جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

گم شدن!

امروز انگشترش رو گم کرد.
می تونست بر گرده و پیداش کنه اما برنگشت.
با اینکه دوستش داشت.
عمیقا.
هدیه دوستی بود که بیش از دوست بود. 
منحصر به فرد.
بالطبع هدیه او هم براش مفهومی بیش از یک هدیه داشت.
یک پیوند!
با این همه برنگشت.
گرچه بسیار غمگین شده بود.
اما برنگشت!
مدت ها بود انگشتر به انگشتش لق می زد.
چند بار هم افتاده بود.
هر بار پیداش کرده بود.
با نگرانی و دلهره.
اما امروز فهمید که نباید انگشتر رو پیدا کنه.
باید بذاره انگشتر گم باشه.
در واقعیت.
واقعیتی که خالی از حضور واقعی دوستش بود.
شاید وقتی دیگر .... دوباره در واقعیت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر