جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

تمدن و نقش ناسزا در استواری آن!»

از جهنم سرما امروز هم زنده بیرون آمدم اون هم با یک کشف و شهود توپ و تازه!
تقدیم با مهر:
آیا گمان کرده اید که تمدن ها با همه ی مظاهر چشمگیرش چون آسمان خراش ها ، بزرگراه ها، پل ها و حتی معابد و مساجدش بر مبنای اندیشه های بلند و جملات فیلسوفانه و عاشقانه ساخته شده اند؟
به همی دست های سرما زده و تن سرتا پا خاکی و خیس و خسته سوگند که نه چنین است.
تمدن را فحش ساخته است .. اون هم از آبدارترین انواعش .
واقعا فکر می کنین چی می تونه آدم رو تو اون شرایط سخت کاری سرپا نگه داره طوری که بتونه کار رو ادامه بده؟ .... فحش ... فقط فحش ... به در و دیوار و زمین و زمان و خودت و البته صاحب کارت!
من خودم در این زمینه کلی پیشرفت کردم ... یادمه تا چند سال پیش خیلی پاستوریزه و مبادی آداب کلامی بودم .
از اینا که صداشون از جای گرم در میاد .
تو پر قو نشستن و هی اووف و چووف می کنن به بی ادبی ملت!
اما از وقتی سر و کارم اقتاد به کارگاه های ساختمونی تازه متوجه قدرت نیرو بخش فحش در امر سازندگی و تمدن شدم.
تمام روز با همکارم عربده می کشیدیم و فحش می دادیم و کار می کردیم .
البته من با فحش فارسی حال می کنم ... یه مزیتی هم داره که کسی متوجه عیار شناعتش نمی شه 
الان هم روم نمی شه بگم با چی فحش هایی نیرو می گیرم ... ولی خوب خدا رو شکر تو همه زبون ها فحش های آبدار معادل هم هستن ... همه حول پایین تنه آدمیزاد بینوا می چرخن.
لطفا فراموش هم نکنین اون چیزی که نهایتا تمدن رو مادی و ملموس می کنه نه افکار و طرح ها ی مهندسین و دانشمندان بلکه دست های کارگران هست .... دست هایی که با فحش نیرو می گیرن.
یه جا خوندم ، مصری ها ، اهرام رو با نون و پیاز ساختن ... یعنی اینقدر پیاز مقویه .
از من بپرسین می گم :
نه عزیز دلم ، نه تنها اهرام بلکه همه ی بناها و حتی آسمان خراش های امروزی هم با فحش ساخته شدن.
حیف که سنگ و سیمان زبان ندارن وگرنه خودشون یهتون گواهی می دادن که هر دیوار خانه شما چه مخزنی از اصوات شنیعه رو در دل خودش جا داده .
 دیوار مساجد و معابد و بناها رو نه اذکار شریفه و جملات عاشقانه بلکه فحش ها بالا بردن ... فحش ها .. اون هم از شنیع ترین انواعش.
از مو و دست های یخ زده خودوم و همکارام بپرسن!

کار در جهنم سرما

قسم می خورم حتی تصورش رو هم نمی تونین بکنین در چه شرایطی کار می کنم.
در سرمای زیر هشت درجه ... فضای باز و پر از باد و طوفان.
منهای هشت درجه به اندازه کافی سرد هست وقتی با باد و طوفان همراه می شه فقط می تونم بگم جهنم ِ سرما می شه.
تازه می گن این اولشه ... یه موج سرما از سیبری داره میاد ... اوج سوز و سرما چهارشنبه است.
دوشنبه رو از سر گذروندم ... زنده ازش بیرون اومدم . 
خدا به دادم برسه اما فردا و پس فردا!
تو همچین هوایی ، نصف شرکت ها تعطیل کردن غیر از ما ... می گن شرکت آمریکایی سنگ از آسمون بیاد کار رو تعطیل نمی کنه ... باورم نمی شد ... فکر می کردم این فرانسوی ها زیادی غلو می کنن ... امروز اما صابون فرهنگ کاری آمریکا خورد به تنم.
تو همچین سرمایی که انگشت ها قدرت حرکت ندارن ، پوشیدن دستکش کار هم اجباری هست. دستکش ها الیاف فلزی دارن وقتی می پوشی سرما رو بیشتر حس می کنی .
اگه فکر می کنین برای همچین شرایطی پوشش و تجهیزات خاصی برامون در نظر گرفتن ، اشتباه می کنین.
لباس و دستکش ، تابستون و زمستونمون یکیه .
تو تابستون از گرما تبخیر می شیم با این لباس ها ، تو زمستون از سرما سیاه و کبود می شیم.
امروز همکارم که یه مرد قوی هیکل هست تقریبا هیچ کاری از دستش بر نیومد.
انگشتهاش از سرما تکون نمی خوردن .... همش ابزار از دستش میفتاد.
بهش گفتم برو تو ماشین من انجام می دم.
با تعجب پرسید : سردت نیست؟
گفتم چرا اما وقتی سردم می شه یه آتیش درونم روشن می شه .
گمونم هیچی از حرفم نفهمید ... خوب حق هم داره.
می دونین،
از خودم حیرونم .... این سگ جونیم!
تو شرایط سخت ، یک خیره سری و سگ مصبی تو وجودم شعله ور می شه.
اصلن به خاطر همین چیزها هست که از اینجور کارها خوشم میاد.
کارهایی که تحمل تن رو به چالش می کشن ... شرایط سخت، درهای جدید به درون آدم باز می کنه .
تو رو مقابل خودت قرار می ده .... چیزهایی از خودت بهت نشون می ده که در شرایط معمول بروز نمی کنه و درنتیجه دیدنش ممکن نیست .
اگه تا پنج شنبه زنده بمونم مطمئن هستم که بهترین بهار زندگیم رو در پیش خواهم داشت ... وگرنه به دوستی وصیت کردم رو سنگ قبرم بنویسه :
فدای خودش شد ... کله خری های بی پایانش!

۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

«زوزه ی شمبول»

ساعت چهار صبح با صدای زوزه از خواب پریدم.
درست پشت پنجره اتاق من بود.
اولش فکر کردم یه سگ زخمی در حال جان کندن هست .... خواستم برم بیرون ببینم چه خبره اما خیلی زود سر جام میخکوب شدم.
زوزه ها تبدیل به خرناس های وحشتناک شده بودن .... عینهو یه خرس وحشی که از زور گرسنگی وحشی شده و غذایی اما نداره.
تا به حال جز در مستندهای رازبقا چنین صدایی نشنیده بودم.
عجیب بود و بسیار وحشتناک.
وحشتناک چون به کلی از مرز کنترل خارج بود.
توحش محض .
مجموعه ای از واژه ها در سرم ناگهان مفهومی تازه یافتند .
وحوش ... وحشت ... توحش ..... درماندگی!
صدا از عمق دنیای وحش بود .... نیازی بی نصیب مانده .. درد ، درماندگی ... عربده.
لا به لای خرناس ها چند واژه انگلیسی رو تشخیص دادم.
همه حول شمبول .... شمبولی که درست مثل یه معده خالی و گرسنه شده بود.
حیوان نبود ... مردی بود که از درد به خودش می پیچید و خرناس می کشید و گاه با عربده ای، واژه ای زمخت به بیرون پرتاب می کرد.
نمی شد به سادگی در یه عبارت مثل «یه مست لا ابالی عربده کش» خلاصه اش کرد.
نه!
بدتر از این حرفا بود ... دردش رو می گم.
درد مستی و لاابالی گری نبود ... اون خرناس ها از یه درد خیلی خیلی عمیق و بنیادی داشت در میومد .. درد غریزه ... غریزه که با تار و پود تن آدمیزاد ِ بینوا تنیده شده ... با سلول سلول ِ تن .
مثل غذا ... مثل آب .... مثل درد گرسنگی و تشنگی.
صدا در عین وحشت انگیز بودن برام جالب شده بود.
عینهو دری که ناگهان به عمق ِ نیازمندی ِ و محرومیت ِ وجود ادمیزاد بینوا باز شده بود.
اون هم در زمانه ای که همه چیز دم دست به نظر می رسه ... روزگار مصرف و این همه درد و بی نصیبی!
ناخودآگاه از تصوری غیرارادی مو به تنم راست شد.
اینکه زنی یا کودکی در خیابان باشه .... بدون شک .... بدون شک جنایتی اتفاق می افتد.
صدا خواب رو از سرم پرونده بود ... ازش می ترسیدم اما ازش عصبانی و متنفر نبودم .... بر نیازمندی و درماندگی ادمیزاد ، غمین بودم ... عمیقا ... عمیقا ...
بینوا ادمیزاد .... مرزی از نیاز در وجودش هست که چون بی نصیب ماند درنده گردد ...
صدایی تو سرم یه ریز سئوال می پرسید :
آیا هر درنده ای ، جانی ست ؟
ایا هر ارتکابی ، جنایت کارانه است .... در جنایت حداقلی از عقلانیت هنوز هست در جنون نه ... و ادمیزاد بسیار به هر دو نزدیک .... جنایت ... جنون .... هر دو!

۱۳۹۶ بهمن ۱۵, یکشنبه

بی اخلاقی با آب و رنگ شکوه!

فیلم « زندگی جای دیگری ست» راوی زندگی ِ
بی ریخت و بهم ریخته یک بهیار « حامد بهداد» است.
آدم غد و کم حرف و در خود فرورفته ای که مسلط به کارش است. اما در قالب یک همسر و پدر با صد من عسل هم نمی توان تحملش کرد .
او زود از کوره در می رود و در و دیوار بهم می کوبد.
همسرش « نیکی کریمی » از او جدا شده است و با مرد دیگری ازدواج کرده است.
بچه ها علی رغم دلتنگی اجازه دیدن مادرشان را ندارند.
او برای مراقبت از بچه ها زن کارگری « یکتا ناصر» را صیغه کرده است.
یکتا ناصر « زن صیغه ای» خیلی پابند مراعات حدود شرعی ست.
نیکی کریمی سوگند می خورد که هرگز به شوهر سابقش خیانت نکرده است و شوهر جدیدش را پس از جدایی از شوهر سابقش ملاقات کرده است.
روابط آدم های فیلم ظاهرا همه بر اساس شرع و اخلاق است و هر چهار شخصیت اصلی فیلم ، حامد بهداد ، نیکی کریمی ، یکتا ناصر و پارسا پیروزفر ، کم و بیش آدم های پابند به اصول شرع و اخلاق به نظر می رسند.
قسمت تکان دهنده فیلم پایان آن است.
بهیار که مبتلا به تومور مغزی ست و سه ماه بیشتر زنده نمی ماند تصمیم می گیرد اتهام شوهر ِ همسر سابقش، حمل مواد مخدر، را به گردن بگیرد و به جای او اعدام شود.
و این تنها راه حل ممکنی ست که او برای سر و سامان آدم های اطرافش پیدا می کند.
راه حلی از روی استیصال و درماندگی با ظاهری باشکوه و اخلاقی ولی عمیقا غیر اخلاقی.
به عنوان بیننده نمی توانم بگویم فیلم در حال تبلیغ چنین راه حل هایی ست ، که اگر باشد جای بسی تاسف و ترس دارد،  فقط می توانم بگویم  برای من ، فیلم به درستی گره کور و باز نشدنی جامعه ای به بن بست رسیده در اخلاق شرعی را نشان می دهد که آدم هایش چاره ای جز گریز زدن به چنین راه حل هایی پیدا نمی کندد.
جامعه ملزم به رعایت اخلاق شرعی ست ... اخلاق ساختاری و در هزارتوی بهم پیچیده ی این اخلاق شرعی ست که آدم ها اخلاق انسانی را از دست می دهند و بدتر از آن حتی آن را می ستایند.
برای رها شدن از بن بست ، صورت های اصلی مسئله گم و فراموش می شوند .
چرا حکم اعدام برای مواد مخدر؟
چرا نه امید به درمان .... چرا نه امید به حتی معجزه آن هم در ساختار دینی که به معجزه باور دارد؟
چرا نه امید به عدالت و رفع اتهام ... چرا نه امید به تغییر این بی عدالتی هولناک در حکم اعدام برای اتهاماتی این چنین؟
جامعه ای که ملزم به رعایت اخلاق شرعی می شود بی گمان در خطر سقوط به ورطه چاره جویی های غیر اخلاقی ست همراه با توهمات انسانی و باشکوه بودن.
شاید بر تصمیمات ماخوذ از سر استیصال و درماندگی بتوان آب و رنگ شکوه زد اما هرگز نمی توان آن را ستایش و تائید کرد.
***********
حامد بهداد در بازآفرینی شخصیت مرد غد و نچسب موفق است.
نیکی کریمی مثل همیشه یک خط راست . نه فرودی ، نه فرازی . صدای کلیشه ای ، حضور کلیشه ای.
پارسا پیروزفر علی رغم کوتاه بودن نقش خوب.
یکتا ناصر به لطف شخصیت پردازی قوی ، ملموس و قابل تامل.


۱۳۹۶ بهمن ۱۳, جمعه

« آبا جان ، زندگی در فواصل ثانیه ها!»

فیلم خوب می تونه فیلمی باشه که همه چیزش آشنا ست .از آدم هاش تا ماجراهای آدم هاش.
از یه معلم معتاد و خشن که قیافه آدم درست ها رو می گیره تا یه کفتر باز بی عار که همش لاف غیرت می زنه .... چیزی که نداره.
از دختر جونی که بین گازانبر سنت و آینده دست و پا می زنه ، می ترسه ، یه کمی مماشات می کنه ، یه کمی دروغ می گه و خوب البته که آخرش راه خودش رو می ره ... هرچند خاکی.
تا زن های خونه داری که همش در حال جیز و پر زدن بین رگ های غیرت بیرون زده هستن ...
مردهایی که حق مسلم شونه های و هوی و شر و تنش به پا کنن سر غیرت شون .
زن هایی که وظیفه شونه بسوزن و بسازن ... راهی جز خاک بر سر ریختن براشون متصور نیست.
بچه هایی که به سادگی می تونن قربانی یه خودخواهی بشن ... یه اشتباهه ابلهانه از یه بزرگتر ِ احمق ... احمق های همیشه حق به جانب.
و البته آبا جان ... آبا جان که وسط این مجموعه مصیبت دو دستی زندگی رو نگه داشته .... برای همه ... برای همه .
فیلم آبا جان آشنا بود برام ... مثل هوا با تن برگ.
گمونم آبا جان آشنای هر ایرانی باشه .... هر کسی که فصلی از زندگی در این سرزمین رو داشته .
هر کسی که زندگی تحت شرایط سه ثانیه رو چشیده.
فاصله بین خنده و گریه مون سه ثانیه ست .... فاصله بین جشن و عزا مون سه ثانیه ،
فاصله بین زندگی و مرگ مون سه ثانیه ... در سرزمینی که فاصله بین دو نقطه شدت سه ثانیه است فقط آدم هایی مثل آبا جان می تونن تار و پود زندگی رو نگه دارن و نذارن از هم پاره بشه.
آبا جان منو یاد خاله بیرجندی می ندازه ... یاد مادر بزرگم ... یاد بی بی خدیجه تو کلاردشت ... یاد حاج خانم تو یزد ... یاد مادر بزرگ ثریا تو ارومیه .... یاد اون خانم تو بوشهر ....
آبا جان یک شخصیت خاص نیست ، یک روحیه است ... روحیه ای که زندگی رو دو دستی چسبیده ... برای همه ... برای همه ...


۱۳۹۶ بهمن ۱۲, پنجشنبه

گاومیش

دیشب یه مستند رازبقا دیدم در مورد حیوانات افریقا.
یعنی چارچوب تنم می لرزید.
از چی؟
از این درندگی و بدبختی که تو ذات هستی هست.
اینکه برای زنده موندن یا باس پاره کنی و یا فرار.
اینکه دنیای حیوانات گویی ایینه ایست از دنیای ادم ها.
بعضی ها خصلت کفتار دارن، بعضی خصلت شیر و شغال و گاومیش.
بعضی ها یه لقمه هستن ، بعضی ها لقمه گلوگیر هستن و بعضی دیگر لقمه هیچ گلویی نیستن ... فقط تیکه پاره می شن و تیکه پاره می کنن.
این مفاهیم سمبلیک هم که به حیوانات دادیم فرع داستانه.
اینکه شیر سلطان جنگله و عقاب پادشاه اسمان و این چیزا.
شیر بیچاره فکش شکسته بود . نمی تونست غذا بخوره.
جلو چشم بقیه شیرا که داشتن غذا می خوردن از گرسنگی جون داد ، مرد.
یه صحنه شکار گذاشت از حمله دو شیر به یه گاومیش.
شیرها حسابی گاومیش رو زخمی کردن اما یهو گاومیشه دو تا شاخ زد به دو تا شیرا.
یکی شون فکش شکست ، یکی دیگه شون چش و چارش ناکار شد.
هیچی دیگه اخرش هر سه داغون و پاره پاره رفتن.
لقمه هم نشدن ، فقط هم دیگه رو داغون کردن.
گمونم اخرش گاومیشه از خونریزی بمیره، شیرا از گرسنگی.
اینو که می دیدم صدایی تو سرم می گفت:
صبا تو عینهو همین گاومیش هستی!
لقمه کسی نمی شی اما تیکه پاره می شی و تیکه پاره می کنی ...
بچه که بودم خودم رو عقاب و پلنگ و قو و اسب کهر و از اینجور حیونای خوشگل و خوشتیپ تصور می کردم.
الان اما گاومیش با دو شاخ که از سنگ سخت ترن ... خدایی بدجوری شاخ می زنم! 
تو دنیای وحش ... تو هستی خوشگل و خوش تیپ فرع ماجرا ست .
اصل و اشتراک ماجرای همه مون از ادمیزاد تا حیوانات چیز دیگه ای هست.
بدبختی بودن ، مشقت ماندن!