جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

گوانلا

یک ساعتی می شه که رفته اما هنوز هم گیج و منگم.
راجع به کی حرف می زنم؟
راجع به گوانلا!
خیلی از آشنایی مون نمی گذره.
فقط چند روز.
اولین بارکنار خیابون دیدمش.
دست بلند کرده بود تا شاید ماشینی سوارش کنه.
خیلی خسته بودم با این حال فکر کردم سوارش کنم.
چند کیلومتر رانندگی ِ اضافه چیز زیادی به خستگیم اضافه نمی کرد.
از همون اول بدون توجه به «شما» گفتن من، شروع کرد به «تو» گفتن.
حرف زدن و رفتارش به نظرم قدری عجیب می اومد.
عادت ندارم کسی از همون اول «تو» صدام بزنه.
اولین چیزی که بعد از سلام گفت این بود:
خیلی محبت کردی اما چرا نگه داشتی؟ 
توضیح دادم:
پنجاه کیلومتر رانندگی کردم، چند کیلومتر اضافه چیز مهمی نیست.
همین جمله کافی بود که بپرسه:
از کجا میای؟
قبل از اینکه جواب بدم گفت :
معلومه که خارجی هستی ... فرانسوی ها از این کارا نمی کنن.
و بعد شروع کرد به حرف زدن در مورد بیماریش.
یه بیماری نادر زنانه ... دو تا عمل کرده بود و حالا منتظر عمل سوم بود.
سی و نه سال بیشتر نداشت اما نمی تونست بیشتر از چند متر پیاده روی کنه.
ظاهرش سالم بود ... جور عجیبی حرف می زد ... خیلی صمیمی با لحنی گاه کودکانه و گاه ابلهانه.
اولش فکر کردم از آمریکای جنوبی هست .... فکر میکردم لهجه خارجی داره اما بعد فهمیدم داره با زبان عجیب غریب جوان های امروزی حرف می زنه.
تمام مسیر درباره فرانسوی ها غر زد .
این که احمق و خودخواه و سنگدل هستن.
(البته که با کلی گوییش موافق نبودم اما ترجیح دادم ساکت باشم وشنونده تا کمی آروم بشه)
چند بار هم از دستبندم تعریف کرد.
موقع پیاده شدن دوباره گفت:
دستبندت خیلی قشنگه .... من عاشق این نوع دستبندها هستم.
یهو از اون حس های بخشندگی ِ ابوالحسن خرقانی واری درم به غلیان اومد.
از همون ها که می گه :
بدین و ببخسین و شاد کنید که جز شاد کردن دل دیگری هیچ چیز دیگه در زندگی ارزش نداره.
دستبندم رودرآوردم و ازش پرسیدم:
واقعا اینو دوست داری؟
با تاکید گفت:
خیلی!
گفتم : پس مال تو.
یهو چشم هاش برق زد ... حاضرم قسم بخورم بیشتر از اینکه از دستبند خوشال بشه از محبت، غافلگیر شده بود.
تنگ در آغوشم گرفت.
شماره تلفنم روگرفت و رفت.
شبش بهم زنگ زد و گفت دوست داره برم خونش با هم نوشیدنی بخوریم.
بعد از کلی بالا و پایین کردن تقویم ها و تاریخ ها آخرش به این نتیجه رسیدیم که بهتره اون بیاد خونه من .
اومد ... با یه بطری شراب سفید و یه گردبند به عنوان هدیه.
گفت این یه گردبند سرخ پوستی هست.
لباسش رو بالا زد و روی شونش، تتوش رو نشونم داد. چهره یه سرخ پوست بود.
گفت فکر می کنه روحش یه سرخ پوسته.
توضیح داد:
وقتی گردنبند رو برای اولین بار می بندی یه آرزو کن ، می گن برآورده می شه.
بعد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
امیدوارم که برآورده بشه!
اولش عصبانی و آشفته بود.
همش دوست پسرش رو فحش می داد.
گویا سر اومدن به خونه من جر و بحث داشتن.
به دوست پسرش گفته بوده دارم می رم خونه دوست ایرانیم.
او هم با عصبانیت بهش گفته :
تو یه احمق هستی ... ایرانی ها تروریستن ... یه جو عقل نداری که با همچین کسایی دوست می شی. رفتی دیگه برنگرد ... خونه همون تروریست بمون.
بعد دوباره زیر لب بهش فحش داد.
ازش پرسیدم:
دوستش داری؟
گفت:
حالم رو بهم می زنه جاکش .
با تعجب پرسیدم پس چرا باهش ادامه می دی؟
گفت : به خاطر پول ... خرجم رو می ده.
پرسیدم چرا پیش پدر و مادرت نمی ری؟
گفت:
پدر و مادرم از هم جدا شدن... برای پدرم مردن آسونتر از پول دادن به کسی هست.
اگه ازش ده یورو پول بخوام تلفن رو بلافاصله قطع می کنه و شش ماه با هم قطع رابطه می کنه.
مادرم هم با دوست پسرش زندگی می کنه ... خودش آویزون یکی دیگه ست .
تا هم اینجا کافی بود تا هوشیاری و حواسم تبدیل به نوعی منگی وگنگی بشه.
گویی برشی از درد مقابلم نشسته بود.
روی صندلی بیقرار بود. همش تکون می خورد . 
ازش پرسیدم چرا اینقدر تکون می خوری؟
بدون توجه به سئوالم در حالی که به خودش می پیچید گفت:
لطفا موسیقی بذار.
لپ تاپ رو گذاشتم جلوش و گفتم خودت هر چی می خوای بذار.
یه موسیقی پاپ گذاشت .. از یه خواننده آمریکایی و بعد شروع کرد به پر حرفی درباره اینکه این خواننده عشق زندگیش هست.
مدام تکرار می کرد:
خیلی خوش تیپه مگه نه؟
تو از کی خوشت میاد؟
عجیب بود اما نمی تونستم به سئوالی به این سادگی پاسخی روشن بدم.
خوشتیپ بودن چیه؟ چه جوریه ؟ ... من به کی میگم خوش تیپ؟ 
تو ذهنم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که گفت:
حق داری ... مهم نیست ... تو ایران خواننده وهنرپیشه نیست. خوش تیپا معمولا بین هنرپیشه ها و خواننده ها هستن. خوب وقتی یه چیزی ممنوع باشه ، مردم هم نمی شناسنش دیگه.
از حرفش جا خوردم .
یه زن سی و نه ساله فرانسوی که به قول خودش همیشه تو دانشگاه شاگرد اول بوده و قهرمان انشا نویسی، اطلاعات عمومیش تا این حد بدوی !
ازش پرسیدم:
راستش شک دارم اما فکر می کنم فستیوال کن رو قاعتا باید بشناسی؟
اخم کرد و باحالتی که انگار بهش برخورده گفت :
دستت رو بیار نزدیک.
و بعد یه ضربه نسبتا محکم زد به پشت دستم و گفت:
برای سئوال های احمقانه ، تنبیه گاهی خوبه.
خندیدم و گفتم مرسی مامان بزرگ،
اما جهت یادآوری تو کن امسال یه هنرپیشه ایرانی جایزه اول رو گرفت.
انگار یهو چیزی رو به یادآورده باشه گفت:
آآآآآآآه راست می گی ... اون پسرخوش تیپه ایرانی بود ... اسمش چی بود ؟
بعد کیارستمی رو بهش یادآوری کردم.
دوباره با حالتی که انگار چیزی تو سرش جفت وجور شده گفت:
آآآه راست میگی کیارستمی هم ایرانی هست.
چندتا خواننده ، هنرپیشه و کارگردان فرانسوی رو اسم بردم و هی ازش پرسیدم :
اینو می شناسی ؟ اینو می شناسی؟
جز یکی دو تا هیچکدوم رو نمی شناخت.
ابروم رو بالا انداختم و با حالتی طنزآلود و اغراق آمیز از حس غرور و پیروزی پرسیدم:
خوب خانم محترم،
فکر می کنین الان چندتا ضربه باید بخوره پشت دست تون؟
سعی کرد حرف رو عوض کنه.
اما من افتاده بودم روی دنده سنگینم!
گفتم:
می بینی خانم !
من خوش تیپای فرانسه روخوب می شناسم اما تو هیچی از ایران نمی دونی ... تا اینجاش عیب نداره ... می دونی چی عیب داره ؟
عیبی که به خاطرش باید به جای پشت دستت ، محکم بزنم در کونت!
پرسید چه عیبی؟
گفتم:
چیزی رو که نمی دونی فکر می کنی می دونی!
تو در مورد سینمای ایران نمی دونی اما فکر می کنی که می دونی تو ایران سینما وجود نداره!
تو موسیقی ایران رو نمی شناسی اما فکر می کنی که می دونی تو ایران چیزی به نام موسیقی وجود نداره.
تو چیز زیادی در مورد ایران نمی دونی ... تا اینجا عیب نداره اما عیب وقتیه که همه اون چیزهایی رو که نمی دونی فکر می کنی می دونی .... اون هم خلاصه شده در چند کلمه :
ایران ، دیکتاتور ، تروریست ، اسلام ، جنگ.
احساس کردم معذبه ... دلم سوخت .. به خودم گفتم :
صبا، 
تو هم زورت به این بینوا رسیده؟!
حریفی به این نحیفی بیشتر سزاوار همدردی و همدلی ست تا هم آوردی!
گزاره ها و داده ها رو رها کردم.
ساکت شدم.
از دور بهش نگاه می کردم.
گیج و منگ و متاسف بودم. 
گیج از جادوی جهان امروز... رسانه ها که چطور می تونن گزاره ها رو در ذهن ها چون پازل های بهم ریخته ، بهم بریزن.
او عباس کیارستمی رو می شناخت ، شهاب حسینی رو هم تو اخبار دیده بود ... و خیلی چیزهای دیگه با این همه خودش هم تعجب کرده بود چرا فکر می کرد در ایران سینما وجود نداره!
متاسف بودم برای خودم.
او ، اینجا ، جلوی چشمم نشسته بود و می دیدم که از درد به خودش می پیچه ... همه روح و روان و جسمش درد بود ... با این همه نفهمیده بودم که درد، همدردی لازم داره نه تنبیه برای حل اشتباه یک پازل!
با این همه خوشحالم که هنوز زنده ام با هزار هزار خیال ِ مهر ... در انتظار شکفتن .
گردنبند رو امروز  به گردنم بستم .... با آرزوی سلامتی برای گوانلا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر