود:
خیلی محبت کردی اما چرا نگه داشتی؟ 
توضیح دادم:
پنجاه کیلومتر رانندگی کردم، چند کیلومتر اضافه چیز مهمی نیست.
همین جمله کافی بود که بپرسه:
از کجا میای؟
قبل از اینکه جواب بدم گفت :
معلومه که خارجی هستی ... فرانسوی ها از این کارا نمی کنن.
و بعد شروع کرد به حرف زدن در مورد بیماریش.
یه بیماری نادر زنانه ... دو تا عمل کرده بود و حالا منتظر عمل سوم بود.
سی و نه سال بیشتر نداشت اما نمی تونست بیشتر از چند متر پیاده روی کنه.
ظاهرش سالم بود ... جور عجیبی حرف می زد ... خیلی صمیمی با لحنی گاه کودکانه و گاه ابلهانه.
اولش فکر کردم از آمریکای جنوبی هست .... فکر میکردم لهجه خارجی داره اما بعد فهمیدم داره با زبان عجیب غریب جوان های امروزی حرف می زنه.
تمام مسیر درباره فرانسوی ها غر زد .
این که احمق و خودخواه و سنگدل هستن.
(البته که با کلی گوییش موافق نبودم اما ترجیح دادم ساکت باشم وشنونده تا کمی آروم بشه)
چند بار هم از دستبندم تعریف کرد.
موقع پیاده شدن دوباره گفت:
دستبندت خیلی قشنگه .... من عاشق این نوع دستبندها هستم.
یهو از اون حس های بخشندگی ِ ابوالحسن خرقانی واری درم به غلیان اومد.
از همون ها که می گه :
بدین و ببخسین و شاد کنید که جز شاد کردن دل دیگری هیچ چیز دیگه در زندگی ارزش نداره.
دستبندم رودرآوردم و ازش پرسیدم:
واقعا اینو دوست داری؟
با تاکید گفت:
خیلی!
گفتم : پس مال تو.
یهو چشم هاش برق زد ... حاضرم قسم بخورم بیشتر از اینکه از دستبند خوشال بشه از محبت، غافلگیر شده بود.
تنگ در آغوشم گرفت.
شماره تلفنم روگرفت و رفت.
شبش بهم زنگ زد و گفت دوست داره برم خونش با هم نوشیدنی بخوریم.
بعد از کلی بالا و پایین کردن تقویم ها و تاریخ ها آخرش به این نتیجه رسیدیم که بهتره اون بیاد خونه من .
اومد ... با یه بطری شراب سفید و یه گردبند به عنوان هدیه.
گفت این یه گردبند سرخ پوستی هست.
لباسش رو بالا زد و روی شونش، تتوش رو نشونم داد. چهره یه سرخ پوست بود.
گفت فکر می کنه روحش یه سرخ پوسته.
توضیح داد:
وقتی گردنبند رو برای اولین بار می بندی یه آرزو کن ، می گن برآورده می شه.
بعد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
امیدوارم که برآورده بشه!
اولش عصبانی و آشفته بود.
همش دوست پسرش رو فحش می داد.
گویا سر اومدن به خونه من جر و بحث داشتن.
به دوست پسرش گفته بوده دارم می رم خونه دوست ایرانیم.
او هم با عصبانیت بهش گفته :
تو یه احمق هستی ... ایرانی ها تروریستن ... یه جو عقل نداری که با همچین کسایی دوست می شی. رفتی دیگه برنگرد ... خونه همون تروریست بمون.
بعد دوباره زیر لب بهش فحش داد.
ازش پرسیدم:
دوستش داری؟
گفت:
حالم رو بهم می زنه جاکش .
با تعجب پرسیدم پس چرا باهش ادامه می دی؟
گفت : به خاطر پول ... خرجم رو می ده.
پرسیدم چرا پیش پدر و مادرت نمی ری؟
گفت:
پدر و مادرم از هم جدا شدن... برای پدرم مردن آسونتر از پول دادن به کسی هست.
اگه ازش ده یورو پول بخوام تلفن رو بلافاصله قطع می کنه و شش ماه با هم قطع رابطه می کنه.
مادرم هم با دوست پسرش زندگی می کنه ... خودش آویزون یکی دیگه ست .
تا هم اینجا کافی بود تا هوشیاری و حواسم تبدیل به نوعی منگی وگنگی بشه.
گویی برشی از درد مقابلم نشسته بود.
روی صندلی بیقرار بود. همش تکون می خورد . 
ازش پرسیدم چرا اینقدر تکون می خوری؟
بدون توجه به سئوالم در حالی که به خودش می پیچید گفت:
لطفا موسیقی بذار.
لپ تاپ رو گذاشتم جلوش و گفتم خودت هر چی می خوای بذار.
یه موسیقی پاپ گذاشت .. از یه خواننده آمریکایی و بعد شروع کرد به پر حرفی درباره اینکه این خواننده عشق زندگیش هست.
