امشب یه دوستی زنگ زد گفت اگه شام نخوردی پاشو بیا اینجا.
رفتم.
تو فرم اما نبودم.
سه روزه سرماخورده و کسل هستم، تناقضات و دردهای اگزیستانسیالیستی درونم شدت گرفته.
چشش به قیافه ام افتاد گمونم از دعوتش پشیمون شد.
پرسید : چته؟
رفتم به منبر در باب هیچی و پوچی و پیچ در پیچی این جهان.
نگاه نگاهم کرد و گفت :
این دری وری ها چیه می گی!
گفتم: جدی نگیر. دوباره افتادم تو دوره ی رکود و تیرگی.
گفت : اینجوری نبودی که!
گفتم : دوره ای هستم. همیشه دوره های انرژیک ام رو دیدی.
گفت:
آها پس از اینایی هستی که هی بین بیش فعالی و رخوت تاب می خورن.
گفتم: ها خوب فهمیدی.
گفت : درمونت رو من می دونم.
بوکس!
باس کتک بخوری و کتک بزنی.
باس تنت رو به تحرک و تعریق و درد واداری.
خودش ورزشکاره.
خدایی هم فیزیکش خیلی تو فرمه و هم روحیه سرحالی داره.
گفت به نظرش استعداد ورزشی دارم فقط باید راه بندازمش.
بعد ازم خواست بهش اعتماد کنم و گارد بگیرم و یه رینگ باهش مبارزه کنم.
من هم شوخی شوخی گرفتم و برای سرگرمی پاشدم مثلا گارد گرفتم.
اما اون جدی بود.
یه خورده برام توضیح داد باید چه کار کنم بعد شروع کرد به بالا پایین پریدن.
من همچنان مثل ماست خیکی(ماست چکیده) واستاده بودم و منتظر بودم بازیش تموم بشه اما یهو یه مشت زد به بناگوشم.
ولو شدم رو زمین.
سرم گیج می رفت.
تمام دردهای اگزیستانسیالیستی و پرسش های بی پاسخ فلسفی از سرم پرید.
ولو افتاده بودم روی زمین و از منگی ِ روحانی و معنوی ِ جالبی لذت می بردم.
یه تجربه ی ناب از کتک خوردن ک هرگز قبلا تجربه نکرده بودم.
کتک خوردن از دوستی که بهش اعتماد داری و فکر می کنی هیچوقت باعث آسیب و دردت نمی شه.
یه لیوان آب پاشید تو صورتم.
نشوندم رو صندلی و در همون حال منگی می شنیدم که با یه جور مهربونی و در عین حال غرور از عملکرد خودش می گفت:
می بینی چه کیفی داره.
جای دقیقی زدم.
اینجاها باید ضربه بخوره صبا.
می تونی فکر کنی یه جور طب سوزنیه.
اینجاها رو ولش کنی، ولت نمی کنن.
تو بوکس ما با هم نمی جنگیم.
به هم آسیب نمی زنیم.
به هم کمک می کنیم.
با ضربه زدن!
با تقدیم درد به هم.
به من اعتماد کن.
بیا باشگاه بوکس اون موریانه ها رو با ضربه از سرت می ریزیم بیرون.
بوکس خودش یه فلسفه زندگیه.
شنیدم که داشتم ناله می کردم:
لامصب!
بادمجون خوار لزوما بادمجون کار هم نمی شه.
بادمجون خوره ی من خوبه اما من سگ مصب بادمجون کار نیستم. اون هم تو صورتی به این خوشگلی.
دستم بشکنه من بتونم همچین بادمجونی تو صورت تو بکارم!
رفتم.
تو فرم اما نبودم.
سه روزه سرماخورده و کسل هستم، تناقضات و دردهای اگزیستانسیالیستی درونم شدت گرفته.
چشش به قیافه ام افتاد گمونم از دعوتش پشیمون شد.
پرسید : چته؟
رفتم به منبر در باب هیچی و پوچی و پیچ در پیچی این جهان.
نگاه نگاهم کرد و گفت :
این دری وری ها چیه می گی!
گفتم: جدی نگیر. دوباره افتادم تو دوره ی رکود و تیرگی.
گفت : اینجوری نبودی که!
گفتم : دوره ای هستم. همیشه دوره های انرژیک ام رو دیدی.
گفت:
آها پس از اینایی هستی که هی بین بیش فعالی و رخوت تاب می خورن.
گفتم: ها خوب فهمیدی.
گفت : درمونت رو من می دونم.
بوکس!
باس کتک بخوری و کتک بزنی.
باس تنت رو به تحرک و تعریق و درد واداری.
خودش ورزشکاره.
خدایی هم فیزیکش خیلی تو فرمه و هم روحیه سرحالی داره.
گفت به نظرش استعداد ورزشی دارم فقط باید راه بندازمش.
بعد ازم خواست بهش اعتماد کنم و گارد بگیرم و یه رینگ باهش مبارزه کنم.
من هم شوخی شوخی گرفتم و برای سرگرمی پاشدم مثلا گارد گرفتم.
اما اون جدی بود.
یه خورده برام توضیح داد باید چه کار کنم بعد شروع کرد به بالا پایین پریدن.
من همچنان مثل ماست خیکی(ماست چکیده) واستاده بودم و منتظر بودم بازیش تموم بشه اما یهو یه مشت زد به بناگوشم.
ولو شدم رو زمین.
سرم گیج می رفت.
تمام دردهای اگزیستانسیالیستی و پرسش های بی پاسخ فلسفی از سرم پرید.
ولو افتاده بودم روی زمین و از منگی ِ روحانی و معنوی ِ جالبی لذت می بردم.
یه تجربه ی ناب از کتک خوردن ک هرگز قبلا تجربه نکرده بودم.
کتک خوردن از دوستی که بهش اعتماد داری و فکر می کنی هیچوقت باعث آسیب و دردت نمی شه.
یه لیوان آب پاشید تو صورتم.
نشوندم رو صندلی و در همون حال منگی می شنیدم که با یه جور مهربونی و در عین حال غرور از عملکرد خودش می گفت:
می بینی چه کیفی داره.
جای دقیقی زدم.
اینجاها باید ضربه بخوره صبا.
می تونی فکر کنی یه جور طب سوزنیه.
اینجاها رو ولش کنی، ولت نمی کنن.
تو بوکس ما با هم نمی جنگیم.
به هم آسیب نمی زنیم.
به هم کمک می کنیم.
با ضربه زدن!
با تقدیم درد به هم.
به من اعتماد کن.
بیا باشگاه بوکس اون موریانه ها رو با ضربه از سرت می ریزیم بیرون.
بوکس خودش یه فلسفه زندگیه.
شنیدم که داشتم ناله می کردم:
لامصب!
بادمجون خوار لزوما بادمجون کار هم نمی شه.
بادمجون خوره ی من خوبه اما من سگ مصب بادمجون کار نیستم. اون هم تو صورتی به این خوشگلی.
دستم بشکنه من بتونم همچین بادمجونی تو صورت تو بکارم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر