جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

بازی و بازار!

همه حور و پری ها ر ِ جمع کردن ... گریبان چاک داده و ساق پا عیان کرده.
جهت انتخاب زیباترین چهره سال!
پرچم مقدس جمهوری اسلامی هم بین شان در اهتزاز با صورت ِ گلشیفته خانم فراهانی و دو نفر دیگه.
گلشیفته خانم ر انتخاب کردن نفر پنجم جهان.
حالا البته مو نمدونوم واقعا برای دست اندرکاران و مسئولین محترم ای مسابقه صورت گلشیفته جان جذاب تر بوده یا پرچمی که پشت صورتشه.
 لابد ای پرچم مقدس هم پتانسیل های عظیمی دِ ر ِ ه  متناسب با دهکده جهانی ِ دید زدن و مصرف کردن و جویدن و (معذرت موخوام ببخشن ها ) جلق زدن با عکس ِ ساق پا و خط سینه ی مهرویان که حیفه نادیده بمانه.
بالاخره باس زیر بغل ای ملت تخس رو گرفت و به راه آوردش ...  بهش اعتماد به نفس داد.
حالا چه باک گاهی هم با یه خورده ارفاغ.
بازار ، بازاره !
باس همه رو آورد تو بازار .
«هی ایرانی ها،
شما خوشگلین ... خیلی خوشگل ... بیاین تو بازی ما ... قول می دیم همیشه یه جایی رو هم به شما بدیم .... با ما باشین تا دیده بشین!»

۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

ترین ها

بلوندها شیکن!
از مو بپرسن موگوم شیکترین شان همی کیت بلانشت الخصوص وقتی شِمال (باد) زده تو زلفاهاش و با او چشمهای دریاییش به مین (وسط) دوربین زل مزنه و تیر مندازه به قلب ِ چشمهای آدم.

مشکی ها افسونگرن!
از مو بپرسن موگوم افسونگرترین شان ایرنه پاپاس ... از چشمهای ای زن  قدرت ساطع مشه .

قهوه ای ها با نمکن.
از مو بپرسن موگوم با نمکترینشان جولیا رابرتز الخصوص وقتی لبخند مزنه.
آدم احساس مکنه لبخندش از شرق تا غرب عالم ر ِ در خود جا داده.

با این همه همش سه ثانیه طول می کشه ... چشم که بر می داری همه رنگی ترین ها پریدن و رفتن .... نه رنگی و نه ترینی .
نه فرمی و نه صورتی ... فقط صدا ... فقط صدا.
 صدایی که مدام زمزمه می کنه:
تنها صداست که می ماند .... تنها صداست که می ماند.
از من بپرسین می گم عزیزترین، فروغ.
چقدر خوبه که هست.


آن مرد آمد

آن مرد آمد.
آن مرد با کتاب آمد .... و دل ما را برد.
کسانی هم هستن که فرای تن و حواس پنجگانه می تونن ما رو شیفته و عاشق خود کنن.
بیضایی و فروغ برای من دو تا از آن اندک ها هستن.
برای دوست داشتن دی همین دو نام کافیست.

می دونین،
می تونید سبک ادبی بیضایی رو دوست نداشته باشید،
می تونید سبک سینمایی اون رو دوست نداشته باشید،
می تونید اون رو نقد کنید اما هرگز نمی تونید او رو نادیده بگیرید.
نمی تونید حضور صاحب سبک او رو انکار کنید.
چه بیضایی رو دوست داشته باشیم یا نه در هر حال به دانش عمیق او در نمایش و اسطوره شناسی نیازمندیم.
به نگاه انسانی او به زن نیازمندیم.
در زمانه ای که از سویی زن ستیزی، سیاست فرهنگی جامعه شده بود و از سویی دیگه  فمینیست ها با خطابه های خشک و خشن شون حوصله ها رو سر می بردن، بیضایی با نمایشنامه ها و فیلم هاش روزنه هایی به  زنانگی رو برای ما باز نگه داشت.
بی شعار و پرخاش و ادعا.
بیضایی بیش  از هر فمینیست ایرانی این حقیقت رو فهمیده بود که بزرگترین خطر پیش روی جامعه ایرانی خالی شدن آن  از عصاره زنانگی ست.
در جامعه تهی شده از زنانگی، هیچ آدمی دیگه به آدم نمی مونه.
نه زن ها و نه مردها.
صورتک هایی درجا مانده در سایز و رنگ و جنسیت.

این حقیقتی ست فرای زمان و مکان.
بیضایی ماندگاره زیرا دغدغه او فرای زمان و مکانه.
همگرایی یا واگرایی؟

ختم این چند خط ستایش او  باز هم با خود ِ او .
واژه هایی که از مرز زمان و مکان گذر می کنن.
روایت چه هزار سال پیش، چه امروز.
روایت چه در توس ،  چه در هر ناکجا آباد افتاده به چنگ ِجنگ و افتراق.
دیباچه نوین شاهنامه :

فردوسي : اين جنگ بر سر هيچ است جنگي بي آبرو .  دشمن جاي ديگر است چرا چوب و سنگ را نمي هليد وپل ويران را نمي سازيد؟ 
دختر : وشما اگر انديشه اي نيك در سر داريد پلي را بسازيد كه دو بخش توس را از هم جدا كرده . 
شايد توس دوپاره شده بار ديگر يكي شود وبدين سان يكي از هزار آرزوي او براي اين سرزمين هزار پاره برآيد.



۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

پذیرایی با خرمای مضافتی و بنیامین بهادری

«پذیرایی با خرمای مضافتی و بنیامین بهادری»
آقا عید دیدنی ما رفتیم خونه این رفیق جهانگردمون.
اینقدر سورپرایزمون کرد که دیگه آخرش فیوز سورپرایزمون پرید.
با یه شوق و ذوق کودکانه دوست داشت همش با چیزهای ایرانی ما رو غافلگیر کنه.
اول از همه یه کتاب خیام خیلی خوشگل آورد که به چهار زبون ترجمه داشت.
تو کف خیام مونده بودیم که پشت سر هم جلومون رو پر کرد از کتاب های آشنا.
اغلب  ایرانی یا در مورد ایران.
جالب ترینش یه قرآن بسیار زیبا که از سوریه خریده بود
داشتیم کتاب ها رو ورق می زدیم که یهو برق از سرمون پرید با صدای بوقی ِ بنیامین.
به عمرم بنیامین گوش نکرده بودم.
بهش گفتم :
آخه لامصب بنیامین رو تو دیگه از کجا می شناسی؟
گفت :
تو بازار تهرون خریدمش. دیدم خیلی خوشتیپه ، سی دیش رو خریدم.
گفتم :
آره فقط برای دیدن به درد می خوره اما نه شنیدن!

خونش کوچیکه اما مثل اغلب خونه های فرانسوی پر از کتاب و تزئینات از چهارسوی عالمه.
از ژاپن تا شمال آفریقا.
خونه های فرانسوی مثل موزه و کتابخونه می مونه.
می شه ساعت ها توشون سرگرم شد.
یه فرهنگ ِ کنجکاوی، کشف و موزه داری تو تک تک مردم این مملکت قابل مشاهده است.
به طور ویژه این خصلت در تزئینات خونه هاشون خودش رو نشون می ده.

بهش گفتم تو خیلی خیلی بیشتر از اون که فکر می کنی فرانسوی هستی.
تو یه فرانسوی اصل هستی که خصلت خودانتقادگری، انقلابیگری و نارضایتی از مملکتت به حد افراطی رسیده.
خندید و چیزی نگفت.

این شایع ترین خصلتی هست که من تا امروز در این مردم دیدم.
نارضایتی و خودانتقادگری.
در بعضی هاشون به حد سرافکندگی از فرانسوی بودن می رسه.
کیفیتی که وقتی با اون روحیه طنزشون همراه می شه خیلی بامزه و جذابشون می کنه. :)

خلاصه همینجور در حال بمباران با کتاب ها و عکس ها و موسیقی های ایرانی بودیم که یهو مثل یه بچه شیطون از جا پرید و گفت :
آه آه اصل کاری یادم رفت.
رفت یه ظرف کوچولوی سفالی لعابکاری شده آورد و اول با بازیگوشی هی بهمون نشونش داد و گفت از اصفهان اومده ها.
بعد هم دستهاش رو پشتش پنهان کرد و با ژستی شعبده بازیگونه  ظرف رو که پر شده بود از خرما گذاشت جلومون .
چشاش از شوقی کودکانه برق می زد.

خوب اینجا همونجایی بود که فیوز من پرید .
از خوشالی.
اینجا خرماهایی که دیدم اغلب مال شمال آفریقاست.
خشک و بی آبه.
من دوست ندارم.
خرما برای من فقط  یعنی مضافتی بم و دیگر هیچ!
جعبش رو هم آورد بهمون نشون داد که مطمئنمون کنه جنس اصل اصله.

خلاصه جاتون خالی در موزه ای کوچک  اما جذاب از شرق دور تا آفریقا در دل فرانسه با خرمای مضافتی بم و صدای بوقی بنیامین و کلی ماجراهای شنیدنی از سوریه، بمباران شگفتی شدیم.

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

خسیس یا حسابگر

فرانسوی ها مشهور هستن به خست.
من ترجیح می دم بگم حسابگر.
حسابگری به عنوان یک کیفیت و نه یک نقطعه ضعف.
این کیفیت رو می شه پیش از همه در زبانشون دید.
برای هزینه کردن از فعل 
Dépenser 
استفاده می کنن که در واقع از ریشه همون فعل فکر کردن هست.
penser
یعنی موقع خرید فکرشون رو رها می کنن.

کیفیت حسابگر بودن الزاما به معنی خسیس بودن نیست گرچه قطع و یقین این کیفیت در مواردی می تونه به خست هم برسه.
منظور من از نوشتن این چند خط هشدار دادن دربرابر تعمیم دهی و ساده سازی هست.
دوست دارم به کسانی که به سادگی هر کیفیتی رو در سطحی ترین شکلش توصیف می کنن یادآور بشم که همین مردم مشهور به خست تا امرزو اکثرشون به نظام هایی رای دادن تا بخشی از حقوقشون رو برای خدمات اجتماعی نظیر بیمه درمانی، بیمه بیکاری، کمک هزینه مسکن و ... به دولت بدن و در جامعه توزیع بشه.
روشی برای بروز نوع دوستی که کمتر نمایشیه اما کاربردی تره.

فرانسوی علاقمند به ساختاره .
حتی برای نوع دوستیش.
به نوع دوستیش ساز و کار می ده با نظام های اجتماعی.
اگر خسیس بود به نظام های اجتماعی رای نمی داد.

حجاب اجباری، حجاب ممنوع!

در زندگی، تا امروز، چیزی زشت تر و پلیدتر از تناقض در نوع بشر ندیدم.
تناقض زشته چون عقلانی نیست ... منطقی نیست ... و چون منطقی نیست، قابل دفاع نیست.
تناقض، پلیده چون معطوف به منافع شخصیه به هر قیمتی حتی له کردن دیگری.
سیاست ، امروز تبدیل شده به ابزار دفاع از تناقضات.
سیاست ، امروز دیگه علم روابط نیست بلکه فن ِسفسطه گری ست .
سفسطه گری برای پنهان کردن و چه بسا عادی جلوه دادن تناقض ها.
مردم با سفسطه های سیاسی بمباران می شن تا به تناقض ها عادت کنند .... و می کنند ... کردن.
این سخت ترین و دل آزار دهنده ترین تجربه من از زندگی اجتماعی در فرانسه است.
وقتی می بینم تناقض ها برای آدم ها عادی شدن.
از حقوق بشر می گیم اما اسلحه می سازیم.
از دموکراسی می گیم اما جنگ افروزی می کنیم.
از آزادی زن می گیم اما حق انتخاب حجاب رو ازش می گیریم.
ممنوع بودن حجاب در فرانسه حتی از اجباری بودن حجاب در ایران هم زشت تره.
چرا؟
چون ادعای ِ انسانی ِ  نظام لائیک در فرانسه از ادعای انسانی ِ نظام مذهبی در ایران بزرگتر  هست.
در ایران با ادعایی مذهبی، انسان سرکوب می شه.
در فرانسه با ادعایی انسانی، انسان از حقوقش محروم می شه.
زشتی نظام مذهبی نه در تناقضاتش بلکه در تضادش هست با تنوع انسانی.
زشتی آنچه در فرانسه به نام لائیک اجرا می شه  در تناقضش هست با ادعاش.
ادعای آزادی زن اما ممنوع کردن زن از حق انتخاب پوشش.
این یک تناقض آشکار و غیر قابل دفاع هست.

من اینجا بیشتر از وقتی که ایران بودم می ترسم!
اینجا ترس ها مقیاس بزرگتری دارن.
زشتی ها و خطرها نیز.
همه چیز مقیاسش بزرگتر و پیچیده تر هست.
به طور ویژه  عقلانیت و ضد عقلانیت.
همونقدر که عقلانیت بیشتر هست، ضد عقلانیت هم بیشتر هست.

امروز با شگفتی متوجه حقیقتی آشکار شدم:
هر کیفیتی با ضد خود همراهه.
جوامع ِ عقلانی بیش از جوامع ِ غیرعقلانی از کیفیت ِ ضد عقل در رنج هستن.
چنانکه جوامع ِ احساسی - عاطفی بیش از جوامع ِ غیر احساسی با کیفیت ِ بیرحمی و شقاوت.

با این حال برای شقاوت می شه راه حل های عقلانی پیدا کرد اما شما رو به خدا به من بگید برای ضد عقلانیتی که به نام عقلانیت، سفسطه گری می کنه چه راه حلی هست؟
هزار هزار بار پیچیده تر و خطرناک تر و غیر انسانی تر هست.

تناقض .... تناقض های گم شده در هزارتوی سفسطه گری های سیاسی!

۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

دلبری از نوع صمیمی! :)

آقا ما امشب باز دلبری کردیم ... اون هم چه دلبری !
بخونین مطمئن هستم خوشتون میاد :)
امروز صاحب کارم به عنوان هدیه نوئل یه جعبه شکلات بهم داد.
از اون شکلات فندقی های خیلی خوشمزه.
تو راه برگشت به خونه، خرید داشتم.
در ورودی فروشگاه، جعبه رو دادم به خانم امانت دار و بهش گفتم اینو از یه جای دیگه گرفتم.
بهم شماره داد و گفت خریدتون تموم شد بیاین بگیرینش.
خانمه خیلی آدم باحال و نازیه.
یه مهربونی و ادب طبیعی داره نه شغلی و قراردادی.
اصلن یکی از جاذبه های این سوپرمارکت جای خونه ماست.
موقعی که شماره رو بهش دادم با خنده گفت:
براتون نگهش داشتم ... جلوی خودم رو گرفتم و نخوردمش.
من هم بهش گفتم :
اجازه بدین به عنوان کادوی نوئل بدم بهتون.
خانمه با کلی تشکر و خنده گفت نه مرسی.
اما من واقعا دوست داشتم شکلات رو بدم بهش .
سر شکلات رو باز کردم و گفتم :
من واقعا  دوست دارم این شکلات رو امشب با شما و همکارتون بخورم.
برای من خیلی زیاده.
بدون تعارف ازم قبول کنید.

یکی برداشتم و بقیه اش رو گذاشتم.
یهو فضای فروشگاه عوض شد.
همه نگاه می کردن و لبخند می زدن.
خیلی خوب بود.
کلی ازم تشکر کردن.
و خوب بلافاصله هم ازم پرسیدن از کجا میام و اینا.
(با اون فرانسه ای که من حرف می زنم حق دارن اولین چیزی که به ذهنشون می رسه این باشه که این از کجا میاد!)
گفتم ایران 
و بعد یه گفتگوی صمیمانه و دوست داشتنی در مورد ایران و نوئل اینا بینمون شکل گرفت.
پرسیدن نوئل رو تو ایران جشن می گیرین؟
گفتم والا فقط مسیحی ها ی ایران ولی خوب ما نزدیک نوئل یه جشن داریم به نام یلدا .
می دونین،
همینجور شوخی شوخی کلی تبادل فرهنگی شد و شوخی شوخی نوئل شاد شد.
یا شاید بهتره بگم شادش کردیم.
با خوشرویی اون خانم، سخاوت صاحب کارم و خوب البته یه کوچولو هم خود من .
خود من که زیباترین جلوه زندگی رو در صمیمیت و اشتراک پیدا کردم.
می دونین،
این ما هستیم که شادی رو می سازیم.

همه ی عیدها بر همه شما دوستان دیده و نادیده ام شاد باد . :)

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

یلدای ما

جاتون خالی شب یلدا رو کنار دوستان با این بیت عمو جلال شروع کردیم:
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

بعد فال زدیم به خواجه. 
خواجه هم همچین ویژه به همون حال داد. با این شعر:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

بعد همینجور هی زدیم به خیام و خوشالی و اینا .
اون وسط های مجلس اما نمی دونم چطور شد که یهو اون رگ بد قلق خراسونی مو زد بیرون که ترمز دست خوشالی ملت رو بکشم و یه خورده ملت رو اذیت کنم . 
از فروغ خوندم:

آیا شما که صورتتان را 
در سایه نقاب غم انگیز زندگی 
مخفی نموده اید 
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید 
که زنده های امروزی 
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟

خوشبختانه ملت توجهی نکردن و خیلی زود برگشتن به همون خوشالی های  خیام و حافظ .
خیام و خواجه و حواشی داستان ما رو حسابی هایپر انرژی کرده بود ، سرجام بند نبودم.
حالا جمع هم همه میان سال و معقول و باکلاس .
مو اما کلید کرده بودوم رو رقص .
زدیم به در عمو جلال دوباره که :

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

پریدیم وسط.
خوشبختانه به لطف تاکستان های مملکت گل ، که الهی به حق همی شب همیشه پر بار و پر برکت باشن، دوستان هم انرژی ساطع کردند و رقصیدند.

خلاصه نیکو مجلسی بود منور به انوار الکتریک و اصوات ِ ایرانی و اشربه ی فرانسوی. 
ختم شدیم به این بیت عمو جان دوباره:
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه 
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه

شکر خدا سلامت رسیدیم خانه اما از کله صبح داریم تقاص یلدا پس می دیم. با این بیت شیخ اندرزگو، سعدی جان:
شب شراب نیرزد به بامداد خمار ...

دیوار مهربانی و گلام ها!

گلام رو یادتونه؟
تو کارتون گالیور.
همون که همش آیه ی یاس می خوند که :
«من می دونم! نمی شه ... نمی تونیم ... بیخوده .»
اون زمان فکر می کردم گلام فقط تو همون کارتون گالیوره. 
هیچ تصور نمی کردم این همه گلام تو دنیا باشه .
جالب تر از همه اینکه این گلام ها اینقدر اعتماد به نفس دارن برای با صدای بلند مسخره کردن و زیر سئوال بردن هر ایده و حرکتی.

برام جالبه که در برابر حرکتی به این زیبایی و مردمی ، آدم هایی دارن این طرح رو زیر سئوال می برن و مسخره می کنن.
لابد با حس عمیقی از خاص بودن ، هوشیار بودن و همیشه در صحنه بودن.
آدم هایی که انگار استعداد ویژه ای دارن در استخراج منفی ترین جنبه های هر چیز.

مدام در حال مسخره کردن و نق زدن و زیر سئوال بردن.

بله، قطع و یقین طرح و حرکتی  مثل دیوار مهربانی، راه حل دائمی برای فقر نیست. 
اما یکی از هزاران هزار راه و روش برای مهربانی کردن هست.
روشی که نه تنها قدری باعث کمک به دیگری می شه بلکه قبل از همه نفس تازه ای می دمه به روح شهرها.
شهرها یی که زیر دود و بوق و ترافیک و اعصاب خوردی زندگی رومره کم کم داشت باورشون می شد که مهربانی مرده.

این طرح ساده است.
طبیعی.
برای همین قدرت داره.
از جنبه های متفاوت هم قدرت داره.
کمترینش کمک به نیازمندانه، جالب ترینش اما کمک به توانگران.
چگونه؟
دیوار مهربانی قدرت تصویری داره.
مهربانی رو تصویر سازی و عمومی می کنه.
و بنابراین قدرت یادآوری داره.
یادآوری مهربانی به توانگران.
توانگرانی که مهربانی شون زیر روزمرگی ها گم شده ، این دیوار بهشون کمک می کنه یادشون بیاد هنوز خیلی خیلی مهربان و دوست داشتنی هستن.

این کیفیت تصویری ِ دیوار مهربانی از لحاظ شهری هم یک المان انسانی ست که به زیبا سازی شهر کمک می کنه.
المانی که تصویری زیبا از مهربانی رو سخاوتمندانه جلوی چشم همه شهروندان قرار می ده.

به جای مسخره کردن اینکه لباس ها زیر بارون خیس می شه، آستینت رو بزن بالا و برو برای لباس ها کاور بکش.
به جای پرداختن به فرض های عجیب که مثلا اگه یک معتادی بیاد لباس ها رو بدزده چی !
به این فکر کن که اینقدر از این دیوارها زیاد بسازیم و زیاد لباس بزاریم که کلا نیاز به لباس از بین بره.

شهرها به این دیوارها احتیاج دارن.
نه فقط برای نیازمندان بلکه برای همه ی شهروندان.
مهربانی دو سو داره ... نیازمند و توانگر .
توانگر به اندازه نیازمند، نیازمند ِ مهربانی هست.
مهربانی کردن یا مهربانی دیدن، مسئله این نیست.
مسئله مهربانی ست که همه به دیدنش احتیاج داریم، فارغ از دادن و گرفتن.

۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

سکس و دوست داشتن

زنگ زده صداش از ناراحتی پشت تلفن می لرزه.
می پرسم چی شده؟
می گه:
صبا باورت نمی شه .... سعید، شوهرش، بعد از سه ماه زنگ زده اولین و تنها سئوالی که می پرسه اینه:
«هنوز هم دوست داری با من سکس کنی؟»
ازش می پرسم خوب چرا این باعث عصبانیتت شده؟
انگار بنزین ریختم رو آتیشش. می گه:
آخه تو دیگه چرا اینو می گی!
تو که می دونی مشکل من با سعید سکس نیست. اصلا سکس چیه بابا جون. این مرد خودخواهه ... بدبینه ... تو زندگی مشترک هیچ احترامی برای من به عنوان یه آدم عاقل و بالغ قائل نیست ... همش کنترلم می کنه ... این منو دیونه کرده ... می کنه ... برای همین تصمیم گرفتیم دور از هم زندگی کنیم ... حالا هم بعد از سه ماه که زنگ زده همچین سئوال مسخره ای رو می پرسه.
من به چه زبونی آخه حالیش کنم مشکلم با اون سکس نیست مشکلم خودخواهیشه!

می ذارم یه خورده آروم بشه بعد بهش می گم حالا فرض کن زنگ زده و به جای اون سئوال این سئوال رو ازت می پرسه:
«هنوز هم دوستم داری؟»
جوابت چیه ؟
به طور بارزی آرومتر شده. می گه:
معلومه که دوستش دارم. بعد از هفت سال زندگی مشترک چطور می تونم دوستش نداشته باشم. پسر خوبیه. می دونم دوستم داره اما خودخواهه ... مشکل من باهش خودخواهیشه نه سکس.

بهش می گم: باور کن معنی سئوال سعید همین بوده.
تو می دونی من با سعید هم دوست هستم. می شناسمش.
بلد نیست حرف بزنه. در واقع حرف زدنش با حرف زدن تو متفاوته. 
بعضی ها اینجورین. 
نمی گم بینتون هیچ مشکلی نیست اما با اطمینان می گم که حرف زدنتون یه عامل تشدید کننده در مسائلتون هست نه یه عامل کمک کننده.
هر دو فارسی حرف می زنین ولی با دو شیوه ی کاملا متفاوت.
با دو درک متفاوت از واژه ها.
یه آدم سوم باید حرف هاتون رو براتون ترجمه کنه.
ارتباط کلامی مستقیم اینجور موارد فقط اوضاع رو بدتر می کنه.
اگه زندگی مشترکتون برات مهمه تنها و مهم ترین چیزی که می تونم بهت بگم اینه که پیش یه مشاور برین.
بدون رسیدن به یک زبان مشترک ِ عاطفی، زندگی مشترک ممکن نیست.

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

حکایت های رژین - دو هفته اقامت در ایران

این رفیق جهانگرد و با حالمون، رژین، یه سفر دو هفته ای هم به ایران داشته.
ازش پرسیدم ایران رو چطور دیدی؟
قبل از اینکه جواب بده تاکید کردم که:
لطفا اون تعارفات فرانسویت رو بذار کنار و تعریف های کلی نکن. برای من جالب تر اینه که بدونم چه چیزهایی برات ناخوشایند بود.
گفت:
ببین من فقط تو پاسپورتم فرانسوی هستم. سال هاست دور از فرانسه بودم و آداب اینجا رو ندارم.
بنابراین خیالت راحت باشه حرفی برای خوشایندت نمی زنم اما ایران از نظر من کشوریه با یه فرهنگ بزرگ.
قبل از اینکه ادامه بده قطعش کردم و گفتم:
ببین همین عبارت «فرهنگ بزرگ» خیلی کلی و مبهمه. به من بگو از نظر تو یه فرهنگ بزرگ یعنی چی؟
چه خصوصیاتی در یه سرزمین باید باشه که تو بتونی بگی اون سرزمین فرهنگ بزرگی داره؟

و یکی از جالب ترین و نکته بینانه ترین پاسخ ها رو ازش شنیدم.
گفت:
فرهنگ بزرگ یعنی فرهنگی که دارای  بیان هنری  در حوزه های مختلفه.
در غذا، 
در لباس،
در تزئین خانه،
در معماری و در سایر حوزه ها.
خوب من واقعا این بیان هنری رو در ایران دیدم.
دو هفته، زمان کافی برای شناخت عمیق یه جامعه نیست اما اولین تاثیری که من از سفرم به ایران گرفتم همین بود.
من خودم رو در جامعه ای دیدم که دارای بیان هنری هست.
به این اضافه کن پیشینه و تاریخ تمدن ایران رو که قدمت و سابقه داره.
حالا تو هی اصرار داری من چیزهای ناخوشایند رو بگم، باشه می گم اما نیاز به زمان دارم تا تو ذهنم بگردم و ببینم تو این دو هفته کنار اون همه موزه های جالبی که بازدید کردم و غذاهای خوشمزه ای که خوردم و معماری زیبایی که دیدم چی اذیتم کرد.
بهش گفتم خوب فکر کن!
بعد گفت:
هوا ... من تابستون رفتم تهران، خیلی گرم بود. 
حجاب ناراحت کننده بود برام. 
تو اون هوای گرم، روسری سر کردن سخته اما باز هم برام جالب بود که زن های ایرانی چقدر شال های قشنگ می پوشن. از یه اجبار ناخوشایند یه بیان هنری کشیده بودن بیرون. 
اونها زیبا و جذاب لباس می پوشن.

دوباره پرسیدم :
و دیگه؟ ... دیگه چه چیز ناخوشایندی دیدی؟
مردم چطوری بودن؟

گفت : من زبان فارسی بلد نیستم برای همین خیلی با مردم در ارتباط نبودم.
موزه های تهران به نظرم خیلی جالب بود ... مخصوصا اون موزه جواهرات که کنار سفارت سابق آمریکاست. پر بود از هنر جواهرسازی مدرن ایرانی.
اما در مجموع تهران شلوغ و خسته کننده بود. اگه دوباره برم ایران ترجیح می دم بیشتر وقتم رو تو اصفهان بگذرونم. یه شهر فوق العاده زیباست.

بعد اضافه کرد تاثیری که فرهنگ های مختلف روی آدم ها می ذاره متفاوته.
من سال ها کره بودم.
کره هم کشور جالبی هست با یه فرهنگ کاملا خاص اما خوب به روحیه من نساخت.
روحیه ی من با هوای خاورمیانه جوره.
بیشتر از همه سوریه .... سوریه کشوریه که خیلی دوست دارم ... یا شاید بهتره بگم دوستش داشتم چون دیگه چیزی ازش باقی نذاشتن!

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

حزن، شادی و خیام

از من بپرسین می گم :
سرور و سالار همه ی این قافله ی دیوانه سالار ادبیات فارسی، خیام است و بس.
خیام، راویِ سرانجام  است.
سرانجام ِ آن دیوانگی ِ موزون و شیرین.

آن شوریدگی ِ دیوانه وار که به وقار عقل رسیده،
گذشته از جنون عشق و خودپرستی،
رسیده به حزن ِ هیچی ِ خود در این ازدحام پیچ در پیچ ِ هیچ ها،
حزنی که هسته ی شادی ست .... شادی، به کمال و پیراسته ترین شکلش.
کیفیت ِ ناب و پیراسته ای از شادی هست که فقط و فقط با رسیدن به هسته ی حزن امکان ظهور پیدا می کنه.
شگفت انگیز و شاید باور نکردنی به نظر برسه اما :
سرچشمه ی شادی، حزنه.
حزن، جوشنده و زایشگر شادی ست.
شادی در خالص ترین فرمش.

گر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم
***************

درست با همین آآآآه و اااااوه و های و هوی :
من زان خودم چنان که هستم هستم ....

https://www.youtube.com/watch?v=-JyUK4jDCxg

۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه

مهرنوش، من، سگ زرد و شغال!

کلاس دوم دبستان بودم.
زنگ تفریح بود.
از حیاط برگشتم تو کلاس دیدم یه دختر غول پیکر ِ وحشی داره مظلوم ترین بچه ی کلاس، مهرنوش، رو وسط کلاس لوله می کنه.
از موهاش گرفته بود همینجور مثل رختی که می چلونن بهم می پیچوندش.
بچه ها هم همه وحشت زده ایستاده بودن و به این شرک ِ وحشی نگاه می کردن.
یکی دوتا که شجاع تر بودن می خواستن برن دختره رو نجات بدن اما با یه اردنگی پرتشون کرد اونطرف.
همه وحشت زده و گریون مونده بودیم چکار کنیم.

صورت نزار و بیحال مهرنوش زیر مشت و لگد حالم رو از خودم بد کرده بود.
دوست داشتم یه کاری کنم.
اما هیکل دختره به طور رعب انگیزی گنده و وحشی بود.
مطمئن بودم که تنهایی از عهده اش بر نمیام.
رفتم یه جای مطمئنی واستادم و شروع کردم به داد و بیداد و تحریک بچه ها که هی همه با هم بریزیم سرش.
دو سه نفر ریختن سر دختره .
وقتی اونا رفتن جلو من هم به عنوان پشتیبانی شیر شدم و رفتم پریدم رو دختره.
این باعث شد که مهرنوش رو ول کنه و بیاد به خدمت ما.
خوب تا اینجاش خوبیش این بود که مهرنوش رو به هر حال نجات داده بودیم.
من همچنان در حال داد و بیداد بودم که لنگش رو بگیرین.
باید بندازیمش رو زمین.
اون دو تا اما روی پشت دختره مثل دوتا مورچه بودن . 
تلاششون مثل مشت زدن موش بود به فیل.
دختره وسط این گیر و ویر مرکز فرماندهی رو زود پیدا کرد.
بدون توجه به اون دو تا ی دیگه حمله کرد طرف من.
از وحشت قلبم داشت میومد تو دهنم.
دست هاش بلند بود.
با یه دست گردنم رو گرفت با دست دیگه کله ام رو کوبید به لبه ی تخته سیاه.
درد تو سرم پیچید.
بعدش ولو شدم رو زمین و از حس یه جریان گرم و مطبوع پشت گردنم احساس سبکی و نشاط کردم.
می شنیدم که یکی جیغ می زد:
خون.
یکی می گفت :
کشتش.
یکی دیگه می گفت:
مرد.
خلاصه فضایی بود.
بالاخره یکی به عقلش رسید که بره به ناظم بگه .
ظاهرا ناظم و مدیر و معلم ها هراسون اومده بودن تو کلاس.
بالا سرم اشباحی می دیدم و نجواهایی می شنیدم .
یکی می گفت نباید تکونش بدیم.
یکی می گفت شاید ضربه مغزی شده باشه.
آخرش ما رو از رو زمین جمع کردن و بردن تو دفتر.
معلم بهداشت اومد کله ام رو باند پیچی کرد و هی بهم آب قند داد و گفت از جات تکون نخور تا اورژانس بیاد.
حالم که جا اومد ناظم ازم پرسید :
این وحشی بازیها چیه ؟
چرا دعوا راه انداختی!

من که فکر می کردم برای نجات مهرنوش الان تشویقم می کنن، از لحن پرخاشگر ناظم گیج و منگ شده بودم و نمی دونستم چطور باید توضیح بدم که من دعوا راه ننداختم.
نمی تونستم حرف بزنم.
لال مونی گرفته بودم و فقط نگاه می کردم.
این بود که رفتن از بقیه پرس و جو کردن.
بقیه هم از ما خل و شل تر.
تیکه پاره هر کسی یه تیکه از ماجرا رو گفته بود. 
همه مهرنوش رو فراموش کرده بودن و قصه رو از جایی تعریف کردن که من داد و بیداد راه انداخته بودم.
حتی خود مهرنوش.
شاید می ترسید بعد از اون همه کتکی که خورده اون هم توبیخ بشه. تهش ناظم به این نتیجه رسید من و شرک وحشی هر دو  در این داستان مقصریم.
چون کتک کاری همیشه دو سر داره.
و چون دو سر داره پس هر دو سر  مقصرن!

هر دومون رو توبیخ کردن.
زنگ زدن به مادرم.
مادرم بنده خدا رو از تو آشپزخونش و مشغله ی رفت و روب برای پنج تا بچه قد و نیم قد کشیدن مدرسه که بچه تون رو خوب تربیت نکردین خانم!
اون هم بنده خدا هی خجالت کشید و عذر خواهی کرد.

من هم همینجور مدت ها حیرون و منگ و داغون موندم که آخه چرا برای نجات مهرنوش توبیخ شدم.
بعد ها اون شرک وحشی رو به خاطر دعواهایی  که همیشه یک سرش اون بود از کلاسمون بیرون کردن.
اما خوب هیچ وقت ناظم نیومد به من بگه ببخشین، من اشتباه کردم.
تقصیر تو نبود.
وقتی کسی می خواد دعوا راه بندازه ، راه می اندازه.
همیشه آدمی که وارد دعوا می شه، دعوا رو انتخاب نکرده.
یه وقت هایی هم هست که چاره ای جز دعوا نیست.
چون اگه وارد دعوا نشه یکی دیگه ممکنه تلف بشه.

راستش امروز 
اون نتیجه گیری که ناظم در مورد من کرد منو یاد این آدم هایی می اندازه که این روزها در مورد مناقشات منطقه بهترین نظری که می تونن بدن اینه:
سگ زرد برادر شغاله!

نه عزیز جان،
از من بپرس.
منی که هم کتک خوردم و هم توبیخ شدم.
سگ زرد برادر شغال نیست.
کاری به کار سگ زرد نداشته باشی، کاری به کار شغال نداره.
این شغاله که همش پا پیچ ِ سگ زرد می شه.

پاپیچ شدن یا پا پیچ نشدن، مسئله این است!

قصه های رژین- پیش بینی وضع هوا در یمن

با یه خانمی جدیدا آشنا شدم به نام رژین که یه فصل تازه ای رو در این مدت اقامتم در فرانسه به روم  باز کرده.
یه کتاب گویا از حکایت و خاطره و ماجراست از کشورهای مختلف.
با بیانی بسیار جذاب و طنز.
ایشون همه ی عمرش تا حالا در حال سفر از شرق دور تا خاورمیانه و آفریقا بوده.
به عنوان معلم زبان فرانسه این شانس رو داشته که ضمن سفرکار هم بکنه.
شدم منبرنشینش.

دیروز تو منزل یکی از دوستان یه سه ساعتی نشسته بودیم پای منبرش و از خنده ریسه شده بودیم.
حکایت های زیادی برامون تعریف کرد.
جالبیش اینه که ضمن داشتن خاطره های جذاب، دانش عمیقی هم در تاریخ ملل داره.
و همچنین یه نگاه تحلیلی- انتقادی به سیاست.

مشاهداتش از سوریه؛ دمشق،  در زمان اسد پدر خیلی جالب و شنیدنی بود.
با اینکه خودش فرانسوی هست اما بدون کمترین تعصب ملی از نقش مخرب کشورش در خاورمیانه برامون گفت.
از نظر اون مشکل سیاست  فرانسه اینه که به استقلال کشورها هیچ احترامی نمی ذاره.
دخالت هاش در شمال آفریقا، ضدیتش با نظام ایران و دستپخت جدیدیش سوریه.
خلاصه، کتاب ِ گویای ِ شنیدنی و جذابیه.

یه ماجرا برامون تعریف کرد از یمن که از خنده منفجر شدیم.
گفت مدتی در یمن به عنوان راهنمای توریست ها کار می کرده.
یه بار یه گروه از توریست ها رو برده بوده در ارتفاعات مشرف به دریای سرخ .
تاخیر داشتن و همش نگران بوده که مبادا طوفان و رعد و برق بشه چون ظاهرا در ارتفاعات مشرف به دریا این پدیده از نیمه ی روز به بعد متداول هست.
می گفت نگران بودم که آیا امروز هم رگبار و رعد و برق می شه یا نه با خودم فکر کردم از راننده که مرد محلی هست بپرسم ببینم پیش بینی هوا رو می دونه یا نه.
ازش پرسیدم پیش بینی وضع هوا امروز چیه؟
مرد یه نگاهی به آسمون می کنه و یه دستی به ریشش می کشه و بعد از تاملی حکیمانه می گه:
الله یعلم!

می گفت توریست ها خوشال شده بودن که مرد پاسخ دقیق و روشنی براشون داره. ازم پرسیدن آقا چی می گه؟
پیش بینی وضع هوا چیه؟
من هم پاسخ مرد رو براشون ترجمه کردم.
اتوبوس یه چند دقیقه ای در سکوت فرو رفت.
همه قفل کرده بودن.
(خوب صحنه برای من کاملا قابل تصوره. این فرانسوی هایی که دوست دارن همه چیز رو پیش بینی و برنامه ریزی کنن البته که در مقابل چنین پاسخ هایی کله هاشون هنگ می کنه.)

می گفت همه ی اعضای  گروه بعد از دو هفته اقامت در یمن یک عبارت عربی رو به خوبی و با تلفظ دقیق  یاد گرفتن و با خودشون به فرانسه بردن:
پیش بینی وضع هوا در یمن یک جمله است:
الله یعلم! 

فعلا همین رو داشته باشین تا شاید فرصت بشه و قصه های دیگه اش رو هم تعریف کنم.

۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

زن مشدی در استادیوم فوتبال نانت!

دیشب برای اولین بار در عمرم رفتم استادیوم فوتبال. :)
به لطف یه دوست اسکاتلندی که بلیط هاش رو به همون داد  و با همراهی یه دوست برزیلی که پرچم برزیل رو آورد تا در مسابقه بین نانت و تولوز ما برزیل رو تشویق کنیم! :)
ناگفته نمونه من ازش خواستم. 
خودش آدم معقولیه. :)
البته این کار خیلی هم خاکی زدن نبود.
پرچم باشگاه نانت خیلی شبیه پرچم برزیل هست .
سبز و زرد.

هوا خیلی سرد بود.
بازی بی هیجان.
نیمه دوم مه هم شدید شد.
با این همه برام فوق العاده جالب بود.
فضای استادیوم فوتبال رو می گم.

اولین چیزی که چشم هام رو گرفت پتانسیل فوتبال به عنوان ورزشیه که می تونه این همه آدم رو دور هم جمع کنه و یک صدا.
راستش جا خورده بودم.
اون چیزی که آدم از تلویزیون می بینه کجا وقتی می ری داخلش قرار می گیری کجا!
می تونم بگم حتی کمی وحشت کردم.
از دیدن پتانسیل های حاشیه ای فوتبال برای دیوانگی و تخریب.
جمعیتی که مقدار زیادیشون با بطری های آبجو میان برای اینکه فقط داد بزنن و همه ی عصبانیت هاشون رو با فحش  خالی کنن.
جمعیتی که ناخودآگاه در اون فضا در پایین ترین سطح منطقی ذهن قرار می گیرن.
تماشاچی هایی اطراف ما بودن که از اول تا آخر بازی فقط فحش دادن.
به داور،
به تیم مقابل و حتی به تیم خودی.
با بدترین فحش هایی که در  عمرم شنیده بودم.
برای اونها اصلا صحنه های خطا مهم نبود.
هر خطایی که داور از تیم خودی می گرفت به نظرشون اشتباه بود و فرصتی برای فحش دادن.

با این همه زن های زیادی هم در استادیوم بودن.
اصلن  هم ظاهرشون نشون نمی داد که از  فحش هایی که معمولا جنسیتی بودن آزرده شدن.
حتی گاهی خودشون هم همراهی می کردن.
به نظر می رسید فحش ها با اینکه الفاظ جنسی داشتن اما از بستر جنسیتی خودشون خارج شدن و خیلی ساده تبدیل شدن به کلماتی فقط برای تخلیه ی هیجان و عصبانیت.
من به این می گم فرآیند تکامل در فحش! :)

تو وقت استراحت بین دو نیمه یه صحنه جالب دیدیم.
حیف که دوربینم همرام نبود عکس بگیرم.
در حالیکه زن ها تو صف توالت به خودشون می پیچیدن و غر می زدن، مردها کنار نرده های استادیوم به صف واستاده بودن و در کمال راحتی و آسایش ایستاده جیش می کردن و احتمالا از بخار جیش هاشون تو اون هوای سرد کلی هم حال می کردن.

نیمه دوم، بازی یه خورده بهتر شد.
هر چند که من از سرما یخ زده بودم.
تولوز گل زد.
یه آقایی مقابلمون تقریباحنجره اش رو پاره کرد بس که به بازی کن های نانت فحش داد.
یه فحشی تو این مایه ها گمونم:
ای حیف ِ نون ها!

شکر خدا قبل از تموم شدن بازی نانتی ها گل تساوی رو زدن وگرنه نمی دونم چی به سر اون مرد می اومد.

بعد از نود و پنج دقیقه تحمل سرما، دیدن صورت غمگین بچه هایی که با مادرهاشون اومده بودن تیمشون رو تشویق کنن سخت بود.
اما خوب خیلی از مامان ها با یه مکدو از دلشون در آوردن.
مغازه مکدونالد کنار استادیوم بعد از بازی سوزن انداز نبود.
به این می گن مغز تجارت. :)

تو راه برگشت همچنان در حالت منگی بودم.
از این که چقدر این ورزش پتانسیل های حاشیه ای داره.
پتانسیل ابزار قرار گرفتن.
از تبلیغ و تجارت تا سیاست.

قوی ترینش اما همون ابزار سیاسی و اجتماعی شدن.
قدرتی با دو کیفیت متضاد.
تخریب یا اتحاد.

در میانه بازی تماشاچی ها یه شعار بزرگ علیه تروریسم و دفاع از انسجام ملی با پلاک هاشون درست کردن.

۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

اونفری، داعش و روحیه برچسب زدن

چند وقت پیش یه پست گذاشتم که اگه کامو تو این دوره زمانه بود نطقش رو کور کرده بودن.
دوستی بهم گفت نگاهم به آزادی بیان در فرانسه خیلی بدبینانه و غیرمنصفانه است.
متاسفم که امروز مجبورم با یه خبر بد برای این بدبینیم مثال و مصداق بیارم. 

میشل اونفری، فیلسوف، اعلام کرده که به خاطر نبودن فضای گفتگو در جامعه از این پس خلوت نشین خواهد شد.
موضوعات مورد علاقه اونفری اسلام ، نقد دین،  پیدایش اسرائیل و ریشه یابی خشونت در جامعه فرانسه است .
اونفری اگرچه  منتقد دین است اما اندیشه  او ضد دینداران و به طور ویژه مسلمانان نیست.
او با اشاره بر گوناگونی برداشت ها ی اسلامی بر لزوم تفاوت قائل بودن بین داعش و اسلام تاکید می کنه.

غیبت اونفری برای جامعه فرانسه بدون شک یک فقدان غیرقابل جبرانه.
او فیلسوفی با اندیشه همگرا و ضد خشونته. 

عزادار ِ عزلت نشینی اونفری بودم که کامنت دوستی فیس بوکی زخمی زد بر اندوهم.
هرچند که بعد از خوندن کامنت به اونفری حق دادم که عطای جمع رو به لقائش ببخشه و به سکوت پناه ببره.

اونفری جایی گفته که فرانسه باید دست از ستیز با داعش برداره.
و باهش قرارداد صلح امضا کنه.
دوست جوان فیس بوکی با جدا کردن این جمله از کل داستان و بستر فکری اونفری بلافاصله نتیجه گرفته بود که او حامی داعش هست و بدتر از اون بهش برچسب زده بود که بره با پول هایی که از داعش گرفته در خلوتش حال کنه!

نمی دونم درمان این بیماری ِ برچسب زدن چیه.
قدر مسلم، تا اینجا که من دیدم،  نه سواد، نه فرنگ نشینی، نه کراوات و نه مدرک دانشگاهی هیچ کدام درمانش نیست.
چیزی عمیق تر در نگاه و منش باید اتفاق بیفته تا بلکه این روحیه درمان بشه.
شاید درمانش فقط زمان هست.
تاملی که گذر زمان به ما هدیه می کنه.

و اما در مورد آنچه اونفری درباره داعش گفته چند نکته:
اولا: 
هرگز نمی توان و نباید یک فیلسوف رو با یک جمله اش قضاوت کرد.
این کار ِ سیاستمدارهاست نه فیلسوف ها.
این سیاستمداران هستن که با بیرون کشیدن تک جمله ها از یکدیگر به جنگ و جدل و تیکه پاره کردن هم مشغول می شن.
البته آنچه که اونفری رو هم به این تصمیم ناگوار سوق داد همون سیاستمدارها و روزنامه نگار های سفسطه گر بودن و نه فیلسوفان ِ هم رده ی خودش.

دو:
اونفری به درستی با اشاره به پتانسیل داعش در جامعه فرانسه، حاشیه نشین ها، این راه حل رو ارائه کرد که نباید با چیزی وارد جنگ شد که در دل فرانسه قدرت یارگیری داره.
داعش از بیرون وارد فرانسه نمی شه.
داعش از دل فرانسه یارگیری می کنه.
و این امنیت جامعه رو به شدت به خطر می اندازه.

سه:
اونفری با اشاره به نتایج فاجعه آمیز مداخلت دو دولت اخیر، سارکوزی و اولاند، در خاورمیانه،  فرانسه رو فاقد صلاحیت لازم برای هرگونه جنگی می دونه.
حالا چه به نام مبارزه با دیکتاتورها و چه به نام مبارزه با داعش.

اشاره او به عدم صلاحیت فرانسه برای هرگونه جنگ است.
او راه حلی کاربردی و واقع بینانه ارائه می ده .
نه شعاری آرمان گرایانه برای شیپورهای جنگ با هزینه های غیرقابل جبران.


۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

وقاحت ِ سکوت

این قانون ضد ایرانی ِ ویزا برای سفر به آمریکا، مخم رو دچار هنگ کرده.
وقتی طرحش رو خوندم هیچ گمان نمی کردم چنین تبعیضی به تصویب برسه.
ولی خوب رسید.
قانونی مطلقا
تبعیض آمیز،
غیر منطقی و
کثیف.

از اون روز ذهنم در یک واکنش تدافعی ناخودآگاه هی می زنه به موضوعات پرت و پلا  تا بلکه کمتر از وحشت ِ زندگی در دنیایی چنین بی منطق و  قلدر رنج بکشه.

با این وجود سکوت سایت های حقوق بشری فارسی زبان در برابر  تصویب این قانون کثیف از خود این قانون هم کثیف تر و زشت تره.
فقط یک لحظه تصور کنید اگر چنین قانونی در ایران برای کنترل سفر اتباع کشورهای همسایه تصویب شده بود ، الان هر روز باید چند نوبت فریاد ِ وا مصیبتا و نژادپرستها و وا ضد بشرهایی از این سایت ها می شنیدیم .

عزیزی زمانی سرود:
شب بد ؛ شب دد ؛ شب اهرمن
وقاحت ، به شادی دریده دهن
شب نور باران ؛ شب شعبده
شب خیمه شب بازی اهرمن
....

و من فکر می کنم به وقتی که سکوت بیش از عربده زشت و وقیح می شود.
آنها که فریادشان وقیح و سکوتشان وقیح تراز فریادشان  است!

کودک آزار های الهام بخش!

اوایل حیرت می کردم الان اما فقط حال تهوع بهم دست می ده.
از چی؟
از اینکه چطور می شه یه خبر رو به یه خبر دیگه با یه ماهیت دیگه تبدیل کرد.
چند سال پیش دو مرد جوان رو در مشهد دار زدن.
رسانه های خارج از ایران های و هوی راه انداختن که دو جوان در ایران  به جرم همجنسگرایی اعدام شدند.
عکس ها شون هم در لحظه اعدام با طناب دار به گردن و صورت گریان یهو اینترنت رو منفجر کرد.
با این عنوان :
در ایران همجنسگرایان اعدام می شن.
عکس و عنوان ناخودآگاه به بیننده این برداشت رو القا می کرد که اونها دو جوان عاشق همجنسگرا بودن که به همین دلیل اعدام شدند.
اما واقعیت داستان چیز دیگه ای بود.
این دو در واقع نه همجنسگرا بلکه دو کودک آزار جانی بودن.
به مناطق محروم می رفتن و با تهدید و ارعاب کودکان، اغلب پسر بچه ها، اونها رو مورد تجاوز قرار می دادن.
رسانه ها از کل واقعه فقط روی کلمه ی لواط ذره بین گذاشته بودن و بقیه داستان رو نادیده گرفته بودن.
لواط رو هم معنی کرده بودن همجنسگرایی.
بعد هم ازش یک داستان پرآب چشم ساخته بودن و مخابره کرده بودن به جهان.
حالا هم یه فیلم کوتاه ساخته شده به نام «آبان و خورشید» که جایزه های جشنواره ها رو داره درو می کنه.
کارگردانش هم گفته موضوع فیلمش رو از روی همون عکس مربوط به اعدام همجنسگرایان ایرانی الهام گرفته.

یه هفته است رو به قبله سرماخوردگیم هی بدتر می شه.
نفس کشیدن سخت تر.
نمی دونم دار و دواها بی اثره یا اخبار این روزها از همه ی میکروب ها و ویروس هایی که تو تنم هست، کشنده تر .

پدر، مستراح و سرخ پوست ها

یادمه 
بابام قبل از اینکه بره توالت از اهل بیت خانه می پرسید:
کسی نمی خواد بره مستراح؟
مستراح، برای پدرم به معنای واقعی کلمه محل استراحت و تفکر بود.
یک دو سه ساعتی طول می کشید ازش بیاد بیرون.
ما هم که شاش پیله، پشت در مستراح می پیچیدیم به خودمون تا پدر بیاد بیرون.
اغلب هم با یه نظریه ی علمی جدید می اومد بیرون.
محاسبه ی فاصله ی خورشید تا زمین،
طرح یه موتور چرخشی یا 
اصل و نسب سرخ پوست ها و اسکیموها.

می اومد بیرون برای ما نظریه هاش رو تشریح می کرد.
ما هم از سر محضوریت (با همین ض می نویسن؟) و احترام به بزرگتر گوش می کردیم اما تو دلمون هی می خندیدیم.
هر چند که می دیدیم تقریب محاسباتش خوبه.
مثلا همون محاسبه فاصله ی خورشید تا زمین.
اولین بار که عددش رو با یک کتاب علمی چک کردم جا خوردم.
البته خیلی زود تو دلم گفتم، شانسی یه چیزی گفته و درست دراومده.

نمی دونم چرا بعضی از بچه ها در یه سنی اینقدر به درستی حرف های پدر و مادرشون بی اعتماد می شن.
هرچند که  همون بچه ها در سنی دیگه، اغلب میان سالی، نگاهشون به پدر و مادرشون تغییر می کنه.
پر از احترام.
خوب البته بچه هم بودیم به پدر ومادرمون احترام می ذاشتیم اما تفاوت بزرگی بین اون احترام با این احترام هست.
در بچه گی بنا به تربیت موظف به احترام گذاشتن بودیم.
الان در بزرگسالی بنا به واقعیتی که ازشون می بینم.
واقعیتی که تازه دارم رگ و ریشه های عقلانی و منطقیش رو می بینم.
*******************
شان نزول:
یه مقاله خوندم درباره رگ و ریشه سرخ پوست ها که می گه از چین هستند.
یادم اومد پدرم شبیه این داستان رو خیلی پیش ترها بعد از یک ستِ سه ساعته نشستن تو مستراح برامون تعریف کرده بود.
البته ما هم تو دلمون بهش خندیده بودیم.
چین کجا، شمال کانادا کجا!
پدرم معتقد بود اصل و نسب سرخ پوست ها و اسکیموها، چینی هستند. امپراطورهای چین آدم هاشون رو برای کشف مناطق دیگه می فرستادن. اونها هم رفتن شمال کانادا و سیبری و قطب شمال همونجا موندگار شدن و قیافه هاشون متناسب با تغییر غذا و اقلیم قدری تغییر کرده اما اصل و نسبشون همون چینه.

۱۳۹۴ آذر ۱۸, چهارشنبه

کودک، خواهر، آخرالزمان!

یه کتاب عتیقه ای تو خونه مادر جانم، مادر بزرگم، بود به اسم : 
«نشانه های آخر الزمان»
تاریخ نشر کتاب قدیمی تر از تاریخ تولد من بود.
کاهی و ورق ورق شده اما پر از روایت های عجیب، گاهی بسیار ترسناک و در مجموع بسیار جذاب برای یه کودک هفت هشت ساله، که من بودم.
روایات های ترسناک آخر الزمان از منابع شیعه.
خروج سفیانی،
برافراشته شدن پرچم های سیاه از خراسان،
دزدیدن زنان و کودکان در روز روشن در سرزمین های اسلامی،
سر بریدن،
آتش زدن، 
جوی خون،
جنگ و ...
خواهر بزرگترم گاهی کتاب رو می خوند بعد با حسی از شیطنت و لذت از برانگیختن حس ترس  و کنجکاوی در دیگری می اومد و زیر گرمای سکر آور کرسی قصه ها ی کتاب رو با بیانی جذاب برای من که کودکی بودم بازگو می کرد.

کودک وحشت می کرد با این حال جاذبه ای در وحشت هست، مخصوصا در امنیت و آرامش، که کمتر کسی می تونه از چشیدنش صرفنظر کنه.
کودک هر چه بیشتر می ترسید، بیشتر مشتاق شنیدن بقیه داستان می شد.
سر انجام داستان اما براش به طور غریبی غم انگیز بود.
متناقض .... در واقع یک تناقض حسی شدید ِ درونی که شاید بیشتر متاثر از شخصیت خودش بود تا داستان.

مردی می اومد.
مردی با شمشیر.
مردی که باید دوستش می داشت چون کتاب گفته بود اون مرد خوب ماجراست.
و بعد همه ی اون آدم بدها رو با شمشیر گردن می زد.
و این درست قسمت غم انگیز و متناقض داستان بود.
کودک خیلی تلاش می کرد اون مرد رو دوست داشته باشه اما هیچ جوری نتونست.  راستش بیشتر ازش می ترسید.
شاید تقصیر راوی بود که مرد خوب رو خیلی خوب نتونسته بود ترسیم کنه. متناسب با روحیه ی حساس یک کودک، دوست داشتنی توصیفش کنه.

خواهرش می گفت نباید از این مرد ترسید چون اون مرد خوبه و بدها رو می کشه اما مدام چیزی در ذهن کودک مانع از این می شد که از مرد نترسه چه برسه به اینکه دوستش داشته باشه.
اون مرد می کشت.
با شمشیر.
گردن می زد و از خون بدها جوی خون درست می کرد.
این قسمتی بود که کودک نمی تونست بفهمش.
در ذهنش تصویر مرد خوب و سفیانی شبیه منیاتورهای عهد قاجار بودند.
یک صورت ثابت که یک جا با سبیل مرد شده بود و جای دیگه با روسری زن شده بود.
یک صورت ثابت که یک جا با دست های بریده و خونی، حضرت عباس شده بود و جای دیگه با دست های خونی و خنجر به دست شمر شده بود.

کودک خیلی تلاش کرد اما هرگز نتونست بین گردن زدن بد و گردن زدن خوب دو حس متفاوت در خودش تولید کنه.
دو حس که با یکیش بتونه متنفر بشه و با دیگریش بتونه دوست داشته باشه.
همش با خودش فکر می کرد کاش مرد خوب به جای گردن زدن آدم های بد اونها رو هم خوب کنه.
او فقط می ترسید و بعد از ترس غمگین می شد ... خیلی .... خیلی!

درست مثل این روزها که خیلی غمگینه .. خیلی.
**********************

شان نزول این خاطره:
یهو یاد اون روزهای برفی افتادم ... خواهرم و قصه هاش .... قصه های اون کتاب قدیمی که خیلی شبیه اخبار این روزهاست.

۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

بوکس، بادمجون و دردهای اگزیستانسیالیستی!

امشب یه دوستی زنگ زد گفت اگه شام نخوردی پاشو بیا اینجا.
رفتم.
تو فرم اما نبودم.
سه روزه سرماخورده و کسل هستم، تناقضات و دردهای اگزیستانسیالیستی درونم شدت گرفته.
چشش به قیافه ام افتاد گمونم از دعوتش پشیمون شد.
پرسید : چته؟
رفتم به منبر در باب هیچی و پوچی و پیچ در پیچی این جهان.
نگاه نگاهم کرد و گفت :
این دری وری ها چیه می گی!
گفتم: جدی نگیر. دوباره افتادم تو دوره ی رکود و تیرگی.
گفت : اینجوری نبودی که!
گفتم : دوره ای هستم. همیشه دوره های انرژیک ام رو دیدی.
گفت: 
آها پس از اینایی هستی که هی بین بیش فعالی و رخوت تاب می خورن.
گفتم: ها خوب فهمیدی.
گفت : درمونت رو من می دونم.
بوکس!
باس کتک بخوری و کتک بزنی.
باس تنت رو به تحرک و تعریق و درد واداری.

خودش ورزشکاره.
خدایی هم فیزیکش خیلی تو فرمه و هم روحیه سرحالی داره.
گفت به نظرش استعداد ورزشی دارم فقط باید راه بندازمش.
بعد ازم خواست بهش اعتماد کنم و گارد بگیرم و یه رینگ باهش مبارزه کنم.
من هم شوخی شوخی گرفتم و برای سرگرمی پاشدم مثلا گارد گرفتم.
اما اون جدی بود.
یه خورده برام توضیح داد باید چه کار کنم بعد شروع کرد به بالا پایین پریدن.
من همچنان مثل ماست خیکی(ماست چکیده) واستاده بودم و منتظر بودم بازیش تموم بشه اما یهو یه مشت زد به بناگوشم.
ولو شدم رو زمین.
سرم گیج می رفت.
تمام دردهای اگزیستانسیالیستی و پرسش های بی پاسخ فلسفی از سرم پرید.
ولو افتاده بودم روی زمین و از منگی ِ روحانی و معنوی ِ جالبی لذت می بردم.
یه تجربه ی ناب از کتک خوردن ک هرگز قبلا تجربه نکرده بودم.
کتک خوردن از دوستی که بهش اعتماد داری و فکر می کنی هیچوقت باعث آسیب و دردت نمی شه.
یه لیوان آب پاشید تو صورتم.
نشوندم رو صندلی و در همون حال منگی می شنیدم که با یه جور مهربونی و در عین حال غرور از عملکرد خودش می گفت:
می بینی چه کیفی داره.
جای دقیقی زدم.
اینجاها باید ضربه بخوره صبا.
می تونی فکر کنی یه جور طب سوزنیه.
اینجاها رو ولش کنی، ولت نمی کنن.
تو بوکس ما با هم نمی جنگیم.
به هم آسیب نمی زنیم.
به هم کمک می کنیم.
با ضربه زدن!
با تقدیم درد به هم.
به من اعتماد کن.
بیا باشگاه بوکس اون موریانه ها رو با ضربه از سرت می ریزیم بیرون.
بوکس خودش یه فلسفه  زندگیه.

شنیدم که داشتم ناله می کردم:
لامصب!
بادمجون خوار لزوما بادمجون کار هم نمی شه.
بادمجون خوره ی من خوبه اما من سگ مصب بادمجون کار نیستم. اون هم تو صورتی به این خوشگلی.

دستم بشکنه من بتونم همچین بادمجونی تو صورت تو بکارم!

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

ممالک و صاحبانشان

تو ایران یه اصطلاحی داریم می گیم:
مملکت صاحب داره.
یا 
مملکت بی صاحب شده.
قبل از انقلاب صاحبش شاه بود.
یک آدم با دو دست و دو پا مثل بقیه.
شکایت کردن ازش آسون بود.
چون قابل روئیت بود.

بعد از انقلاب اما صاحب مملکت ناگهان در پرده ی غیب فرو رفت.
همه ی مزایا و امتیازات صاحب بودن ِ یک مملکت همچنان به قوت خود باقی بود اما بدون مشقت های ِ مسئولیت های صاحب بودن.
تا حرفی می شه می گن مملکت امام زمانه خودش می دونه ما کارگزاریم.
آدم انگشت به دهن می مونه از این همه نبوغی که در سیستم ِ تشیع ِ حکومتی وجود داره.
انتظار، 
یعنی همیشه امیدوار.
زیر فلاکت هم که فرو باشی همچنان امیدواری که یه روز یکی میاد و اوضاع خوب می شه.
این یعنی بالا نگه داشتن شاخص امید به زندگی در عین فلاکت.
غیبت، 
گند و پلشتی هم که مملکت رو بگیره همچنان فاقد مسئولیت ِ پاسخگویی هستی چون اصلن مسئول کسی دیگه است.
اونی که غایبه.
قسمت بی نظیر و منحصربه فردش این تیکه اش هست:
مسئول غیبت آقا اصلن خود رعیت مفلوک و بدبخت هست.
با گناه کاری هاش.
یه دایره نبوغ آمیز از رفع مسئولیت از حاکم، که خودش رو کارگزار معرفی می کنه، و بر گرداندنش بر گرده ی رعیت مفلوک.
با این همه این سیستم به لطف مفهوم ایثار، جانبازی و مظلومیت، دارای قدرت کم نظیری در انسجام و بسیج عمومی برای حفظ کیان مملکت هم هست.
هیچ جوری نمی شه از تحسین نبوغی که در این سیستم هست چشم پوشید.
در مقایسه با سیستم پرهیاهو اما گنگ ِ دموکراسی که می گه:
صاحب مملکت مردم هستن.
همه ی مردم.
حالا مردم کین؟
طیفی از سلیقه ها ، مطالبات و مسائل که به سختی می شه نقطه اشتراکی بینشون پیدا کرد.
گروه های بزرگتر با احزاب می زنن تو سر هم دیگه تا مطالبات گروه ِ خودشون اولویت بگیره و در جامعه عملیش کنن.
یک چالش پیوسته بین گروه های مختلف.
چالشی که از یک سو موجب پویایی دائم جامعه است، از طریق رقابت، و از سوی دیگه به شدت پتانسیل پرورش افراد ضد اجتماعی رو در خود داره.
چرا؟
چون همیشه اقلیت هایی هستند که هیچ نماینده ی اجتماعی، سیاسی و حزبی ندارند.
همیشه اقلیت هایی هستند که صداشون در آن کارزارهای پر هیاهوی احزاب سیاسی گم می شه .... نشنیده باقی می مونه.
اصلن همیشه نادیده باقی می مونند.
بخشی از جامعه که هست اما همیشه غایبه.
زیر پرده ی ضخیم ِ رقابت احزاب اصلی، غیب شده ... نادیده مونده.
بخش غایبی که هیچ امیدی به افتادن پرده ی غیب هم نداره.

نه!
اصلن عجیب نیست که هیولایی مثل داعش نزدیک به هزار عضو فقط از فرانسه داره.
اشتباهه اگه فکر کنین همه ی این هزار عضو از نسل دومی های مهاجر هستند.
اشتباهه اگه فکر کنید این افراد از بیرون به فرانسه تزریق شدند.
اینها محصول ِ همین جامعه هستند.
جامعه ای که از یک سو به شدت فرهنگ ِ رقابت، برنده شدن، قوی بودن و صدا داشتن رو تشویق و ترویج می کنه اما از سوی دیگه با دو پدیده ی  :
1. حاشیه نشینی 
2. فردگرایی ِ مفرط 
رو به روست.
دو گروه در فرانسه صدای خاموش اند.
نسل دومی های مهاجر که در حاشیه نشینی دچار بحران هویت شده اند و دوم فرانسویی هایی که در فردگرایی ِ مفرط، دلزده از خانواده های سفت و سخت سنتی یا کاتولیک، دچار بحران هویت شده اند.
در هر دو طیف یک چیز مشترکه:
بحران هویت.صدا های گم شده ایی که نه با احزاب بلکه فقط با انفجار می تونن ابراز وجود کنن.

تازه مسلمان های فرانسوی رو باید ببینید.

یک نمایشگاه ِ متحرک از بنیادگرایی.
شریعت زدگی در متعصبانه ترین و نمایشی ترین شکل آن.
سرتا پا پوشیده در حجاب، برقع، لباس عربی و ریش.
تسکین ِ خلا هویتی با هویتی به شدت متظاهرانه و میان تهی.
چنین اقشاری هیچ گاه در هیچ حزبی جا و صدایی ندارند.
البته در مملکت لائیک انتظاری جز این هم نمی توان داشت.
اما در مملکت دموکراسی این انتظار هست که قبل از فروافتادن اقشار اقلیت به افراط گرایی، فکری برای شنیده شدن این صداهای خاموش هم بشود.
یک تضاد ِ عمیق بین تعریف حکومت لائیک و حکومت دموکراسی.

دموکراسی کودکی ست نوپا.
با ایده ای انسانی و همگرا اما با چالش های بسیار در عمل.
احزاب و ساز و کار حزبی در شکل ِ فعلی به هیچ وجه متضمن بقای این کودک نیست.
کودکی که قرار بود متشکل و متضمن همه ی اقشار باشد عملا در چند حزب اصلی خلاصه شده است.
در آمریکا رقابت اصلی همیشه بین دو حزب بوده است.
در فرانسه اوضاع اندکی بهتر است.
رقابت بین سه، چهارتا حزب است.
این گزاره ها یک معنای واضح دارند:
در جوامع مدعی دموکراسی اقلیتی رو به رشد وجود دارند که نه حزبی دارند و نه صدایی.
پیروزی های احزاب بیشتر از آنکه متاثر از توانائیهایشان باشد متاثر از ضعف های احزاب رقیب و همچنین جمعیت رو به رشد ِ رای های سفید است.
رشد ِ آرای سفید هشداری ست به آینده ای تاریک برای کودک نوپای ِ دموکراسی.
هیولاها در تاریکی و سکوت متولد می شوند.

۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

دو تا مستراح مدفوع به هیکل ِ آن طبیب و این سیستم درمانی!

از زشت و زیبای ای مملکت  به قد چشم و عقل و انصاف خود زیاد روی  فیس و این اتاق مجازی نوشتم.
گاه که از زشتی هاش نوشتم برخی دوستان ِ نمک خورده و نمک گیر شده، فکر کردن ما با ای مملکت پدر کشتگی دِر ِم.
به امام هشتوم نه پدر کشتگی دروم باهش و نه کشته و شوریده و مجنون ِ اون پرچم و اسم باکلاسش هستم.
ما هستیم و دو دیده و یک عقل به قدر وسع  و یک انصاف به قدر سعی.
حالا ای همه مقدمه چینی برای چی؟
برای اینکه بگم :
ای مردمی که مو شناختوم هر عیبی داشته باشن به یک حسن شان قابل تحمل مشه.
حسن ِ عملگرایی در حساسیت های اجتماعیشان.
یعنی چی ؟
یعنی هیچ وقت آسیب های اجتماعیشان با یک ابراز تاسف و تالم تموم نمی شه.
اونقدر در موردش حرف می زنن و می نویسن و اعتراض می کنن تا یک اتفاق واقعی بیفته. ( اتفاقی که گاهی حتی اوضاع رو ممکنه بدتر کنه ولی خوب باید یک چیز مادی در واقعیت بیرونی تغییر کنه تا اینها آروم بگیرن.)
مثال:
می گن پزشکی در ایران بخیه های دختر بچه ای رو باز کرده چون والدینش پول درمان نداشتن به آقای دکتر بدن.
اگه این اتفاق در فرانسه افتاده بود، قریب به یقین می گم تا خشتک اون مردک و سیستم پزشکی  رو از پای خودش و وزیر بهداشت مملکت پایین نمی کشیدن و از سوگند ِ طبابت مردک و سوگند ِ وکالت وزیر  دوتا  مستراح مدفوع درست نمی کردن و تو ی خیابون و روزنامه ها و تلویزیون به سر هردوشان خالی نمی کردن، دست بر نمی داشتن و ول کن ماجرا نبودن که نبودن.

معرفی یه وبلاگ عالی درباره اخبار و سیاست

یه وبلاگ پیدا کردم از خوندن مطالبش خسته نمی شم .
اون حس ذوق زدگی از خوندن  حرف هایی که انگار خودت هیچ وقت دانش و استعداد کافی برای بیانش رو نداشتی.
در مورد نویسنده هیچ نمی دونم.
تنها شناختم از نویسنده حرف هایی هست که انگار حرف های دل خودمه.
اگر علاقمند به اخبار و سیاست های روز، به خصوص در اروپا، هستید این وبلاگ رو از دست ندید.
به این متن نکته بینانه در باره خبرسازی و بنگاه های خبری توجه کنید:
«از رادیو برلن می شنوم که در سوریه هزاران نفر علیه دولت دست به تظاهرات زده اند. تمام روزنامه های دیگر  هم همین خبر را منتشر کرده اند. در  روزنامه  یونگه ولت خبر دیگری می خوانم. این  یک روزنامه استثنائی،  کوچک و غیر وابسته به کنسرن های بزرگ  رسانه ای آلمان است، چون سهام آن متعلق به نویسندگان و کارکنان خود روزنامه است و از لحاظ مالی وابسته به کنسرن ها نیست. این روزنامه می نویسد در سوریه صدها هزار نفر در حمایت از دولت و مخالفت با دخالت کشورهای دیگر در امور داخلی سوریه تظاهرات کرده اند. بنظرم می رسد که هردو خبر درست هستند، نباید یکی درست و آن دیگری نادرست باشد. دوخبر می توانند  مکمل یکدیگر باشند.

اگر خواننده به همه خبر ها دسترس داشته باشد ـ از جمله خبرهائی که در اینترنت هم  در جائی درج شده است ـ و همه را کنار یکدیگر بگذارد ممکن است،  دست آخر ، احتمالا به حقیقت دست یابد. ولی چه کسی وقت این را دارد که برای کسب خبر  به همه جا سربزند وجستجو کند؟ وقتی خبرهای داخلی و خارجی روزنامه های معمولی و منحصر به فرد محلی و رادیوهای  محلی همه از یک  منبع، از  یک کنسرن بزرگ رسانه ای  خبری می گیرند و خبرهای آنها حتی لغت به لغت مشابه هم هستند و بنظر می رسد که متقابلا یکدیگر را تایید می کنند، و اکثرا هم همین طور است، ـ  بدشواری ممکن است در بارۀ اطلاعات خود دچار شک و تردید شویم، بلکه برعکس، تصور می کنیم که  کاملا از واقعیات باخبر هستیم،  و چون خبر دیگری نمی خوانیم و نمی شنویم به همین حقیقت ها راضی هستیم، به خبرهائی که در واقع  از بنیاد نادرست هستند و حتی بسیاری از این ها ساختگی هستند. با چینین زمینه ای  چگونه می توانیم درستی رویدادهای جهانی را که هر روز از نو ساخته می شوند، بشناسیم و به  منافعی که در پس آنها پنهان است پی ببریم و بدانیم که در پس پرده چه می گذرد؟
......»

https://aayande.wordpress.com/%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D9%86%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AD%D8%A7%D8%B5%D8%B1%D9%87-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C/

۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

کرم از خود ِ درخته!

مقدمه:
حتی یادآوریش هم نفرت انگیزه چه برسه به نوشتنش.
پس اجازه بدین با یه فحش شروع کنم.
برای تسکین این حس انقباض.
بذارین با یک فحش، واژه ها رو خلاص کنم.
از زیر فشار ِحس ِ انزجار .

فحش:
سگ مصب جانی،
نرینه ی خلاصه شده در آلت تناسلیت،
ای متوهم ِ تخمی،
ای تخم ِ وهمی،
اون کاری که برای تسکین لحظه ای ِ ذهنیت ِ تخمیت می کنی، جایی از جان ِ یک آدم رو برای همه ی عمر زخمی می کنه!

و اما بعد:

موضوع چیه؟
مزاحمت های خیابونی.

چرا مجبورم ازش بنویسم؟
چون زنی رو در ایران نمی شناسم که یک دوجین از چنین تجربه هایی نداشته باشه.
زنی رو در میان دوستام نمی شناسم که از زخم این خرده جنایت های روزمره تونسته باشه خلاص بشه.
زخمی ست که با گذر زمان جوش می خوره اما ردش هرگز از ذهن و روان پاک نمی شه.
الان، اینجا، قصدم نوشتن درباره ی اون خورده جانی های نرینه ای که درد ِ ناتوانی جنسی شون را فقط با تهاجم و تحقیر می تونن تسکین بدن نیست.
بلکه نوشتن درباره ی اونهایی هست، زن و مرد، که نهایتا قربانی رو عامل و محرک جانی می دونن.
با چنین اظهار نظرهایی:
خوب می خواست مواظب باشه.
خوب خودش هم حتما بدش نمیومده.
خوب می خواست کمتر آرایش کنه.
خوب می خواست کمتر جلف بازی دربیاره.
خوب می خواست نکنه ... نره ... مواظب باشه .... و تهش حتما به این جمله می رسیم:
خوب بره اصلن بمیره تا مزاحمش نشن!

نگاهی هرزه تر از اون هرزه های نرینه ای که با مزاحمت، احساس بودن می کنن.
چرا هرزه تر؟
چون  عملی مطلقا تهاجمی و ضد انسانی رو با توجیه ای جنسی، نسبی می کنن و به این ترتیب  تکرارش رو ، دانسته یا ندانسته، مشروط و معطوف به قربانی می کنن.
جرم که  نسبی بشه قربانی دوبار قربانی می شه.
بار اول توسط یک ذهن ِ آلتی ِ معیوب، یا شاید هم بهتره گفت یک آلت ِ معیوب ِ ذهنی شده.
و بار دوم توسط جامعه ای که ابرو بالا می اندازه، نُچ نُچ می کنه، اظهار تاسف می کنه و آخرش هم می گه:
کرم از خود ِ درخته!

بله!
کرم واقعا از خود درخته.
جامعه ای که هنوز مرد رو در حد یک کرم ِ خوار و ضعیف و مقبوض مونده در آلتش می بینه، عملا در حال کرم پروریست تا آفت زدایی از درخت.

می دونین،
اینکه زنی در ایران پیدا نمی شه که یه دو جین از این تجربیات نداشته باشه واقعیتی ست شرم آور  اما عجیب نیست که این واقعیت زشت و تکان دهنده در ایران تمامی نداره.
خوب،
چون قد ِ شعور، ادراک و انتظار  ما از انسان ِ مذکر در حد ِ همون آلت و کرم و درخت مونده!

گداها و مکالمات

لحظه:
سرم رو انداختم پایین یه وقت از این ماهیگرها، گداها، گیر نده که پول یا سیگار بده.
طرف اما به این کارا کار نداره.
بلند بلند می گه:
سلام خانم.
می گم علیک سلام.
قدم هام رو تند می کنم اما اون هم صداش رو بلند می کنه.
می گه:
چقدر کت تون قشنگه.
می گم مرسی.
باز صداش رو بلندتر می کنه و می گه:
یه سکه می دین ؟ برای غذا می خوام.
می گم :
یه سانتیم هم ندارم موسیو.
می گه:
یه سیگار هم بدین خیلی خوشال می شم.
می گم:
آخریش بود موسیو، ببخشید.
(دروغ می گم.)

می گه :
خیلی ممنون . 
می گم :
قابلی نداشت!De rien monsieur
خودم خندم می گیره از جوابم.
شگفت زده می شم.
از تناسب جمله با وضعیت.
قطعا این جزو نادرترین وضعیت هاست که مفهوم تحت الفظی این جمله با وضعیت، هم معنایی کامل داره.
سیگاری که ندادم و ندادنی که قابلی نداشت!
طرف اما ول کن نیست.
می گه :
روز تون بخیر.
می گم روز شما هم بخیر.
از پشت سر می شنوم همینجور داره به این مکالمه ی بی ثمر درباره آرزوهای خوش ادامه می ده .
خدایی امید و پشتکارش قابل تحسینه . :)

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

هدیه

دیشب تا صبح، بین خواب و بیداری، می دیدم براش عطر، کادو خریدم.
دوست داشتم زودتر صبح بشه برم عطر بخرم.
تو انتخاب عطر تردید داشتم.
خانم فروشنده سئوال هایی در مورد سن و شخصیت و علائقش کرد و بعد عطری رو بهم پیشنهاد کرد.
اما من تردید داشتم.
نهایتا با حس خودم انتخاب کردم.
ودرست  همون لحظه بود که یادم اومد چقدر سه چیز رو برای هدیه دادن دوست دارم.
عطر،
آینه،
شمع.
و باز دوباره جا خوردم.
مثل آدمی که یهو خودش رو تو آینه می بینه.

می دیم که چقدر این ترکیب رمانتیکه.
مگه من رمانتیکم؟
«انگار هستی!»
عطر رو تو دستم گرفته بودم و از فکر لحظه ای که می زنه به گردنش، هیجان زده بودم.
آیا همون قدر که من از خریدنش لذت بردم، اون هم از گرفتنش خوشال می شه و لذت می بره ؟
نمی دونم!
فقط یادم اومد که :
عزیزترین هدیه ای که در عمرم گرفنم، عروسکی بود که پسرم بهم داد.
هیجان انگیزترین هدیه هایی که گرفتم، خوراکی هایی هستن که خواهرهام برام از ایران و آمریکا می فرستن.
صممیمانه ترین هدیه، دفتری سفید که دوستی بهم داد و گفت هر وقت دوست داشتی و تونستی برام توش جمله ای بنویس.
(دفتر سفید مونده!)
دوست داشتنی ترین هدیه، کتابی که اولش یه متن بود برای خود ِ خودم.
مفیدترین هدیه، تراول هایی که اولین چیزی که باهشون می خریدم، هدیه بود برای دیگری.
بی خاصیت ترین هدیه، جواهراتی که هرگز ازشون استفاده نکردم.
آزاردهنده ترین هدیه، لباس هایی که پوشیدنشون برام عذاب بود.
و متظاهرانه ترین هدیه، ماشینی که بیشتر اسباب ِ منتگذاری دهنده شده بود تا استفاده ی گیرنده.

غرور و گند و گوه!

در دنیایی که هر طرفش رو نگاه می کنی آدمیزاد به قدر کافی به نام دین، قوم، قبیله، ملت، تمدن، آزادی، حزب، ایسم و ... گوه زده هیچ چیز دل آزارتر از حس غرور و افتخار به پرچم ها و اسم ها نیست.
جمعا گوه می زنیم ،
(تا اینجاش  قابل تحمله) اما وقتی
جمعا همچنان افتخار می کنیم، دیگه خیلی اوت می زنیم و غیر قابل تحمل می شیم.
چرا نیاز داریم خودمون رو به جمعی کوک بزنیم؟
به قومی، ملتی، پرچمی، دینی، حزبی ...
چون قدرت داشته باشیم؟!
باشه !
این قابل درکه .
کوک زدن خود به جمع برای قدرت اجرایی پیدا کردن اما
جون مادرتون اون حس احمقانه ی غرور و افتخار رو ازش فاکتور بگیرین.
ضایعات ِ اجرایی جایی برای افتخار نمی ذاره.