جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

زیر این آسمون لعنتی، روی این زمین نکبتی!

شاید برای شما هم پیش اومده باشه.
مواجهه با صحنه هایی که  چند ثانیه بیشتر مقابل چشم تون قرار نمی گیرن اما برای همه عمر با شما باقی می مونن.
قلبتون رو می لرزونن،
ذهنتون رو می خراشن و 
جایی در جانتون برای همیشه خانه می کنند.
صورت غریبه ای با صدایی محو ، حرف هایی گنگ که اما با وضوح عجیبی در خاطرتون ثبت می شه.
جمعه شب بود.
مرکز شهر در شوق و ذوق آخر هفته، سبک و سرخوش و شلوغ.
بارها و کافه ها تو اون کوچه های تنگ نانت پر بود از صدای محو گپ و شوخی و خنده.
با دوستی قدم می زدم.
سرد بود اما سبک و سرخوش بودیم.
هماهنگ با اون فضای شاد.
به پلس رویال رسیدیم.
و ناگهان میان اون همهمه محو و شاد یهو زنی رو دیدم.
میان سال.
با سر و وضعی مرتب اما آشفته حال.
تنها بود.
وسط میدون سرگردون بود.
به چهار سو نگاه می کرد.
آرام ضجه می زد.
با خودش حرف می زد.
انگار چیزی رو گم کرده بود یا شاید کسی رو.
دلم لرزید.
یاد عکس های بچه های گم شده افتادم.
دم در شهرداری.
چند هفته پیش دیده بودمشون.
خدا نکنه ... خدا نکنه .... حتی جرات ندارم جمله رو بنویسم.
زن آرام گریه می کرد.
آرام ضجه می زد.
و در این آرام بودن صداش، تنهایی ِ گزنده ای بود در تضاد با فضای شاد و شلوغ ِ شهر.
سرگشته و مستاصل راه کوچه تنگ و تاریکی رو گرفت و  رفت ... محو شد.
فقط چند ثانیه مقابل چشم هام بود.
اما قلبم رو لرزوند.
موهای روشن و آشفته اش،
اندام باریک و کشیده اش،
عضلات منقبض صورتش،
صدای نازک و نحیف و دردمندش، وجودم رو لرزوند.
صدای شاد شهر گم شد.
به جاش صدای اون موند.
داشت از خودش می پرسید:
کجا برم؟
از کدوم طرف برم؟
رفت و یک سئوال تو سرم باقی گذاشت که مثل تراکی خط افتاده هی تکرار می شه :
زیر این آسمون لعنتی،
روی این زمین ِ نکبتی،
لا به لای این ساعت های تکراری،
چه دردهایی درون آدم هاست .... چه دردهایی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر