جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

«ژان باپتیست گودن، مردی با رویایی کودکانه»

هیچ وقت یادم نمی ره.
یه روز سرد زمستونی بود.
رفته بودم دنبال پسرم.
8 سالش بود.
خانمی با چادری سیاه و کهنه کنار در مدرسه سبزی می فروخت.
معلوم بود سردشه.
پسرم متوجه شده بود که اون خانم سردشه.
ازم پرسید چرا این خانم نمی ره خونش گرمش بشه؟
گفتم خوب گمونم برای گرم کردن خونش پول لازم داره.
گفت : چرا خوب نمی ره از بانک پول بگیره؟
گفتم خوب شاید کارت بانکی نداره.
گفت خوب چرا نمی ره یک کارت بانکی بگیره؟
تصور معصومانش از بانک، پول و دنیا قلبم رو منقبض کرده بود.
از اون انقباض هایی که با درد ِ درماندگی در حافظه قلب همیشه باقی می مونه.
مثل یه زخم!
گذشت و رفت.
من به فرانسه اومدم و یه روز سر کلاس تاریخ استاد داستان زندگی مردی رو گفت که دوباره قلبم رو به یاد اون روز سرد زمستونی و حرف معصومانه ی پسرم لرزوند.
اینبار نه با درد ِ درماندگی بلکه با شکوه ِ شفقت و تلاشی انسانی.
ژان باپتیست گودن.
مردی که به دنبال تحقق رویای  برابری و برادری در کارخانه ساخت بخاری های چدنیش بود.
گودن کارخانه ی بخاری های چدنیش رو تبدیل به جامعه ای سوسیالیستی کرده بود.
جایی که همه با هم در همه چیز شریک بودن.
در کار، زندگی و مشکلات فردی.
محوطه اطراف کارخونه رو خونه ساخته بوده.
او با کارگران ِکارخونش در همه چیز شریک شده بوده و نه فقط با ساعت های کاریشون.
نه فقط با نیروی کارشون.
بلکه با همه ی ساعت های زندگیشون.
موسسه و کارخانه ای که او در سال 1837 تاسیس کرد هنوز هم پا برجاست.
نمی دونم آیا رویای اتوپیای سوسیالیستی که او در سر داشت آیا هنوز هم در این موسسه و کارخانه دنبال می شه یا نه اما آن چیزی که من به می بینم، سوسیالیسم در فرانسه نه یک کلمه دکوریتیو یا مفهومی وارداتی و نچسب  بلکه یک ایده عمیقا ریشه دار در اینجاست.
من به چیزی باور دارم که اسمش رو گذاشتم:
روح ِ هوشمند ِ مفاهیم.
مفاهیم، هوشمند هستند.
آنها بر کالبدهای ما گذر می کنن.
کالبدی اونها رو جذب می کنه و به واسطه مادیت کالبد امکان ِ تحقق مادی پیدا می کنند.
بعضی با قالب مفاهیم، کلمه، خودشون رو آراسته می کنند و بازی ، برخی دیگر با روح مفهوم  همه ی عمرشون رو زندگی می کنند.
تیکه امید بخش و شوق آور زندگی همینه.
وجود آدم هایی که هنوز با ارواح زندگی می کنند و نه با اجساد ِ مرده ی کلمات، بازی.
درست همین کیفیته که فرانسه رو برای من  عزیز و دوست داشتنی کرده.
 روح ِ  سوسیالیسم ... حتی نصفه و نیمه و نیم ِ جان!
و یه چیز دیگه:
بخاری های چدنی فرانسه خیلی قشنگ و مطبوع هستن. :)

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

زیر این آسمون لعنتی، روی این زمین نکبتی!

شاید برای شما هم پیش اومده باشه.
مواجهه با صحنه هایی که  چند ثانیه بیشتر مقابل چشم تون قرار نمی گیرن اما برای همه عمر با شما باقی می مونن.
قلبتون رو می لرزونن،
ذهنتون رو می خراشن و 
جایی در جانتون برای همیشه خانه می کنند.
صورت غریبه ای با صدایی محو ، حرف هایی گنگ که اما با وضوح عجیبی در خاطرتون ثبت می شه.
جمعه شب بود.
مرکز شهر در شوق و ذوق آخر هفته، سبک و سرخوش و شلوغ.
بارها و کافه ها تو اون کوچه های تنگ نانت پر بود از صدای محو گپ و شوخی و خنده.
با دوستی قدم می زدم.
سرد بود اما سبک و سرخوش بودیم.
هماهنگ با اون فضای شاد.
به پلس رویال رسیدیم.
و ناگهان میان اون همهمه محو و شاد یهو زنی رو دیدم.
میان سال.
با سر و وضعی مرتب اما آشفته حال.
تنها بود.
وسط میدون سرگردون بود.
به چهار سو نگاه می کرد.
آرام ضجه می زد.
با خودش حرف می زد.
انگار چیزی رو گم کرده بود یا شاید کسی رو.
دلم لرزید.
یاد عکس های بچه های گم شده افتادم.
دم در شهرداری.
چند هفته پیش دیده بودمشون.
خدا نکنه ... خدا نکنه .... حتی جرات ندارم جمله رو بنویسم.
زن آرام گریه می کرد.
آرام ضجه می زد.
و در این آرام بودن صداش، تنهایی ِ گزنده ای بود در تضاد با فضای شاد و شلوغ ِ شهر.
سرگشته و مستاصل راه کوچه تنگ و تاریکی رو گرفت و  رفت ... محو شد.
فقط چند ثانیه مقابل چشم هام بود.
اما قلبم رو لرزوند.
موهای روشن و آشفته اش،
اندام باریک و کشیده اش،
عضلات منقبض صورتش،
صدای نازک و نحیف و دردمندش، وجودم رو لرزوند.
صدای شاد شهر گم شد.
به جاش صدای اون موند.
داشت از خودش می پرسید:
کجا برم؟
از کدوم طرف برم؟
رفت و یک سئوال تو سرم باقی گذاشت که مثل تراکی خط افتاده هی تکرار می شه :
زیر این آسمون لعنتی،
روی این زمین ِ نکبتی،
لا به لای این ساعت های تکراری،
چه دردهایی درون آدم هاست .... چه دردهایی!

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

کامو، اگه زنده بود!

دارم فکر می کنم اگه کامو زنده بود، الان در فرانسه چه وضعیتی داشت؟
من فکر می کنم مثل خیلی از محققین دیگه فرانسوی الان از کار در دانشگاه منع شده بود و به نام دموکراسی و حفاظت از آزادی بیان، نطقش رو کور کرده بودند.
کامو خوش قلب بود . 
چون قدرت ِاکثریت رو برای محافظت از حقوق اقلیت فرض کرده بود.
رویایی که رسانه های ِ اکثریت بهش پشت می کنن و در برابر پول به قدرت می فروشنش.
قدرت به نام اکثریت!
اکثریتی که جلوی تلویزیون می شینه و تلویزیونی که نونش رو از قدرت در میاره.
(البته اگه رسانه این کار رو نمی کرد عجیب بود.)
کامو خوش شانس بود که جوانمرگ شد .... ناگهان .... در یک حادثه.
اگه زنده بود شبکه TF1 فرانسه تا حالا دق مرگش کرده بود.



۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

یک پیش بینی عجیب!

وقتی متولد دهه پنجاه باشید این فرصت استثنایی رو دارید  که همانقدر که محرم راز خواهرها ، برادرها و دوستان جوان تر دهه شصتی تان هستید، انیس و مونس و معتمد ِ پدر و مادر و دوستان مسن ترتان هم باشید.
معتمد ِ دختران و پسران جوانتر از خودتان باشید و در همین حال، دوست ِ پدر و مادرهایشان.
از هر دو طیف دوستانی صمیمی داشته باشید.
نظاره گر دنیاهایشان از نزدیک.
فرصتی که گاهی آدم را در رفت و آمد بین این دو نسل دچار بهت می کند.
بهت از تفاوت و فاصله عمیقی که بین نگاه، اعتقادات، انتظارات و به طور ویژه سبک های زندگی این دو نسل  هست.
دیشب دوست جوانی ضمن ابراز دلتنگی برای مادرش می گفت:
«می دونم وقتی ببینمش بعد از پنج دقیقه باز می زنیم فاتحه می خونیم به اعصاب و روان هم.
هم دلم براش تنگه هم نیست.
هم دوست دارم برم پیشش هم می دونم نمی تونم برم.
دوست دارم بغلش کنم اما بی حرف، بی پرس و جو . 
حرف نزنه.
حرف که می زنه اعصابم بهم می ریزه.
نه من اونو می فهمم. نه اون منو.
نه دینش رو می فهمم، 
نه رسم و رسوماتش،
نه اون آبرویی که همه عمر ِ خودش رو گذاشته به پاش.
فقط دوستش دارم.
و می دونم که دوستم داره.
دهن که باز می کنیم اما همدیگه رو سنباده می کشیم.»
اولین بار نبود که چنین شکوائیه ای رو می شنیدم.
در واقع برام خیلی آشنا و تکراری بود.
چیزی که من می بینم اینه:
دخترهای جوان عصبانی هستن.
خیلی وقت ها از مادرهاشون.
فکر می کنن مادرهاشون همه عمر توسری خور بودن و حالا هم با نگرانی ها، سرزنش ها و نصحیت هاشون می خوان اونها رو هم مثل خودشون توسری خور کنن.
مادرهاشون رو دوست دارن اما ازشون عصبانی هستن.
قبولشون ندارن.
پدرهاشون رو دوست دارن اما چیز زیادی برای گفتن باهشون ندارن.
یه جورایی انگار براشون شدن در حکم عتیقه های دوست داشتنی و با ارزشی که اما کاربرد خودشون رو از دست دادن.
عزیزند اما به کاری جز تماشا کردن و مواظب بودن نمی خورن.
آن چیزی که من می بینم، حداقل در بازه مشاهده خودم، شکاف بزرگی است بین دو نسل.
شکافی که به نظر من به زودی موجب تغییری ناگهانی و عمیق در ساختار اجتماعی ایران می شه.
این بچه ها بزرگ شدن.
تا چند سال دیگه می شن قشر ِ میان سال جامعه.
والدینشون سالخورده و عملا از کار افتاده می شن.
میان سال ها ، موتور جوامع  هستند.
وقتی تفاوت و فاصله ی سبک زندگی دو نسل تا این حد شدید باشه، عملا موتور جامعه دچار دگردیسی می شه.
از موتور دیزلی به بنزینی.
با سوخت ِمصرفی دیگر.
دین ِسنتی و سنت ِ دینی، به عنوان سوخت مصرفی جامعه ایران ناگهان تغییر می کنه.
جاش رو به چی می ده، نمی دونم.
فقط فکر می کنم جامعه ایران با یک تغییر ناگهانی در بنیادهای سنتی و مذهبی خودش روبه رو می شه.
این تغییر حتی در قشر مذهبی حاکم هم اتفاق می افته.
سالخوردگان ِ مجلس خبرگان و حوزه های علمیه ناگزیر به زودی بازنشسته می شن.
آیت الله ها و حجت الاسلام هایی که  نوه ها و آقا زاده هاشون دیگه در انتخاب ِ سبک زندگی، خیلی بند ِ آبروی حاج آقا ها نیستن.
البته از مواهب ِ اقتصادی پدربزرگ هاشون همچنان استفاده خواهند کرد اما گمان نمی کنم حتی برای حفظ ظاهر هم که شده باشه از قید سبک های شنگول ِزندگی ِ مدرن بتونن بگذرن.
کما اینکه هر از چند گاهی هم اخباری در این خصوص از نواده گان ِ سوپر کول ِ مراجع عظام دیده و شنیده می شود.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

«تراموا و مشقت هایش!»

رفتیم تو تراموا.
شلوغ بود.
لابه لای جمعیت خودمون رو چوپونده بودیم.
یه همهمه مختصر و محو و طبیعی از جمع شنیده می شد.
تو حال خودمون بودیم که یهو از حال خودمون پریده شدیم.
با صدایی مهیب ... رعد آسا ... متفاوت و عجیب ..... با پیامدهایی سرگیجه آور!
کسی آروغ زده بود.
چه آروغی!
نماز آیات واجب!
عینهو آسمون قلمبه.
مشتی و پرملات .
صدایش مثل صاعقه های آدم کش کلات.
عطرش مثل فاضلاب های جهنم.
می شد رد ناهاری در حال هضم  از خوراک قورباغه  با سسی از سیر و پیاز و خردل را در آن رد یابی کرد.
ناگهان همهمه خوابید.
لحظه ای سکوت و گیج و بهت  بر جماعت عارض شد.
ایستگاه بعدی نصف ِ جمعیت عطای تراموا را به لقایش بخشیدند و زیر باران ها پیاده شدند.
از جمله خود من.
زیر باد و باران ، سرمازده و گیج راه می رفتم و به حرف دوست فرانسوی فکر می کردم که می گفت:
صبا، 
اینجا در فرانسه مردم با طبیعیات بدنشان راحتند.
خیلی روی بادهای انباشته در بدنشان خودشان را دچار زحمت نمی کنند.
به سادگی از منافذ فوقانی یا تحتانی رهایش می کنند و بعد هم عذر خواهی می کنند.
خوب البته شنیدیم و پذیرفتیم و با آن کنار آمده بودیم تا امروز.
 امروز که حیران مانده ام با پرسشی دشوار:
البته  آن عزیز که آروغ زد  با خودش و طبیعیاتش راحت تا کرد اما عذرخواهیش کجای آن مشقت سه ایستگاه زودتر پیاده شدن زیر باران را برای ما و آن جماعت بینوا توانست جبران کند؟!

روایت های تاریخی و زیارتگاه های توریستی!

آشویتس، اردوگاهی که گفته می شه در اون گروه گروه یهودی به زیر دوش های گاز فرستاده می شدند، در جنوب لهستان است.
لهستان اولین کشوری بود که مورد حمله و اشغال نازی ها قرار گرفت.
و لهستانی ها اولین مردمی که طعم تحقیر نژادی نازی ها رو در عمل  چشیدند.
لهستانی ها اکثرن سفید و بلوند هستند ولی نازی ها اونها رو نژاد پستی قلمداد می کردند چون اکثرشون یهودی هستند.
با این همه لهستان کشوریست بسیار بسته به روی خارجی ها.
با نگاهی عموما تحقیرآمیز به افراد رنگین پوست.
شما، با پوست برنزه و موهای سیاه، اگه به این کشور سفر کنید سنگینی نگاه و سردی رفتار مردم رو در کوچه و خیابان حس می کنید.
سئوالی که ذهنم رو مشغول کرده اینه:
چرا مردم شهری که :
شهرتش رو از آشویتس کسب کرده،
با توریسم ضد هولوکاست در جهان شهره شده، 
و با  انتشارات  ضد نژادپرستی در صنعت نشر و رسانه حضور داره خودش هنوز در بند نژاد و رنگ هست؟
 یک جای ماجرا در ذهن من مبهم و تیره است.
به ویژه وقتی روایت های تاریخی رو از تعداد قربانیان مرور می کنم.
شاید برای شما هم جالب باشه که بدانید:
1. در سال ۱۹۷۹ میلادی، سازمان یونسکو، این اردوگاه را به عنوان «نماد بیرحمی انسانی نسبت به هم‌نوعان خود در قرن بیستم»، درفهرست میراث جهانی یونسکو قرار داد و سالانه هفتصد هزار نفر از این اردوگاه بازدید می‌کنند.
(برای خودش زیارتگاهی ست با درآمدی قابل رقابت با اماکن مقدس مذهبی.)
2. تا سال ۱۹۹۰ میلادی تابلویی در ورودی اردوگاه آشویتس توسط دولت لهستان نصب شده بود که شمار کشته‌شدگان در این اردوگاه را چهار میلیون نفر عنوان می‌کرد. در این سال، تابلوی جدیدی در محل گذاشته شد که تعداد کشته‌شدگان را عدد دقیق‌تر یک و نیم میلیون نفر معرفی کرد.
(دو و نیم میلیون نفر اشتباه در تخمین تعداد قربانیان!
یه کم زیاد نیست؟!
جسد آدم شمرده بودن یا با مهره های چرتکه بازی می کردن؟
حالا البته تحقیقات و روایت های دیگه ای هم از داستان هست که می گن اونجا اصلا اتاق گازی نبوده ولی خوب فعلا خیلی شانس آفتابی شدن ندارند. ما به همون روایت اتاق گاز و قربانیانی که تخمینشون  بین چهارمیلیون تا یک و نیم میلیون نفر (!!!) در نوسانه همچنان استناد می کنیم و می پرسیم:
چرا در شهر و کشوری که خودش رو بزرگترین قربانی نژادپرستی می دونه  نگاه ساکنانش به توریست های رنگین پوست همچنان رنگ و بویی نژادپرستانه داره؟؟؟

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

زن ها و داد!

زن ها منعطفند.
مثل شکم هاشون وقتی بچه دار می شن.
شکمشون کش میاد.
هی کش میاد.
در اوج درد، تنشون مهربون می شه.
سرچشمه می شه.
پر از شیر می شه.
درد می کشن اما غذا می دن.
دندون ها شون می پوسه اما باز شیر می دن.
زانوهاشون ضعیف می شه اما باز شیر می دن.
عین خیالشون هم به اسم و فامیل نیست.
به مال من و مال تو و به اسم من و به اسم تو نیست.
به شناسنامه و سند منگوله دار و قرارداد محضری نیست.
یه بچه است که هیچ دادگاه و سند رسمی نمی تونه اون نه ماه بودن تو شکمشون رو رد کنه.
خوب باشه ، این بچه به اسم تو!
تو شکم من ساخته شد.
من شیرش دادم.
من بزرگش کردم.
اما باشه به اسم تو.
خوشال باش.
اموال رسمیت بیشتر شد.
یه بچه به اموالت اضافه شد.
 با سند رسمی.
شناسنامه ای با نام تو.

زن ها کوتاه میان،
زن ها خاموشند.
حرف نمی زنند.
داد نمی زنند.
و درست همون موقع که به نظر رام تر و مطیع تر از همیشه می رسند ناگهان فریادی می زنند که  یک مملکت رو می لرزونه.
دادی می زنند که همه ی عمر تو گوشت باقی می مونه.
بیرحمانه، بیرحمی رو پاسخ می دن.
خودسوزی می کنن!
جلوی چشم همون بچه ای که ساختن و شیرش دادن و بزرگش کردن خودشون رو می سوزونن.
با یه بچه نصفه و نیمه در شکم.

زن ها خراب نمی کنند.
هی می سازن.
هی می سازن.
غذا درست می کنن.

بچه درست می کنن.
بچه شیر می دن.

اما جایی هم هست که ته می کشن.
دست از درست کردن می کشن.
خراب می کنن.
داد می زنن.
داد زن ها هولناکه وقتی مجبورشون می کنی که حرف نزنن، که داد نزنن.
وقتی چاره ای براشون نمی ذاری  جز اینکه اولین دادشون ، آخرین دادشون هم باشه.

سرم پر از طنین دادهایی ست که اولین و آخرین داد بودن.
با بوی دود و گوشت سوخته.
و سئوالی  که مثل سوهان روحم رو می خراشه:
چه بیرحمی باهش کردید که چنین بیرحمانه داد زد؟!

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

«ما» یا «من»، مسئله این است!

رفتم نون بخرم.
این نونوایی جای خونه ما نوناش خیلی خوبه.
سر ظهر که می شه جلوش صف می بندن.
زیر بارونا مثل بقیه تو صف واستاده بودم .
یه وقت دیدم یه زوج جوونی اومدن و رفتن جلو که مثلا ویترین نونا رو ببینن.
ما هم گفتیم خوب این می خواد ویترین رو نگاه کنه بعد بر می گرده تو صف. سر فروشنده ها هم حسابی شلوغ بود، حواسشون نبود نوبت کیه.
خود آدم ها مثل آدم نوبت هم رو رعایت می کردن.
اما خوب متاسفانه این دو عزیز از شلوغی سر فروشنده ها استفاده کردن و خارج از نوبتشون سفارششون رو دادن و گرفتن و رفتن.
احتمالا و خوشبختانه هیچکس هم جز من تو اون جمعیت متوجه نشد که این دو عزیز باهم داشتن فارسی حرف می زدن.
نمی دونم شاید من زیادی حساسم و به «ما» اهمیت می دم ولی در هر صورت گمانم اینه که وقتی ناگزیر در چیزهایی مثل زبان و وطن مشترک هستیم ، رفتار مون هم دیگه مقیاس فردی نداره.
بلکه ناخودآگاه در اذهان تصویری از «ما» می سازه و نه «من».
به عبارت دیگه،
هر یک از ما به واسطه مشترکات جمعی، امانتی از دیگران رو همواره با خود داریم که باید امانتداریش کنیم.
مطمئن هستم روزی که رفتار ساده ای مثل رعایت نوبت و صف تبدیل به یک فرهنگ در میان جامعه ایرانی بشه ، بخش قابل توجهی از نابسامانی ها ، معضلات و حتی ستم ها هم خود به خود رفع می شه.
به همین سادگی.

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

غرغر!

تو ایران که بودم، در و دیوار رو بهم می کوبیدم تا برم یه قبض رو پرداخت کنم یا یه پرونده اداری رو ثبت کنم.
اون هم با کلی غرغر و شکایت و اینا.
اینجا هنوز یه پرونده تموم نشده دو تای دیگه با پست از راه می رسه.
رسیدگی به کارهای اداری بخشی از زندگی روزمره ست که هیچ گریزی ازش نداری.
تو ایران که بودم همش غر می زدم که چرا مردم آشغال می ریزن و این خیابونا اینقدر کثیفه و اینا.
غر می زدم که مردم چرا تو خیابون فحش می دن.
خدا زد پس کلم انداختم یه جایی که پیاده روهاش پر از مدفوع سگه و ادرار آدمیزاد.
حواست نباشه پات به سه شماره می ره روی مین از نوع مدفوع سگی.
از چهار طرف هم هی می شنوی که دارن می گن «اوه دختره ی فلان» یا «اوه مرتیکه ی فلان»
جهت اطلاعتون این فلان هایی که نوشتم کلامتیه در حوزه ی اندام های حساس و مگو که همینجور تو خیابون مثل نقل و نبات تو دهن مردم می چرخه.
خلاصه یه عمر غرغر کردیم و خدا زد پس کله مون.
هرچند که هنوز هم دست از غرغر برنداشتم.
تصور اینکه بابت غرغرهای امروزم، فردای روزگار به کدوم جهنم دره ای بیفتم باعث می شه چارچوب بدنم بلرزه.
تو سرم همش این بیت از ابوشکور بلخی داره تکرار می شه:
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
با این همه فکر می کنم غرغر کردن یه عامل ژنی داره که با هیچ پس گردنی و شعر و اندرزی قابل درمان نیست.
بلند نظری دوستان رو می خواد که آدم رو تحمل کنن با غرغرهاش.

تراموا و پنیر فرانسوی

امروز تو تراموا خانمی که کنارم نشسته بود هی اوف و چوف می کرد و دماغش رو می گرفت.
حق هم داشت.
یه بوی تند و بدی می اومد.
خیلی نزدیک به من.
یهو دوزاریم افتاد که بو از کجا میاد.
از تو کوله ی من!
پنیر بز خریده بودم گذاشته بودم تو کیفم.
از اونایی که روشون پراز کپکه.
خیلی خوشمزه هستن اما خوب به همون اندازه هم بوش تند و شاید نامطبوع باشه.
برام سخت بود که خانمه تو سوئ تفاهم خودش باقی بمونه.
پنیر رو از کیفم در آوردم و جلو چشم خانمه بوش کردم و به انگلیسی گفتم:
خدای من این پنیرهای فرانسوی چرا اینقدر بد بو هستن!
خلاصه اینجوری ضمن اعاده حیثیت از خودمون ، یه کوچلو هم گذاشتیم زیر گوش بعضیا.
خیلی بابت بد بویی ناشکیبایی نکنن.
صنعت بو کلا در فرانسه مرزها رو از هر دو سو در نوردیده.
همونقدر که عطرهاشون خوش بویه، پنیرهاشون هم بد بویه.
ولی خدایی این برام درسی شد که دیگه هیچ وقت با خریدی که شامل پنیر فرانسویه وارد اماکن سربسته عمومی نشم!

گم شدن!

امروز انگشترش رو گم کرد.
می تونست بر گرده و پیداش کنه اما برنگشت.
با اینکه دوستش داشت.
عمیقا.
هدیه دوستی بود که بیش از دوست بود. 
منحصر به فرد.
بالطبع هدیه او هم براش مفهومی بیش از یک هدیه داشت.
یک پیوند!
با این همه برنگشت.
گرچه بسیار غمگین شده بود.
اما برنگشت!
مدت ها بود انگشتر به انگشتش لق می زد.
چند بار هم افتاده بود.
هر بار پیداش کرده بود.
با نگرانی و دلهره.
اما امروز فهمید که نباید انگشتر رو پیدا کنه.
باید بذاره انگشتر گم باشه.
در واقعیت.
واقعیتی که خالی از حضور واقعی دوستش بود.
شاید وقتی دیگر .... دوباره در واقعیت!

پیری!

پیر که می شیم، انحنای خطوط مون بیشتر می شه.
از صورت تا بدن.
پر از خطوط منحنی.
مثل بچه ها.

پیرها، شبیه بچه ها هستند.
گاه خیلی کم حرف، گاه خیلی پر حرف.
گاه خیلی آرام، گاه خیلی کله شق.
گاه دوست داشتنی، گاه کلافه کننده.
گاه خیلی خردمند، گاه خیلی حساس و بی منطق.
ظاهر، آینه ای ست از باطن.
خطوط منحنی!
انحنا انگاردو مفهوم رو در خود داره.
انعطاف و تسلیم .... سری که بلند شده بود به شوق و ذوق دیدن در کودکی، خم می شه مقابل زندگی در دوران پیری.
کوتاه می شه .... کوتاه میاد.
می دونین،
ما همه پیر می شیم.
شبیه بچه ها می شیم.
پر از خطوط منحنی.
کوتاه می شیم.
کوتاه میاییم.
و این بیشتر از اونکه محصول تجربه ها و آموزه هامون باشه ، محصول ِ چرخه است.
چرخه ای که بی انتخاب ما می چرخه.

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

تراموا سواری و درس های زندگانی!

امروز  با یه عالمه بچه دبستانی تو تراموا همسفر بودم.
ایستگاه و تراموا رو به سرشون گذاشته بودن جوجه ها.
همش فکر می کردم این معلم هاشون چه دل شیری دارن مسءولیت این همه بچه رو تو این خیابونای شلوغ به عهده می گیرن.
برام جالب بود که تفاوت شخصیتی بچه ها از همون زمان بچه گی قابل مشاهده است.
بعضی از بچه ها در مرکز جمع می درخشن.
بعضی ها تنها و دور از دیگران می ایستن.
دخترها بیشتر باهم هستن و پسرها با هم.
داشتم تو حال خودم از دور نگاهشون می کردم که یکی از جوجه ها صندلیش رو به یه آقایی تعارف کرد و گفت :
آقا دوست دارین بشینین؟
آقاهه تشکر کرد و اما ننشست.
بعد از چند ثانیه جوجه به من همون تعارف رو کرد. گفت:
خانم دوست دارین بشینین؟
من خیلی ناخودآگاه همون واکنش رو نشون دادن.
تشکر کردم و ننشستم .
بعدش اما کلی پشیمون شدم از واکنشم.
با خودم فکر کردم این جوجه دوست داشت صندلیش رو به دیگری بده اما ما دوتا آدم گنده اینقدر سخاوت نداشتیم که مهربانی او رو قبول کنیم.
می دونین،
سخاوت فقط در دادن نیست .

فرم عمیق تری از سخاوت در پذیرفتن هست.
قبول کردن مهربانی دیگران.
دفعه دیگه حتما مهربونی یه جوجه رو با کمال میل می پذیرم. :)

انسان، یک مستند شاعرانه ی زیبا

انسان نام یک مستند است.
ساخته کارگردان فرانسوی یان آرتو برتراند.
درباره انسان و مشقت هایش.
تجربه هایش.
تبعیض، نفرت، جنگ، فقر، گرسنگی ،  ... و عشق.
مستند آغازی درخشان دارد.
برای یک ایرانی می تواند حتی نفس گیر باشد.
لانگ شاتی زیبا از یک کاروان در صحرا.
با صدای سالار عقیلی و شعری از مولوی.
ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند
آنکس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جان‌ها ز خوشی بی سر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
هر ذره که در هوا و در هامون است
نیکو نگرش، که همچو ما مفتون است
هر ذره اگر خوش است، اگر محزون است
سرگشته خورشید خوش بی‌چون است
و بعد برش به کلوزاپ چهره مردی که در جملاتی ساده اما تاثیرگذار تجربه زندگی خودش را بازگو می کند.
از خشونت پدرش،
تصور اشتباه خودش از عشق که با آزار همراه بوده است.
و بعد عشق که از راه می رسد.
واژه دقیق تر ،از نظر من، مهر.
مهر زنی که درمان همه ی علت های او می شود.
کلوزاپ از چهره ی منقلب و اشک آلود مرد به لانگ شاتهای دیگری می رود.
جمعیتی درآغوش هم .
در میان تلاطم موج ها.
گویی موج ها فرصتی شده است برای بازی.
همراه هم.
در آغوش هم.
آغاز فیلم، به طور درخشانی پایان و همه ی فیلم است.
خلاصه ی زاویه ی نگاه کارگردان به زندگی.
مجموعه ای از تصاویرکلوزاپ روی چهره آدم ها و لانگ شات های زیبا، گاه خیره کننده، از زمین و طبیعت  آن.
کارگردان، تنوع ظاهری آدم های روی زمین را با طبیعت متنوع زمین، شاعرانه همراه می کند.
اما فقط شاعرانه و زیبا.
ادامه فیلم چیز زیادی به دانسته های ما از انسان امروزی اضافه نمی کند.
کلمات کلیدی ِ اخبار روزمره با نگاهی شاعرانه تکرار می شوند.
نفرت، تبعیض، خشونت، جنگ، فقر، گرسنگی و عشق.
نقد وارد بر فیلم همین است.
عنوان فیلم  کلی تر از محتوی فیلم است.
نگاه ِ کارگردان متاثر از آموزه ها و فرهنگ اجتماعی اقلیم ِ خودش هست.
در مستند او ما انسانی را می بینیم که برای یک انسان فرانسوی قابل توجه شده است.
انسان، در اخبار روز.
انسان ِ آفریقایی، آسیایی، خاورمیانه ای، آمریکایی.
کمتر نشانی از انسان اسکاندیناوی یا آمریکای جنوبی در فیلم هست.
هیچ نشانی از انسان اسکیمو ، ماسایی ، قبیله ای در فیلم نیست.
عنوان دقیق فیلم از نظر من  نه «انسان» بلکه
 «انسان از نگاه یک فرانسوی» ست.
فیلم ماحصل مصاحبه با 2000 نفر از 65 کشور مختلف است.
110 نفر از این میان انتخاب شده اند.
گاه چهره های مشهور هم لابه لای این افراد دیده می شوند.
بیل گیتز، بان کی مون.
گرچه انسان ِخارج از اخبار روز در فیلم نیست با این همه مستند«انسان» شعر تصویری زیبایی ست با نگاهی انسانی- عارفانه از یک انسان فرانسوی که به دیدنش می ارزد.
*********
لینک فیلم با زیرنویس انگلیسی:
https://www.youtube.com/watch?v=vdb4XGVTHkE