مدام تکرار می کرد:
خیلی خوش تیپه مگه نه؟
تو از کی خوشت میاد؟
عجیب بود اما نمی تونستم به سئوالی به این سادگی پاسخی روشن بدم.
خوشتیپ بودن چیه؟ چه جوریه ؟ ... من به کی میگم خوش تیپ؟ 
تو ذهنم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که گفت:
حق داری ... مهم نیست ... تو ایران خواننده وهنرپیشه نیست. خوش تیپا معمولا بین هنرپیشه ها و خواننده ها هستن. خوب وقتی یه چیزی ممنوع باشه ، مردم هم نمی شناسنش دیگه.
از حرفش جا خوردم .
یه زن سی و نه ساله فرانسوی که به قول خودش همیشه تو دانشگاه شاگرد اول بوده و قهرمان انشا نویسی، اطلاعات عمومیش تا این حد بدوی !
ازش پرسیدم:
راستش شک دارم اما فکر می کنم فستیوال کن رو قاعتا باید بشناسی؟
اخم کرد و باحالتی که انگار بهش برخورده گفت :
دستت رو بیار نزدیک.
و بعد یه ضربه نسبتا محکم زد به پشت دستم و گفت:
برای سئوال های احمقانه ، تنبیه گاهی خوبه.
خندیدم و گفتم مرسی مامان بزرگ،
اما جهت یادآوری تو کن امسال یه هنرپیشه ایرانی جایزه اول رو گرفت.
انگار یهو چیزی رو به یادآورده باشه گفت:
آآآآآآآه راست می گی ... اون پسرخوش تیپه ایرانی بود ... اسمش چی بود ؟
بعد کیارستمی رو بهش یادآوری کردم.
دوباره با حالتی که انگار چیزی تو سرش جفت وجور شده گفت:
آآآه راست میگی کیارستمی هم ایرانی هست.
چندتا خواننده ، هنرپیشه و کارگردان فرانسوی رو اسم بردم و هی ازش پرسیدم :
اینو می شناسی ؟ اینو می شناسی؟
جز یکی دو تا هیچکدوم رو نمی شناخت.
ابروم رو بالا انداختم و با حالتی طنزآلود و اغراق آمیز از حس غرور و پیروزی پرسیدم:
خوب خانم محترم،
فکر می کنین الان چندتا ضربه باید بخوره پشت دست تون؟
سعی کرد حرف رو عوض کنه.
اما من افتاده بودم روی دنده سنگینم!
گفتم:
می بینی خانم !
من خوش تیپای فرانسه روخوب می شناسم اما تو هیچی از ایران نمی دونی ... تا اینجاش عیب نداره ... می دونی چی عیب داره ؟
عیبی که به خاطرش باید به جای پشت دستت ، محکم بزنم در کونت!
پرسید چه عیبی؟
گفتم:
چیزی رو که نمی دونی فکر می کنی می دونی!
تو در مورد سینمای ایران نمی دونی اما فکر می کنی که می دونی تو ایران سینما وجود نداره!
تو موسیقی ایران رو نمی شناسی اما فکر می کنی که می دونی تو ایران چیزی به نام موسیقی وجود نداره.
تو چیز زیادی در مورد ایران نمی دونی ... تا اینجا عیب نداره اما عیب وقتیه که همه اون چیزهایی رو که نمی دونی فکر می کنی می دونی .... اون هم خلاصه شده در چند کلمه :
ایران ، دیکتاتور ، تروریست ، اسلام ، جنگ.
احساس کردم معذبه ... دلم سوخت .. به خودم گفتم :
صبا، 
تو هم زورت به این بینوا رسیده؟!
حریفی به این نحیفی بیشتر سزاوار همدردی و همدلی ست تا هم آوردی!
گزاره ها و داده ها رو رها کردم.
ساکت شدم.
از دور بهش نگاه می کردم.
گیج و منگ و متاسف بودم. 
گیج از جادوی جهان امروز... رسانه ها که چطور می تونن گزاره ها رو در ذهن ها چون پازل های بهم ریخته ، بهم بریزن.
او عباس کیارستمی رو می شناخت ، شهاب حسینی رو هم تو اخبار دیده بود ... و خیلی چیزهای دیگه با این همه خودش هم تعجب کرده بود چرا فکر می کرد در ایران سینما وجود نداره!
متاسف بودم برای خودم.
او ، اینجا ، جلوی چشمم نشسته بود و می دیدم که از درد به خودش می پیچه ... همه روح و روان و جسمش درد بود ... با این همه نفهمیده بودم که درد، همدردی لازم داره نه تنبیه برای حل اشتباه یک پازل!
با این همه خوشحالم که هنوز زنده ام با هزار هزار خیال ِ مهر ... در انتظار شکفتن .
گردنبند رو امروز  به گردنم بستم .... با آرزوی سلامتی برای گوانلا.