هیچ وقت یادم نمی ره.
یه روز سرد زمستونی بود.
رفته بودم دنبال پسرم.
8 سالش بود.
خانمی با چادری سیاه و کهنه کنار در مدرسه سبزی می فروخت.
معلوم بود سردشه.
پسرم متوجه شده بود که اون خانم سردشه.
ازم پرسید چرا این خانم نمی ره خونش گرمش بشه؟
گفتم خوب گمونم برای گرم کردن خونش پول لازم داره.
گفت : چرا خوب نمی ره از بانک پول بگیره؟
گفتم خوب شاید کارت بانکی نداره.
گفت خوب چرا نمی ره یک کارت بانکی بگیره؟
تصور معصومانش از بانک، پول و دنیا قلبم رو منقبض کرده بود.
از اون انقباض هایی که با درد ِ درماندگی در حافظه قلب همیشه باقی می مونه.
مثل یه زخم!
گذشت و رفت.
من به فرانسه اومدم و یه روز سر کلاس تاریخ استاد داستان زندگی مردی رو گفت که دوباره قلبم رو به یاد اون روز سرد زمستونی و حرف معصومانه ی پسرم لرزوند.
اینبار نه با درد ِ درماندگی بلکه با شکوه ِ شفقت و تلاشی انسانی.
ژان باپتیست گودن.
مردی که به دنبال تحقق رویای برابری و برادری در کارخانه ساخت بخاری های چدنیش بود.
گودن کارخانه ی بخاری های چدنیش رو تبدیل به جامعه ای سوسیالیستی کرده بود.
جایی که همه با هم در همه چیز شریک بودن.
در کار، زندگی و مشکلات فردی.
محوطه اطراف کارخونه رو خونه ساخته بوده.
او با کارگران ِکارخونش در همه چیز شریک شده بوده و نه فقط با ساعت های کاریشون.
نه فقط با نیروی کارشون.
بلکه با همه ی ساعت های زندگیشون.
موسسه و کارخانه ای که او در سال 1837 تاسیس کرد هنوز هم پا برجاست.
نمی دونم آیا رویای اتوپیای سوسیالیستی که او در سر داشت آیا هنوز هم در این موسسه و کارخانه دنبال می شه یا نه اما آن چیزی که من به می بینم، سوسیالیسم در فرانسه نه یک کلمه دکوریتیو یا مفهومی وارداتی و نچسب بلکه یک ایده عمیقا ریشه دار در اینجاست.
من به چیزی باور دارم که اسمش رو گذاشتم:
روح ِ هوشمند ِ مفاهیم.
مفاهیم، هوشمند هستند.
آنها بر کالبدهای ما گذر می کنن.
کالبدی اونها رو جذب می کنه و به واسطه مادیت کالبد امکان ِ تحقق مادی پیدا می کنند.
بعضی با قالب مفاهیم، کلمه، خودشون رو آراسته می کنند و بازی ، برخی دیگر با روح مفهوم همه ی عمرشون رو زندگی می کنند.
تیکه امید بخش و شوق آور زندگی همینه.
وجود آدم هایی که هنوز با ارواح زندگی می کنند و نه با اجساد ِ مرده ی کلمات، بازی.
درست همین کیفیته که فرانسه رو برای من عزیز و دوست داشتنی کرده.
روح ِ سوسیالیسم ... حتی نصفه و نیمه و نیم ِ جان!
و یه چیز دیگه:
بخاری های چدنی فرانسه خیلی قشنگ و مطبوع هستن. :)
یه روز سرد زمستونی بود.
رفته بودم دنبال پسرم.
8 سالش بود.
خانمی با چادری سیاه و کهنه کنار در مدرسه سبزی می فروخت.
معلوم بود سردشه.
پسرم متوجه شده بود که اون خانم سردشه.
ازم پرسید چرا این خانم نمی ره خونش گرمش بشه؟
گفتم خوب گمونم برای گرم کردن خونش پول لازم داره.
گفت : چرا خوب نمی ره از بانک پول بگیره؟
گفتم خوب شاید کارت بانکی نداره.
گفت خوب چرا نمی ره یک کارت بانکی بگیره؟
تصور معصومانش از بانک، پول و دنیا قلبم رو منقبض کرده بود.
از اون انقباض هایی که با درد ِ درماندگی در حافظه قلب همیشه باقی می مونه.
مثل یه زخم!
گذشت و رفت.
من به فرانسه اومدم و یه روز سر کلاس تاریخ استاد داستان زندگی مردی رو گفت که دوباره قلبم رو به یاد اون روز سرد زمستونی و حرف معصومانه ی پسرم لرزوند.
اینبار نه با درد ِ درماندگی بلکه با شکوه ِ شفقت و تلاشی انسانی.
ژان باپتیست گودن.
مردی که به دنبال تحقق رویای برابری و برادری در کارخانه ساخت بخاری های چدنیش بود.
گودن کارخانه ی بخاری های چدنیش رو تبدیل به جامعه ای سوسیالیستی کرده بود.
جایی که همه با هم در همه چیز شریک بودن.
در کار، زندگی و مشکلات فردی.
محوطه اطراف کارخونه رو خونه ساخته بوده.
او با کارگران ِکارخونش در همه چیز شریک شده بوده و نه فقط با ساعت های کاریشون.
نه فقط با نیروی کارشون.
بلکه با همه ی ساعت های زندگیشون.
موسسه و کارخانه ای که او در سال 1837 تاسیس کرد هنوز هم پا برجاست.
نمی دونم آیا رویای اتوپیای سوسیالیستی که او در سر داشت آیا هنوز هم در این موسسه و کارخانه دنبال می شه یا نه اما آن چیزی که من به می بینم، سوسیالیسم در فرانسه نه یک کلمه دکوریتیو یا مفهومی وارداتی و نچسب بلکه یک ایده عمیقا ریشه دار در اینجاست.
من به چیزی باور دارم که اسمش رو گذاشتم:
روح ِ هوشمند ِ مفاهیم.
مفاهیم، هوشمند هستند.
آنها بر کالبدهای ما گذر می کنن.
کالبدی اونها رو جذب می کنه و به واسطه مادیت کالبد امکان ِ تحقق مادی پیدا می کنند.
بعضی با قالب مفاهیم، کلمه، خودشون رو آراسته می کنند و بازی ، برخی دیگر با روح مفهوم همه ی عمرشون رو زندگی می کنند.
تیکه امید بخش و شوق آور زندگی همینه.
وجود آدم هایی که هنوز با ارواح زندگی می کنند و نه با اجساد ِ مرده ی کلمات، بازی.
درست همین کیفیته که فرانسه رو برای من عزیز و دوست داشتنی کرده.
روح ِ سوسیالیسم ... حتی نصفه و نیمه و نیم ِ جان!
و یه چیز دیگه:
بخاری های چدنی فرانسه خیلی قشنگ و مطبوع هستن. :)